دلکا هیچ خبر داری کان ترک پسر
دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای
حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش
آنقدر بوسه زدمکز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای
خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفتهیی اندر شعبان
کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد
رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق
رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست گویی که ز نزد ملکالموت رسید
که ز ره نامده روح از تن من کرد سفر
رمضان کاش نمیآمد هرگز به جهان
تا نمیرفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک روزه درآورد ز پای
تا دگر روزهٔ سیروزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بیآبی
گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم
گرچه شک نیست که از دریا آرند گهر
میشنیدم که ز همسایه به همسایه رسد
گه گه آسیب و نمیکردم از آنکار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان
شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیدهام از جنبش صفرای صیام
صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان
صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش
عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت
بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام
صاف بگداخت بدانسان کهازو نیست اثر
غُصّه ها دارم نا گفتنی از دور سپهر
قصهها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز
همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار
ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من که بی غمزه نمیخواندم یک روز نماز
ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس
گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر آن برج سهیل
لب تو دُرجی از لعل و در آن درج گهر
زلف چون غالیهات غالی اگر نیست چرا
نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود
راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهرهام از اشکم سیم
وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه
شب همان به که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه کاره و دزد
که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیهچردهکه آرند سجود
چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ گنگ
پشت کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند
که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی
از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
انا عجب نیست به هر خانهکه تویر بود
گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملکوار روی
خلق حیرتزده مانند به مانند صور
غممخور زآنکه به یکحال نماندست جهان
شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
بهکسوف اندر پیوسته نپاید خورشید
به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست که ماند جاوید
بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک
مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای
که بر آن طرهٔ طرارگره اولیتر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید
نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آنگه کز کوه برآید خورشید
کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یکماههکت از بوسه به من باید داد
همه را بازستانم ز تو بیبوک و مگر
بوسهائیکه در آن تگدهان جمعشدست
بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی
به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یکماه صیام
مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود
سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف
هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیسگهر
شمسخوانث بهعفت نه قمرکاهل لغت
مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانستو ز خلقستنهان
که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری
وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ
مینماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو میکردی گوش
هیچ کس تا ابد از مام نمیزادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو
ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد
بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک
آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست
تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعهیی در ورع و زهد و عفاف
تالی آمنهیی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روحالقدس
عوض عود نهد موی ترا بر مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند
که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آندمکه خلیلالله بتها بشکست
نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانمکه براهیم ستغفارکنان
بت بنشکستی و برگشتی زی کیش پدر
بس عجبنیستکه از یمن عفافت تا حشر
مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتتبر خون گر پردهکشیدی به عروق
خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای
نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو
نطفهیی در رحم مام نمیگشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند
تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن
باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لالهسان لال بود خصمت و بادا شب و روز
خون سرخش به رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود
از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر