noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

سپه چون به نزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

یکی داستان زد جهاندیده کی

که مرد جوان چون بود نیک‌پی

بدام آیدش ناسگالیده میش

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبایی و هوش و رای و خرد

هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپیچد تنش

ببادافره آنگه شتابیدمی

که تفسیده آهن بتابیدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فریدونش هنگام رفتن بدید

سخنها به دانش بدو گسترید

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آید کسی پیش تو کینه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

به جان و تن خود خورد زینهار

من اینک میان را به رومی زره

ببندم که نگشایم از تن گره

به کین جستن از دشت آوردگاه

برآرم به خورشید گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد

کجا جست یارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپردهٔ شاه بیرون کشید

درفش همایون به هامون کشید

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشید شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کرشدی مردم تیزگوش

خروشیدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبیره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو میل

کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

به زر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه برنهادند بار

چو سیصد همان از در کارزار

همه زیر برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپردهٔ شاه بیرون زدند

ز تمیشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کینه‌دار

سواران جنگی چو سیصدهزار

همه نامداران جوشن‌وران

برفتند با گرزهای گران

دلیران یکایک چو شیر ژیان

همه بسته بر کین ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش

به چنگ اندرون تیغهای بنفش

منوچهر با قارن پیلتن

برون آمد از بیشهٔ نارون

بیامد به پیش سپه برگذشت

بیاراست لشکر بران پهن‌دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر میمنه سام یل با قباد

رده بر کشیده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب‌گاه

همی تافت چون مه میان گروه

نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه برکشیده حسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد

کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

یکی لشکر آراسته چون عروس

به شیران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه بهامون کشیدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کین سران

کشیدند لشکر به دشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهی یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که ای بی‌پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد

ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پیام

بدین سان که گفتی و بردی تو نام

ولیکن گر اندیشه گردد دراز

خرد با دل تو نشیند براز

بدانی که کاریت هولست پیش

بترسی ازین خام گفتار خویش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشهٔ نارون تا بچین

سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید باکاویانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهیب

بلندی ندانید باز از نشیب

قباد آمد آنگه به نزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که چونین نگوید مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که داند که ایرج نیای منست

فریدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آریم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشید و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زیر و زبر

بریده به لشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند

نشستنگه رود و می‌خواستند

امتزاج این دو روح را با هم

چونکه در اعتدال شد محکم

نفس دانا بدان تعلق ساخت

سایهٔ نور چون بدان انداخت

نوع انسان از آن میان برخاست

شد به قامت ز استقامت راست

تن او شد به عقل و جان قایم

تن تباهی ندید و جان دایم

صاحب علم و صنعت و سخنست

زانکه او را سه روح و یک بدنست

و آنچه اصل وجود انسانست

زبدهٔ این نبات و حیوانست

آدمی زین دو چون خورش سازد

مایهٔ نشو و پرورش سازد

آن غذا در بدن چو یابد نظم

خون شود در تن از حرارت هضم

چون برآید برین سخن چندی

یابد آن خون ز روح پیوندی

شودش رنگ از اعتدال مزاج

به سپیدی چو زیبق و چو زجاج

در چنین حال زرع خوانندش

اصل این چند فرع دانندش

در زوایای پشت رست شود

نسبتش با بدن درست شود

اینچنین خوب گوهری ناسفت

چون کند خفت خلوتی با جفت

در نهد روی از آن حدایق غلب

به دهان رحم ز مجری صلب

باز با آب زن در آمیزد

زود اندر مشیمه شان ریزد

هفت کوکب به کار او کوشند

خلعت تربیت برو پوشند

به رحم شهر بند سازندش

تا چو خون نژند سازندش

چرخ پیوندش استوار کند

تا در آن جایگه قرار کند

ماه اول زحل کند کارش

اندران وقت کو بود یارش

گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ

متغیر به شکل و صورت و رنگ

در هنر زمره‌ای که گام نهند

بر چنین آب نطفه نام نهند

این زمان گر زحل قوی باشد

طفل پردان و معنوی باشد

بر یکایک ستارگان زین هفت

هر یکی زین قیاس حکمی رفت

مشتری باشدش به ماه دوم

مدد و یاور و پناه دوم

سرخ جامه شود بسان جگر

باز گردد به رنگهای دگر

افتدش در مسام بادی گرم

زان پدید آید اختلاجی نرم

حکمایی، که رسم وحد دانند

اندرین حالتش ولد خوانند

گر سوم ماهش آفتی نرسد

یا گزند و مخافتی نرسد

یارمندی رسد ز بهرامش

متصرف شود در اندامش

عضوهای رئیسه را در تن

با دگر عضوها کند روشن

ولدی را که حالت این باشد

نزد دانا لقب جنین باشد

ماه چارم به قوت خود مهر

شودش نقش بند پیکر و چهر

تن او نغز و پرتوان گردد

روحش اندر بدان روان گردد

در شکم خویش را بجنباند

مرد داننده کودکش خواند

ماه پنجم بهزهره پردازد

از سرش موی رستن آغازد

منفصل گرددش رسوم از هم

صورت چشم و گوش و بینی و فم

چون به ماه ششم رساند کار

شود از انجمش عطارد یار

در دهانش زبان گشاده شود

داد ترکیب هاش داده شود

هفتم او را قمر نگاه کند

رویش از روشنی چو ماه کند

اندرین ماه بی‌خلاف و گزند

گر بزاید بماند این فرزند

هشتمین ماه باز ازین ایوان

نوبت آید به کوکب کیوان

گر ز مادر بزاید این هنگام

هم شود کار زندگیش تمام

در نهم مشتریش باشد پشت

اندران راه سهمناک درشت

سعدش این بند را کلید شود

قوتی در ولد پدید شود

تا بتدریج سرنگون کندش

وز شکنجی چنان برون کندش

مدتی بوده اندران تنگی

او سبک، لیک ازو شکم سنگی

طفل در تنگ و مادر آهسته

هر دو از بار یکدگر خسته

دست بر روی، ارنج بر زانو

رنجه از خفت و خیز کدبانو

قوت آن خون و هیچ قوت نه

خبر از بنیت و نبوت نه

چون برون آید از چنان بندی

در دگر محنت اوفتد چندی

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن

کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من به جز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد

کاشفته گشت طره دستار مولوی

پس آگاهی آمد به بهرام گور

که از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سرافراز شاهان بمرد

به مرد و همه نام شاهی ببرد

یکی مرد بر گاه بنشاندند

به شاهی همی خسروش خواندند

بخوردند سوگند یکسر سپاه

کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه

که بهرام فرزند او همچو اوست

از آب پدر یافت او مغز و پوست

چو بشنید بهرام رخ را بکند

ز مرگ پدر شد دلش مستمند

برآمد دو هفته ز شهر یمن

خروشیدن کودک و مرد و زن

چو یک ماه بنشست با سوک شاه

سر ماه نو را بیاراست گاه

برفتند نعمان و منذر بهم

همه تازیان یمن بیش و کم

همه زار و با شاه گریان شدند

ابی آتش از درد بریان شدند

زبان برگشادند زان پس ز بند

که ای پرهنر شهریار بلند

همه در جهان خاک را آمدیم

نه جویای تریاک را آمدیم

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

زهش چون ستم بینم و مرگ داد

به منذر چنین گفت بهرام گور

که اکنون چو شد روز ما تار و تور

ازین تخمه گر نام شاهنشهی

گسسته شود بگسلد فرهی

ز دشت سواران برآرند خاک

شود جای بر تازیان بر مغاک

پراندیشه باشید و یاری کنید

به مرگ پدر سوگواری کنید

ز بهرام بشنید منذر سخن

به مردی یکی پاسخ افگند بن

چنین گفت کاین روزگار منست

برین دشت روز شکار منست

تو بر تخت بنشین و نظاره باش

همه ساله با تاج و با یاره باش

همه نامداران برین هم‌سخن

که نعمان و منذر فگندند بن

ز پیش جهانجوی برخاستند

همه تاختن را بیاراستند

بفرمود منذر به نعمان که رو

یکی لشکری ساز شیران نو

ز شیبان و از قیسیان ده هزار

فرازآر گرد از در کارزار

من ایرانیان را نمایم که شاه

کدامست با تاج و گنج و سپاه

بیاورد نعمان سپاهی گران

همه تیغ‌داران و نیزه‌وران

بفرمود تا تاختنها برند

همه روی کشور به پی بسپرند

ره شورستان تا در طیسفون

زمین خیره شد زیر نعل اندرون

زن و کودک و مرد بردند اسیر

کس آن رنجها را نبد دستگیر

پر از غارت و سوختن شد جهان

چو بیکار شد تخت شاهنشهان

پس آگاهی آمد به روم و به چین

به ترک و به هند و به مکران زمین

که شد تخت ایران ز خسرو تهی

کسی نیست زیبای شاهنشهی

همه تاختن را بیاراستند

به بیدادی از جای برخاستند

چو از تخم شاهنشهان کس نبود

که یارست تخت کیی را بسود

به ایران همی هرکسی دست آخت

به شاهنشهی تیز گردن فراخت

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب

سپیده برآمد به پالود خواب

دو بیهوده را دل بدان کار گرم

که دیده بشویند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جای

نهادند سر سوی پرده‌سرای

چو از خیمه ایرج به ره بنگرید

پر از مهر دل پیش ایشان دوید

برفتند با او به خیمه درون

سخن بیشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ماکهی

چرا برنهادی کلاه مهی

ترا باید ایران و تخت کیان

مرا بر در ترک بسته میان

برادر که مهتر به خاور به رنج

به سر بر ترا افسر و زیر گنج

چنین بخششی کان جهانجوی کرد

همه سوی کهتر پسر روی کرد

نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه

نه نام بزرگی نه ایران سپاه

چو از تور بشنید ایرج سخن

یکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی

اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ایران نخواهم نه خاور نه چین

نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام او تیرگیست

برآن مهتری بر بباید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر

کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را کلاه و نگین

بدین روی با من مدارید کین

مرا با شما نیست ننگ و نبرد

روان را نباید برین رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دورمانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من

مباد آز و گردن‌کشی دین من

چو بشنید تور از برادر چنین

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

نیامدش گفتار ایرج پسند

نبد راستی نزد او ارجمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برجست هزمان ز جای

یکایک برآمد ز جای نشست

گرفت آن گران کرسی زر بدست

بزد بر سر خسرو تاجدار

ازو خواست ایرج به جان زینهار

نیایدت گفت ایچ بیم از خدای

نه شرم از پدر خود همینست رای

مکش مر مراکت سرانجام کار

بپیچاند از خون من کردگار

مکن خویشتن را ز مردم‌کشان

کزین پس نیابی ز من خودنشان

بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

بکوشش فراز آورم توشه‌ای

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پیر گشته پدر

جهان خواستی یافتی خون مریز

مکن با جهاندار یزدان ستیز

سخن را چو بشنید پاسخ نداد

همان گفتن آمد همان سرد باد

یکی خنجر آبگون برکشید

سراپای او چادر خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خنجرش

همی کرد چاک آن کیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

روان خون از آن چهرهٔ ارغوان

شد آن نامور شهریار جوان

جهانا بپروردیش در کنار

وز آن پس ندادی به جان زینهار

نهانی ندانم ترا دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

سر تاجور ز آن تن پیلوار

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاگند مغزش به مشک و عبیر

فرستاد نزد جهان‌بخش پیر

چنین گفت کاینت سر آن نیاز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه‌گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم

یکی سوی ترک و یکی سوی روم

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشم ش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

علی الصباح که میخانه را زیارت کرد

همین که ساغر زرین خور نهان گردید

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد

به آب دیده و خون جگر طهارت کرد

امام خواجه که بودش سر نماز دراز

به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب

چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف

همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح

چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش

هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری

می‌کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش

در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست

می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش

چو دایه آن دو دلبر را چنان دید

دو جان هر دو بیرون ازجهان دید

بگل گفت ای چمن پرنور از تو

دماغ بلبلان مخمور از تو

قمر را روی تو تشویر داده

شکر را پستهٔ تو شیر داده

ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی

چو اینجا آمدی از جای رفتی

میان باغ آخر خیز ای گل

ز مستی ماندهیی مستیز ای گل

ترا هر جایگه راییست دیگر

ولی هر کار را جاییست دیگر

گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر

عرق میریخت چون باران ز تشویر

بآخر از کنار راه برجست

بعشرت بر میان جان کمر بست

گرفته بود دست دایه در دست

بدیگر دست دست هرمز مست

میان باغ میشد در میانه

یکی زانسو یکی زینسو روانه

بکنج باغ در، خلوتگهی بود

که آن در خورد خورشید و مهی بود

قران کردند مهر و ماه با هم

بدان برج آمدند از راه باهم

نشستند و میآوردند حالی

دو دل پر آرزو و جای خالی

ازان مجلس چو دوری چند برگشت

فلک در دور ازان خوشی بسر گشت

چو هرمز مست شد برداشت رودی

بگفت از پردهٔ رازی سرودی

بزاری زخمه را میخست بر رود

ز خون دیده پل میبست بر رود

چو‌آب زر ز ابریشم فرو ریخت

دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت

سرودی گفت هرمز کای دلارام

جهان چون جانستان آمد بده جام

چو آتش آب در ده کاسهیی زود

که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود

پیاپی ده می کهنه بنوروز

که دل پر عشق دارم سینه پر سوز

بیار آن آب چون آتش زمانی

که نیست از دی و از فردا نشانی

چو ریزان شد شکوفه از درختان

میی در ده چو روی نیکبختان

بیا تا بانگ جوی آب بینی

شکوفه بینی و مهتاب بینی

بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک

کشیده ما بچادر روی برخاک

می سر جوش را در ده صلایی

که دردمانه سر دارد نه پایی

بگفت این وز عشق روی دلبر

بسر میگشت و خون میکرد از بر

جوان و مست و عاشق در چنین حال

دلی بس پر سخن لیکن زبان لال

چنین جایی کسی با دل نماند

که چه دیوانه چه عاقل نماند

بیامد دایه و بر گل زد آبی

شد آن آب از رخ گل چون گلابی

گل بی خویشتن از عشق و مستی

درامد از هوای می پرستی

بصحن باغ شد با دلبر خویش

ز نرگس کرد پرخون زیور خویش

صبا از قحف لاله جرعه میخورد

چمن چون نوعروسی جلوه میکرد

ز یکیک برگ نقاشان فطرت

نموده خرده کاریهای قدرت

عروسان چمن برقع گشاده

هزاران بچهٔ بی شوی زاده

چمن درخاصیت چون مریم آمد

که فرزند چمن عیسی دم آمد

چو بسراینده شد آن سرو آزاد

برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد

گل و بلبل همه شب راز گفتند

حدیث عشقبازی باز گفتند

جوانی بود و مستی و بهاری

جهان ایمن زهی خوش روزگاری

گل و هرمز بهم انباز گشته

ز خون شیشه سنگ انداز گشته

بدستی زلف گل آورده در چنگ

بدستی خورده می از جام گلرنگ

چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی

بخلوتگاه رفتند از لب جوی

ز بی صبری دل هرمز همی جست

که تا با گل مگر درکش کند دست

بنقدی وصل شیرودنبه میدید

بران آتش دل چون پنبه میدید

درآمد همچو مرغی سوی دنبه

بچربی دایه را میکرد پنبه

چو آگه شد زبان بگشاد دایه

که مارا نیست بر سالوس پایه

چو مویم پنبه شد در پنبه کردن

مرا پنبه مکن در دنبه خوردن

چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی

چو کرم پیله پشمم در کشیدی

ز گفت دایه گل تشویر میخورد

از آن تشویر شکّر شیر میخورد

ز شرم او عرق میریخت از گل

نهان میکرد گل در زیر سنبل

بر دایه دلی پر غم نشسته

ز خجلت بر گلش شبنم نشسته

بآخر دایهٔ مسکین برون شد

کنون بشنو که حال هر دوچونشد

چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت

بزیر لب زیک شکّر سخن گفت

بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز

ز مخموری دو بادامت سحرخیز

قمر همسایهٔ سی کوکب تو

شکر همشیرهٔ لعل لب تو

تویی شمع و شکرداری بخروار

منم بر شمع تو پروانه کردار

چو بر عشقست پروانه دماغی

گزیرش نبود از روغن چراغی

چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من

بیک شکّر بده پروانهٔ من

ز صد شکّر مرا آخر یکی ده

اگر بسیار ندهی اندکی ده

بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را

که صدقه باز گرداند بلا را

بده یک بوسه چه جای ملالست

که امشب چاشنی باری حلالست

نخستین کوزه در دردی زنی تو

اگر بخیه بدین خردی زنی تو

مباش آخر بدین باریک ریسی

که یک یک نخ چنین بر من نویسی

ترا چون ملک خوزستانست امروز

بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز

چوشد جانم ز جام خسروی مست

بیک بوسه دلم را کن قوی دست

بآخر چون بسی باهم بگفتند

چو شیر و چون شکر با هم بخفتند

گل از سر چون صلای ناز درداد

متاع عیش را آواز در داد

ز شوخی چون زحد بگذشت نازش

بلب عذری چو شکّر خواست بازش

خوشا آن کینه و آن عذرجویی

که آن دم خوشترست از هرچه گویی

چو دورخ هر دو روبارو نهادند

ز بوسه قفل با یکسو نهادند

دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند

ببوسه اسب در شهرخ فگندند

چو جوزا آن دو مهوش روی در روی

ببوسه دیده هر یک موی بر موی

دودست اندر کش آوردند هر دو

سخنهای خوش آوردند هر دو

حکایت چون ز شکّر برتر آید

بسی از شهد و شکّر خوشتر آید

چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز

دو شکرشان بهم بادام در مغز

چو باهم هر دو دلبر دوست بودند

دو مغز و هر دو در یک پوست بودند

زده اسباب شادی دست درهم

بپای افتاده دو سرمست در هم

زبان بگشاد هرمز در شب تار

که صبحا برمدم جزبر لب یار

مدم زنهار ای صبح از فضولی

دمی دیگر مکن خلوت بشولی

مدم کامشب بهم کاریست ما را

بشب در روز بازاریست ما را

چو شمعی تا بروزم زنده امشب

بمیرم گر زنی یک خنده امشب

تویی ای صبح امشب دستگیرم

نفس گرمی برآری من بمیرم

هر آنکس را که با ماهیست حالی

برو یک دم شبی، ماهی چو سالی

شب وصل یکه دل خرّم نماید

بسی کوته تر از یکدم نماید

دل هرمز در آن شب جوش میزد

ز بیم روز نوشا نوش میزد

بگل میگفت کای تنگ شکر پاش

که ما گشتیم از لعلت گهرپاش

گلی در تنگ آوردیم و رستیم

بشکّر تا بگردن در نشستیم

ازین داد وستد با حور زادی

بآخر بستدیم از عمر دادی

بکام خویش دیده چشم بد را

بکام دل رسانیدیم خود را

ندانم تا مرادر دلفروزی

چنین شب نیزخواهد بود روزی

چنین شب نیز با چندین سلامت

نبیند خلق تا روز قیامت

بآخر چون شکر بر شهد خستند

بپسته بر گشادن عهد بستند

که گر مهلت بود در زندگانی

بهم رانیم عمری کامرانی

سمنبر با شکر لب قول میکرد

دلش فریاد و جان لاحول میکرد

میان هر دو شد چون عهد بسته

گلش گفتا که کردی لعل خسته

کشیده داردست ای مایهٔ ناز

که بسیاری خوری از ما شکر باز

بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم

کلید بوسه در دریا فگندیم

جوابش داد هرمز کای سمنبوی

چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی

تو آتش در جهان افگندی امشب

گلی زان بر جهان میخندی امشب

نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش

شوم از شربتی آب تو خاموش

مگس چون نیست شکّر هست قوتم

بسوی پرده بر چون عنکبوتم

کسی را آنچنان گنج نهانی

دهن بندد بآب زندگانی

ز راه کور بر میبایدت خاست

نیاید کارم از آبی تهی راست

نداده بادهیی آسوده امشب

بآبم میدهی پالوده امشب

چو هستم شکّرت را چاشنی گیر

بچربی نیز خواهم روغن از شیر

چو شکّر هست لختی شیرباید

چه میگویم هدف را تیر باید

ز پسته چند بیرون افگنم پوست

که پسته کار بیگاریست ای دوست

لبت را چون زکوة آب حیاتست

چو از هر جاترا بیشک ز کوتست

چو من درویشم از بهر نباتی

بدین درویش بیدل ده ز کوتی

چه میخواهی ز من زین بیش آخر

نبودت هیچکس درویش آخر

چو تو با من بیک نعمت کنی ساز

خداوندت یکی را ده دهد باز

بشکّر در ده آواز سبیلی

که نیکو نبود از نیکو بخیلی

هوی میخواند هرمز را بتعلیم

که بگذارد الف بر حلقهٔ‌میم

چو هرمز آن الف را مختلف کرد

دو ساق خویش گل چون لام الف کرد

بگردانید روی آن سیم تن حور

که بادا آن الف از میم من دور

نخواهد یافت الف بر میم من راه

الف چیزی ندارد بوسه در خواه

ترا جز بوسه دادن نیست رویی

نیابد آن الف زین میم مویی

اگر تو همچو سیمی دیدی این میم

ندارد هیچ کاری سنگ در سیم

دل سنگینت این میخواهد از کار

که تو سنگی دراندازی بیکبار

سر دندان بشکّر تیز کردی

که شفتالوی بادانگیز خوردی

ببوسه گر دلت با ما رضا داد

ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد

وگر راضی نیی دم بر زن از پوست

شبت خوش باداینک رفتم ای دوست

چو سالم نیست بیست از من میازار

زکوة از بیست باید داد ناچار

چو من درزاد خویش از بیست طاقم

مکن چون بیست عقد از جفت ساقم

چو مقصود من از تو هست دیدار

تو چون من باش اگر هستی خریدار

ببستان قدر گل چندانست ای دوست

که زیر پرده با غنچه ست هم پوست

چو از پرده برآید چست و چالاک

ببویند و بیندازند در خاک

چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر

چو عود خام سوزندش بمجمر

نگین کز کان بدست آورده حکاک

کند از چرخ گردنده دلش چاک

بمهر من مکن زنهار آهنگ

که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ

مرا خواهی هوای خویش بگذار

مر این درجم بجای خویش بگذار

بمهر من نیابی جز شکر چیز

بمهر درج من منگرد گر نیز

کلید درج محکم دار امروز

که تاچون گردد آن کار ای دل افروز

ز گل هرمز بجوش آمد دگربار

که در شورم مکن ای خوش نمک یار

ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی

که رعنایی ز گل نبود غریبی

بکام دل چه میگیری جدایی

فراغت نیستت تا کی نمایی

گواهی میدهی بر خویشتن تو

ولی عاشق تری باللّه ز من تو

ز روباهی بپرسیدند احوال

ز معروفان گواهش بود دنبال

چو دل با تو کند در کاسه دستی

چرا در کاسه گیری دست مستی

دلت از نقش عشقم دور چون شد

که نقش از سنگ نتواند برون شد

بلی در سنگ بودت نقش آتش

بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش

چو میدانی تو کردار زمانه

چرا شوری درین زنبور خانه

چو در کاری بخواهی کرد آرام

در اوّل کن که پیدا نیست انجام

روا باشد که دوران زمانه

بود ما را در انجام از میانه

عجب نبود که ندهد عمر من داو

مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو

وگر حاصل نمیداری تو کامم

شدم، انگار نشنودی تو نامم

درین معنی نیفتادت بد از من

لبت گر یک شکر صد بستد از من

بدندان گر لبت را خسته کردم

ببوسه مرهمش پیوسته کردم

بدندان زان لب لعلت گزیدم

که تا خون از لب لعلت مزیدم

چوخوردی خونم از لب باز کردم

که خوش خوش از لبت خون بازخوردم

کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب

که در بی مهریت بی ماهم امشب

چو گفت این خواست تا برخیزد از جای

گلش افتاد همچون زلف در پای

که گل را این چنین مپسندی آخر

بیک حمله سپر بفگندی آخر

گلم زان پیش تو افگند بادم

مشو از خط که سر بر خط نهادم

دل خود دانهٔ دام تو کردم

خرد را خطبه برنام تو کردم

چو سر بر پایت آرم سرفرازم

چو جان در پایت افشانم بنازم

درون جانی ای در خون جانم

ندانم جز تو کس بیرون جانم

زهی دلسوز یار ناوفادار

زهی غمخواره دلبند جگرخوار

چو دامن روی من در پای دیده

وزین سرگشته، دامن درکشیده

ز بیمهری مشو ای مه ز من دور

که نه هرگز بود بی مهر مه نور

چو دل را در میان خط کشیدی

خطی در دل کشیدی و رمیدی

چو حلقه تا بدر بازم نهادی

چو شمعم سوختی گازم نهادی

کنون از خشم من دم سرد کردی

دلم را شهربند درد کردی

چوخاک راه پیشت بردبارم

چو خون دیده سر نه بر کنارم

چنین نازک مباش ای جان من تو

که از گل برنتابی یک سخن تو

بسی میلم ز عشرت از تو بیشست

ولی بیمم ز رسوایی خویشست

گل شیرین بشکّر لب گشاده

فسون میخواند سر بر خط نهاده

بآخر آن فسون هم کار گر شد

دل هرمز از آن دلبر دگر شد

بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار

مگیر از من چو گل از یک دم آزار

چو کامم برنمیآری کنون من

بکام تو دهم خطّی بخون من

چو با من مینسازی کژ چه بازم

من دلسوخته با تو بسازم

بگفت این و شکر در تنگ آورد

ز زلفش ماه در خرچنگ آورد

گهی دزدید از آب زندگانی

بلب بردش ز شکّر رایگانی

گهی بر انگبین زد قند او را

گهی بگسست گردن بند او را

گهی شکّر ز مغز پسته خورد او

گهی لعلش بمرجان خسته کرد او

گهی با سیم کار او چو زر کرد

گهی با دوست دست اندر کمر کرد

گهی صد حلقه زانزلف زره پوش

بیکدم کرد همچون حلقه در گوش

گهی از پسته عنّابش بخست او

ببوسه بر شکر فندق شکست او

ز سیبش کرد شفتالو بسی باز

مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز

بخفتند آن دو دلبر همچنین مست

که تا باد سحرگه بر زمین جست

سپاه روز چون بر شب غلو کرد

نسیم صبح جان را تازه رو کرد

بگوش آمد ز دریای سیاهی

خروش مرغ شبگیر از پگاهی

ز باد صبح گل سرمست برجست

نگر گل چون بود در صبحدم مست

چو گل برخاست هرمز نیز برخاست

صبوحی را ز گلرخ باده درخواست

گلش گفتا ز بویی میزنی خوش

خمارت میکند از مستی دوش

بدست خود می مخموریم ده

وزان پس درشدن دستوریم ده

بباید رفت چون روزست و ما مست

که تا برمانیابد چشم بد دست

که چون پیمانه پر گردد بناکام

بگرداند سر خود در سرانجام

بگفت این و میی خورد و میی داد

دم از آب قدح میزد پریزاد

چو کرد آب قدح را آن پری نوش

شد او همچون پری در آب خاموش

بیفتادند هر دو مایهٔ ناز

ز مستی سرگران کرده ز سرباز

یکی سر در کنار آن نهاده

غمش سر در میان جان نهاده

یکی را پای آن یک گشته بالین

نهاده یار را بالین سیمین

دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه

وزین عالم وزان عالم اثر نه

ز خوب و زشت دنیا باز رسته

بکلّی از نیاز و ناز رسته

شنودم از یکی مستی بآواز

که می زان میخورم کز خود رهم باز

چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند

سپیده صد هزاران زرده بفگند

سپیده از پس بالا درآمد

دُر صبح از بن دریا برآمد

چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر

دو دلبر دید پای هر دو در قیر

نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای

نه می مانده، نه مجلسخانه برجای

جهان روشن شده، شمعی نشسته

شرابی ریخته، جامی شکسته

همه خانه قدح پاره گرفته

زمین سیمای میخواره گرفته

درآمد دایه و فریاد در بست

زبانگش دلگشای از جای برجست

چو هرمز دید گل را جست بر پای

که تا بدرود کردش مست برجای

چو می بدرود کرد آن رشک مه را

ز بوسه بدرقه برداشت ره را

گل خورشید رخ برخاست و دایه

روان دایه پس گل همچو سایه

بسوی قصر شد، وان روز تا شب

ز شوق آن شبش میگفت یا رب

گهی میکرد ازان مستی خمارش

گهی زان ناز و آن بوس و کنارش

گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد

گهی زان آرزو فریاد میکرد

گهی زان خوشدلیها باز میگفت

گهی میخاست، گاهی باز میخفت

کنون بنگر که گردون چه جفا کرد

که تا آن هر دو را از هم جدا کرد

فلک گویی یکی بازیگر آمد

که هر ساعت برنگی دیگر آمد

فلک دانی که چیست ای مرد باهش

یکی بیگانه پرور، آشنا کش

بدین چون مدّتی بگذشت از ایام

گل و هرمز نیاسودند از کام

گهی کام و گهی ناکام بودی

گهی جام و گهی پیغام بودی

گهی با هم گهی بی هم نشسته

گهی هم غم گهی همدم نشسته

جهان بر کام خود راندند یک چند

ولیک از کار آن هر دو فلک خند

نمی کرد آسیاب چرخ در کوب

از آن بود آسیا بر کام جاروب

گل از دل دانهیی در خورد میکاشت

بعشرت آسیا بر گرد میداشت

چه شادی و چه غم آنجا که او شد

همه در آسیای او فرو شد

ندانستند از اوّل این جهان را

که آخر چه درآید از پس آنرا

جهان با یک شکر صد نیش نی داشت

دمی شادیش سالی غم ز پی داشت

اگر گل بر جهان خندید یک روز

ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز

ز دنیا آدمی را خرّمی نیست

کسی کوخرّمست او آدمی نیست