noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

فرستاده شد نزد قیصر ز شاه

سواری که اندر نوردید راه

بفرمود کز نامداران روم

کسی کاو بنازد بران مرز و بوم

جهان دیده باید عنان‌دار کس

سنان و سپر بایدش یار بس

چنین لشکری باید از مرز روم

که آیند با من به آباد بوم

پس آگاهی آمد ز هاماوران

بدشت سواران نیزه‌وران

که رستم به مصر و به بربر چه کرد

بران شهریاران به روز نبرد

دلیری بجستند گرد و سوار

عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار

نوشتند نامه یکی مردوار

سخنهای شایسته و آبدار

چو از گرگساران بیامد سپاه

که جویند گاه سرافراز شاه

دل ما شد از کار ایشان بدرد

که دلشان چنین برتری یاد کرد

همی تاج او خواست افراسیاب

ز راه خرد سرش گشته شتاب

برفتیم با نیزه‌های دراز

برو تلخ کردیم آرام و ناز

ازیشان و از ما بسی کشته شد

زمانه به هر نیک و بد گشته شد

کنون کآمد از کار او آگهی

که تازه شد آن تخت شاهنشهی

همه نامداران شمشیرزن

برین کینه گه بر شدند انجمن

چو شه برگراید ز بربر عنان

به گردن برآریم یکسر سنان

زمین کوه تا کوه پرخون کنیم

ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم

فرستاده تازی برافگند و رفت

به بربرستان روی بنهاد و تفت

چو نامه بر شاه ایران رسید

بران گونه گفتار بایسته دید

ازیشان پسند آمدش کارکرد

به افراسیاب آن زمان نامه کرد

که ایران بپرداز و بیشی مجوی

سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی

ترا شهر توران بسندست خود

به خیره همی دست یازی ببد

فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز

که درد آردت پیش رنج دراز

ترا کهتری کار بستن نکوست

نگه داشتن بر تن خویش پوست

ندانی که ایران نشست من‌ست

جهان سر به سر زیر دست من‌ست

پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر

نیارد شدن پیش چنگال شیر

چو آگاهی آمد به افراسیاب

سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب

فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی

نزیبد جز از مردم زشت خوی

ترا گر سزا بودی ایران بدان

نیازت نبودی به مازندران

چنین گفت کایران دو رویه مراست

بباید شنیدن سخنهای راست

که پور فریدون نیای من‌ست

همه شهر ایران سرای من‌ست

و دیگر به بازوی شمشیرزن

تهی کردم از تازیان انجمن

به شمشیر بستانم از کوه تیغ

عقاب اندر آرم ز تاریک میغ

کنون آمدم جنگ را ساخته

درفش درفشان برافراخته

فرستاده برگشت مانند باد

سخنها به کاووس کی کرد یاد

چو بشنید کاووس گفتار اوی

بیاراست لشکر به پیکار اوی

ز بربر بیامد سوی سوریان

یکی لشکری بی‌کران و میان

به جنگش بیاراست افراسیاب

به گردون همی خاک برزد ز آب

جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

ز زخم تبرزین و از بس ترنگ

همی موج خون خاست از دشت جنگ

سر بخت گردان افراسیاب

بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب

دو بهره ز توران سپه کشته شد

سرسرکشان پاک برگشته شد

سپهدار چون کار زان‌گونه دید

بی‌آتش بجوشید همچون نبید

به آواز گفت ای دلیران من

گزیده یلان نره شیران من

شما را ز بهر چنین روزگار

همی پرورانیدم اندر کنار

بکوشید و هم پشت جنگ آورید

جهان را به کاووس تنگ آورید

یلان را به ژوپین و خنجر زنید

دلیرانشان سر به سر بفگنید

همان سگزی رستم شیردل

که از شیر بستد به شمشیر دل

بود کز دلیری ببند آورید

سرش را به دام گزند آورید

هرآنکس که او را به روز نبرد

ز زین پلنگ اندر آرد به گرد

دهم دختر خویش و شاهی ورا

برآرم سر از برج ماهی ورا

چو ترکان شنیدند گفتار اوی

سراسر سوی رزم کردند روی

بشد تیز با لشکر سوریان

بدان سود جستن سرآمد زیان

چو روشن زمانه بران گونه دید

ازانجا سوی شهر توران کشید

دلش خسته و کشته لشکر دو بهر

همی نوش جست از جهان یافت زهر

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز

باد معلوم خداوند که من بنده همی

نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز

از موالید جهانم من و در کل جهان

چیست کان را متغیر نکند عمر دراز

از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز

اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز

در بنی‌آدم چونان که صوابست خطاست

کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز

این معانی همه معلوم خداوند منست

چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز

زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش

پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز

اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت

که در کس به سلامی مثلا کردم باز

خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض

به خدایی که جز او را نتوان برد نماز

پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود

سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز

در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم

تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز

نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو

از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز

چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا

بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز

درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم

صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز

گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب

آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز

قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به

تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز

دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت

که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز

گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا

از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز

نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست

نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز

ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل

در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز

گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن

دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز

تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم

تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز

روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش

سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز

داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر

شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز

نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

سخن گوی دهقان چه گوید نخست

که نامی بزرگی به گیتی که جست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد

ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید ترا یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش

کرا بود از آن برتران پایه بیش

پژوهندهٔ نامهٔ باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب

جهان گشت با فر و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز برج بره

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود

به خوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بدید

ز گیتی به نزدیک او آرمید

دوتا می‌شدندی بر تخت او

از آن بر شده فره و بخت او

به رسم نماز آمدندیش پیش

وزو برگرفتند آیین خویش

پسر بد مراورا یکی خوبروی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گریان بدی

ز بیم جداییش بریان بدی

برآمد برین کار یک روزگار

فروزنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن دیوبچه سیاه

ز بخت سیامک وزآن پایگاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست

همی تخت و دیهیم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خویش

جهان کرد یکسر پرآوای خویش

کیومرث زین خودکی آگاه بود

که تخت مهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پری پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون به گوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرم پلنگ

که جوشن نبود و نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد برهنه تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش کمرگاه چاک

سیامک به دست خروزان دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

زنان بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخته کن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست

که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز

نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست

دیرگاه است کز این جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت

آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

خوشا خاکی و خوش آب و هوایی

که افتد قابل طرح وفایی

خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی

که باشد لایق مسند نشینی

عجب جایی بباید بهجت‌انگیز

که بر شیرین سرآرد هجر پرویز

ملال خاطر شیرین چو دیدند

پرستاران جنیبت‌ها کشیدند

به کوه و دشت میراندند ابرش

مراد خاطر شیرین عنان کش

گر آهویی بدیدندی به راغی

از آن آهو گرفتندی سراغی

به کبکی گر رسیدندی به دشتی

بپرسیدند از وی سرگذشتی

به هر سر چشمه‌ای، هر مرغزاری

همی‌کردند بودن را شماری

بدین هنجار روزی چند گشتند

که تا آخر به دشتی برگذشتند

صفای نوخطان با سبزه زارش

صفای وقت وقف چشمه سارش

هوایش اعتدال جان گرفته

نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته

ز کس گر سایه بر خاکش فتادی

ز جا جستی و برپا ایستادی

اگر مرغی به شاخش آرمیدی

گشادی سایه‌اش بال و پریدی

گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز

نوای بلبلانش عشق پرداز

تو گفتی حسن خیزد از فضایش

فتوح عشق ریزد از هوایش

به شیرین آگهی دادند از آنجای

از آن آب و هوای رغبت افزای

که در دامان کوه و کوهساری

که تا کوه است از آنجا نعره‌داری

یکی صحراست پیش او گشاده

فضای او سد اندر سد زیاده

اگر بر سبزه‌اش پویی به فرسنگ

سر برگی نیابی زعفران رنگ

رسیده سبزه‌هایش تا کمرگاه

درختانش زده بر سبزه خرگاه

گشاده چشمه‌ای از قلهٔ کوه

گل و سنبل به گرد چشمه انبوه

فرو ریزد چو بر دامان کهسار

رگ ابریست پنداری گهر بار

خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ

صدای آن رود فرسنگ فرسنگ

پر اندر پر زده مرغابیانش

به جای موجه بر آب روانش

زمینهایش ز آب ابر شسته

در او گلهای رنگارنگ رسته

بساطش در نقاب گل نهفته

گل و لاله‌ست کاندر هم شکفته

اگر گلگون در آن گردد عنان کش

وگر آنجا بود نعلش در آتش

نسیمش را مذاق باده در پی

همه جایش برای صحبت می

اگر شیرین در او بزمی نهد نو

دگر یادش نیاید بزم خسرو

ز کنج چشم شیرین اشک غلتید

به بخت خود میان گریه خندید

که گویا بخت شیرین را ندانند

که بر وی اینهمه افسانه خوانند

شکر تلخی دهد از بخت شیرین

زهی شیرین و جان سخت شیرین

چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی

ز شیرینی همین قانع به نامی

اگر سوی ارم شیرین نهد روی

ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی

به باغ خلد اگر شیرین کند جای

نهد عیش از در دیگر برون‌های

اگر چین است اگر بتخانهٔ چین

بود زندان چو خوشدل نیست شیرین

دل خوش یاد می‌آرد ز گلزار

چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار

اگر دل خوش بود می‌خوشگوار است

شراب تلخ در غم زهر مار است

دلی دارم که گر بگشایمش راز

به سد درد از درون آید به آواز

غمی‌دارم که گر گیرم شمارش

بترسم از حساب کار و بارش

کدامین دل کدامین خاطر شاد

که آید از گل و از گلشنم یاد

مرا گفتند خوش جاییست دلکش

هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش

بلی اطراف کوه و دامن دشت

بود خوش گر به ذوق خود توان گشت

چو دامان ماند زیر کوه اندوه

چه فرق از طرف دشت و دامن کوه

چه خرسندی در آن مرغ غم انجام

که باغ و راغ باید دیدش از دام

دگر گفتند جای می‌گساریست

که دشتی پر ز گلهای بهاریست

بلی می‌خوش بود در دشت و کهسار

ولی گر یار باشد لیک کو یار

بود بر بلبل گل آتشین داغ

کش افتد در قفس نظارهٔ باغ

را که هست ز ساعد در آستین پرسیم

به پول کهنه نیرزند مفلسان قدیم

در بنیم نشانم من غریب ز چشم

ترحمی نکنی هیچ پر غریب و بتیم

خط تو سوخت بر آتش هزار دفتر علم

ندانمت ز که این خط گرفته تعلیم

به درد عشق تو عشرت همین بود که مرا

شراب خون دل و غم حریف و غصه ندیم

همیشه بیم کنند از رقیب عاشق را

امید وصل اگر باشد از رقیب چه بیم

مرا تمام بود نیم مدعی در عشق

کجاست تیغ که سازد رقیب را به دو نیم

کمال کیست که او را گدای خود شمری

مرا حقیر شمر کز تو متئیست عظیم

بیا ای جان نو داده جهان را

ببر از کار عقل کاردان را

چو تیرم تا نپرانی نپرم

بیا بار دگر پر کن کمان را

ز عشقت باز طشت از بام افتاد

فرست از بام باز آن نردبان را

مرا گویند بامش از چه سویست

از آن سویی که آوردند جان را

از آن سویی که هر شب جان روانست

به وقت صبح بازآرد روان را

از آن سو که بهار آید زمین را

چراغ نو دهد صبح آسمان را

از آن سو که عصایی اژدها شد

به دوزخ برد او فرعونیان را

از آن سو که تو را این جست و جو خاست

نشان خود اوست می‌جوید نشان را

تو آن مردی که او بر خر نشسته است

همی‌پرسد ز خر این را و آن را

خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت

که در دریا درآرد همگنان را

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب

سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب

گرفته روی زمین آب بحر تا حدی

که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب

چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی

گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب

غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام

به رنگ بال حواصل سفید پرغراب

عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین

نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب

چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج

که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب

شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم

رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب

هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر

برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب

علی سپهر معالی که در معارج شأن

کنند کسب مراتب ز نام او القاب

مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را

که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب

که تا معاند او باشد و مخالف او

به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب

چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند

ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب

روای منجم و از ارتفاع مهر مگو

که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب

به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او

فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب

به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو

رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت

خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب

زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را

ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب

تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت

که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب

ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع

خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب

بماند از نظر رحمت خدا مأیوس

به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب

ز استقامت عدل تو در صلاح امور

رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب

کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید

که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب

تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر

که با براق یکی بود در درنگ و شتاب

سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور

چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب

چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان

که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب

سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع

مرا که خاک در تست مرجع از هر باب

سری که بهر سجود در تو داده خدای

بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب

دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من

به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب

چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول

تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب

چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من

چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب

به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست

توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب

به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن

سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب

رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا

مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب

کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من

که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب

به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را

نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب

کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل

کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب

همیشه تا که به جلاب منقلب نشود

ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب

مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر

که طعم زهر دهد در دهان او جلاب