noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

شاه زاده ضیافَتی کردی

کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا

کارهایت معرِّفی کردند

سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا

به همه کفش دادی و مَلِکی

زان که کوچک بُدند پایِ ترا

هیچ بر من ندادی و گفتی

رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا

چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد

در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا

لیک حالا جز این نخواهم گفت

که برَد مرده شو سَرایِ ترا

نه سرایِ ترا به تنهایی

هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا

خوب شد بر مَنَت نَرَسید

بنده گاییدم آن عَطایِ ترا

قلیان نه اگر آتش عشقش بسر است

دائم ز چه با دود دل و چشم تر است

رسم است که شکرّ از نی آید بیرون

قلیان بلب لعل تو نی در شکر است


مثل مردمان خطا نشود

که دویی نیست کان سه‌تا نشود

با من این حبس گاه راکار است

حبس این بنده سومین‌بار است

بارهای دگر بدون درنگ

می گذشتم ز ره به محبس تنگ

چون رسیدم ز ره ولیک این بار

برد فخرائیم به شعبهٔ چار

چون نشستم درآن کریچهٔ سرد

کمر من گرفت از نو درد

دیرگاهی نشستم آنجا من

کس نفرمود صحبتی با من

از پس یک‌ دو ساعت‌، آمد پیش

فربهی سبز رنگ وکافرکیش

صورتی گرد و چهره‌ای مغرور

دست و پایی ز ذوق و صنعت دور

لیک درکار خویش زبر و زرنگ

به فسون روبه و به کبرپلنگ

داد دست و نشست و خامه کشید

جا ونام و نشان من پرسید

پس بزد بانگ و آمد از بیرون

یکی از آن سه مرد راهنمون

اول رنج و زحمت است اینجا

فتح باب مشقت است اینجا

بنده با آن عوان روانه شدیم

یک‌دوساعت‌به یک‌دو خانه شدیم

شرح آن دخمه‌ها از اسرار است

فکرکاهست و خاطرآزار است

در یکی زان دوکلبهٔ احزان

مردمی دیدم از الم لرزان

حاج‌سیاح قمی ‌پرخور

بود آن جای بسته برآخور

شکم گنده پیش آورده

گنده‌بویی به ریش آورده

گشته چرک و سیاه‌مولویش

بر زبان بود مدح پهلویش

شعر می‌خواند و پف پف می کرد

بر سر و ریش خلق‌ تف می‌کرد

مدح می‌خواند شاه ایران را

حامی فرقهٔ فقیران را

تا مگر زودتر رها گردد

باز مبل اطاق‌ها گردد

سر و ریشی صفا دهد از نو

شکم گنده را دهد به جلو

بنشیند به مجلس اعیان

بدهد حکم چایی و قلیان

نیزه را محرمانه بند کند

چند غازی مگر بلند کند

گرچه در شهر ری سرایی نیست

محضری‌، منظری‌، لقایی نیست

محفل و مجلسی اگر باقی است

هست در این محل و الا نیست

قصرها را ببست دولت در

تا که شد باز باب «‌قصر قجر»

ساعتی هم دریچه گذشت

تا همه چیز ثبت دفتر گشت

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عیش بستانی

باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد

گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی

محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز

در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ

کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی

کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد

تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن

ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را

ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل

حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

ایکبیری یعنی ادم خیلی زشت که ادعای بسیار دارد و فکر میکند آدم حسابی هست در صورتی که هیچی نیست .

ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر

کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر

گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قوی است

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر

کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند

سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر

آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع

شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من

هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد

روز چون شیر همی ریزد و شب‌های چو قیر

آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود

زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود

به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر

مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت

مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام

چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من

چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌است

گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر

خطر خیر بود بر قدر منفعتش

گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر

نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر

زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه

بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر

خطری را خطری داند مقدار و خطر

نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟

کر بنشناسد آوای خر از نالهٔ زیر

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود

نشود زر اگر چند شود زرد زریر

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند

حاصل از برگ شجر مایهٔ دیبا و حریر

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک

جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

دود مانندهٔ ابر است ز دیدار ولیک

نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید

تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

شرف خیر به هنگام پدید آید ازو

چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی

این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو

برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق

که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای

بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

کی شناسی به جز او را پدر نسل رسول؟

کی شناسی به جز او قاسم جنات وسعیر؟

بی‌نظیر و ملی آن بود در امت که نبود

مر نبی را به جز او روز مواخات نظیر

بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر

عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر

ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟

زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد

چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر

روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم

عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟

شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی

که «فلان بوده‌است از یاران دیرینه و پیر»

شرف مرد به علم است شرف نیست به سال

چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟

یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول

گر به‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت

به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر

شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من

جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک

به میان دو سخن گستر فرق است کثیر

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب

از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد

ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا

با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

از سخن چیز نیابد به جز آواز ستور

مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر

معنی از قول علی دارد و آواز جز او

مرد باید که ز تقصیر بداند توفیر

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا

چون پی‌شیر نگیری و نباشی نخچیر؟

جام ز می دو قله کن خاص برای صبح‌دم

فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح‌دم

بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون

کآتش و مشک زد به هم نافه‌گشای صبح‌دم

جام چو دور آسمان درده و زمین فشان

جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح‌دم

چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان

پری آن قرابه ده جرعه برای صبح‌دم

حلق و لب قنینه بین سرفه‌کنان و خنده زن

خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبح‌دم

ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند

این همه بوی چون دهد می به هوای صبح‌دم

صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان

ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح‌دم

باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان

هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح‌دم

صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل

جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح‌دم

شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود

از لگد براق جم، مرد بقای صبح‌دم

موکب صبح را فلک دید رکابدار شه

داد حلی اختران نعل بهای صبح‌دم

شاه معظم اخستان شهر گشای راستین

داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین

رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین

زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین

رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم

باد برآبگون صدف غالیه‌سای تازه بین

بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را

چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین

سوخته بید و باده‌بین رومی و هندویی بهم

عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین

نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را

بر در عده‌دار خم قفل گشای تازه بین

ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد

عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین

شاهد روز کز هوا غالیه‌گون غلاله شد

شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین

نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی

ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین

زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس

بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین

لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان

بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین

قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان

حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین

رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر

همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین

بر ره قول کاسه‌گر نوای نو زند

بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند

مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند

جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند

طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه‌ای

ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند

بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان

خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند

سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش

قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند

و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم

لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند

چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش

چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند

نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان

زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند

دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس

نبض‌شناس بر رگش نیش عنای نو زند

بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی‌دهان

نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند

چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را

ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند

شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد

بر پسر سبکتکین هند گشای راستین

جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی

ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی

بر در درج خط قدح از افق تنوره بین

عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی

حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین

لعل در این و زر در آن، کیسه‌گشای زندگی

جام پری در آهن است از همه طرفه‌تر ولی

نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی

دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطه‌های زر

کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی

شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا

باز سپید روز بین بسته قبای زندگی

قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان

عالم دردمند را کرده دوای زندگی

سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند

وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی

تابهٔ زر ندیده‌ای بر سر ماهی آمده

چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی

ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیل‌بان

دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی

روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم

خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی

شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او

بی‌ظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین

ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو

خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو

رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم

دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو

تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد

کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو

گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم

آینه کردم اشک را خاص برای روی تو

از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس

هر دو به مهر کرده‌ام بهر رضای روی تو

قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت

قفل خزینه ساختم دست‌گشای روی تو

غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا

روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو

چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب

عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو

هر که نظارهٔ تو شد دست بریده می‌شود

یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو

هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو

بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو

سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در

چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو

پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد

از خلفای سلطنت تا خلفای راستین

نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی

خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی

دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم

کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی

بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن

وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی

گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی

کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی

گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده

تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی

همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می‌کنم

خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی

گفتی اگرچه خسته‌ای غم مخور این سخن سزد

خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی

با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت

گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی

نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر

نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی

بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد

کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی

از تو به بارگاه شه لاف دو کون می‌زنم

کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی

از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد

معجزه را همین قدر هست گوای راستین

اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان

خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان

چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد

این همه جان چه می‌کند دور برای آسمان

ای مه مگو کآسمان اهل برون نمی‌دهد

اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان

کوه کوه می‌رسد، چون نرسد دل به دل؟

غصهٔ بی‌دلی نگر هم ز عنای آسمان

با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم

آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان

محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب

پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان

باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی

بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان

بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا

پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان

گرچه به موئی آسمان داشته‌اند بر سرم

موی به موی دیده‌ام تعبیه‌های آسمان

زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم

زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان

بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب

تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان

جیب دریده می‌رود گرد قوارهٔ زمین

بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان

نیست فرود آسمان محرم هیچ ناله‌ای

نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان

یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم

یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان

از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی

کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین

تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت

خاتم دیوبند او بند گشای مملکت

انس و پریش چون ملک زله‌ربای مائده

دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت

دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت

مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت

افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران

خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت

عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت

اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت

گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان

گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت

گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی

گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت

گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند

اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت

مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا

جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت

مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا

بست بنات نعش را عقد برای مملکت

بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان

بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت

بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم

دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین

چون شه پیل‌تن کشد تیغ برای معرکه

غازی هند را نهد پیل به جای معرکه

بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه

خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه

تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن

راست چو صور دردمند از سر نای معرکه

اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا

طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه

بیشه ستان نیزه‌ها ایمن از آتش سنان

شیردلان ز نیزه‌ها بیشه فزای معرکه

قلزم تیغ‌ها زده موج به فتح باب کین

زاده ز موج تیغ‌ها صاعقه زای معرکه

تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن

زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه

مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر

زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه

تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر

خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه

رایت شه تذرو وش لیک عقاب حمله‌بر

پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه

رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان

چون به هم آورد کند عقد برای معرکه

حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل

شه چو سماک نیزه‌ور حلقه ربای راستین

عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را

کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را

جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده

بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را

برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک

خندق حصن ملک را حد سرای شاه را

چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد

روس والان نهند سر خدمت پای شاه را

ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش

تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را

هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان

صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را

چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ

باز و سگ‌اند نامزد صید و هوای شاه را

مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند

گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را

دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم

ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را

چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من

کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را

دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود

آه که نیست این نظر عین رضای شاه را

دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند

شاه سخنوران منم شاه ستای راستین

باد مثال را حکم قضای ایزدی

بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی

هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده

چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی

رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان

ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی

باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش

چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی

قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش

چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی

باد چو باد عیسوی گرد سم براق او

ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی

خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین

مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی

کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را

او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی

چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش

آینه‌های درع او فر و بهای ایزدی

دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا

نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی

شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان

باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین

دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی

که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی

بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش

چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی

محبت را دلی باید خراب از دست محنتها

که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی

اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی

بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی

ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد

اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی

ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول

وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی

بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی

بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی

چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی

که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی

اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی

چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی

رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل

ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی

اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی

کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی

ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل

که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی

سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را

بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی

که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت

همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی

ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید

اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی

دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن

که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی

ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد

مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی

از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن

قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی

قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول

تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی

بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن

که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی

اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری

که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی

طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد

بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی

اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق

بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی

امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی

بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی

بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند

کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی

بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش

فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی

گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی

گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی

همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم

بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی

دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد

نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی

چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش

برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی

براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد

نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی

سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق

که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی

ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به

براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی

بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش

که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی

الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی

که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی

ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها

که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی

کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد

که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی

ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو

ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی

چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو

سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی

کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای

که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی

حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی

که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی

بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را

ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی

تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت

زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی

اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند

ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی

ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا

که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی