noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

بدان نقاش سرّ لایزالی

که با نقاش در عین وصالی

تو بانقاش و نقاش است با تو

یکی در جملگی فاش است با تو

تو با نقاش خویش اندر جهانی

چو امر صانع خود را ندانی

تو با نقاش خویش و آشنا اوست

تو هستی بیوفا و با وفا اوست

تو نقاشی کنون ای شیخ در دید

یکی بنگر تو در اسرار توحید

تو با نقاش اینجا آشنا شو

چو او در بود جانها با فنا شو

تو با نقاش اینجا نقش بسته

در آخر میکند نقشت شکسته

چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت

نماید دید خود او ناپدیدت

روی ز اینجا و در حسرت بمانی

خوری آنگه دریغ جاودانی

دریغ آن لحظه مر سودی ندارد

که هرگز درد بهبودی ندارد

در اینجا کار دارد دیدن یار

که ناگاهت کند او ناپدیدار

در اینجا کار دارد دیدن دوست

حقیقت گفتن و بشنیدن دوست

در اینجا کاردارد گربیابی

وگر تو فتنهٔ تو در نیابی

ترا درخواب نقشت مینماید

زناگه نقش خود اندر رباید

ترا در خواب نقشی کرده اظهار

در اینجا گاه اندرپنج و در چار

ترا در خواب کرده مینماید

درون هفت پرده مینماید

که چون این پرده برگیرد ز رخسار

ترا آنگه کند از خواب بیدار

توجه ز آن کین صورنا بود گردد

زیانت جملگی با سود گردد

تو سود خویش کن دیدار جانان

در اینجا صاحب اسرار جانان

تو مر نقاش خود در نقش بشناس

ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس

چه نقاش است بینائی چه باکست

که نقاش از حقیقت نور پاکست

چو نقاش است بینائی درین راه

چونقاش عجب داری تو همراه

چو نقاش است بینائی بآخر

ترا اظهار بودن کرده ظاهر

ازو برخور تواندر نقش بنگر

ز دید نقش اینجا گاه بگذر

ازو برخور اگر تو راز دانی

دو روزی کاندرین بود جهانی

ازو برخور که ناگه میرود او

بمانی صورتی بی گفت و بی گو

ازو برخور که تا جاوید مانی

بنورش بیصفت خورشید مانی

ازو برخور که آمد آشکاره

بباید کردنت جانان نظاره

اگر امروز از وی برخوری تو

هم امروزش حقیقت بنگری تو

اگر امروز بینی روی جانان

بمانی تاابد در کوی جانان

اگر امروز اینجا یار بینی

تو بیشک جاودان دیدار بینی

اگر امروز این اسرار ما را

حقیقت بشنوی گفتار ما را

ترا فردا بکار آید حقیقت

که باید رفت از دار طبیعت

بشیب خاک ناچیزی بمانده

بمانده عاقبت خاکی فشانده

وصالی بخش جانت را درین راه

که تا بیند در اینجا گه رخ شاه

وصالی بخش جانت را درین دید

که تا می بشنود اسرار توحید

وصالی بخش جان مانده در غم

که تا اینجا به بیند یار همدم

وصالی بخش جان از دید جانان

که بینددر یقین توحید جانان

وصالی بخش جان نازنین را

که تا یابد به کل عین الیقین را

وصالی بخش تا جان راز بیند

همی نقاش در خود باز بیند

وصالی بخش جانت در سوی دل

که تا با دل شوی از یار واصل

وصالی بخش جان را در وفایت

که تا می بنگرد دید لقایت

وصالی بخش جان ای دوست اینجا

که تا بیرون شوی از پوست اینجا

وصالی بخش جان ای شیخ از نور

که تا بیند به کل دیدارمنصور

حقیقت وصل جانان آشکار است

ولی زندیق باوصلش چه کار است

سخن با صادقان و واصلانست

دگر با عاشقان و صادقانست

سخن با واصلان گفتم حقیقت

در اسرار بر سفتم حقیقت

وصال یار دارد جان منصور

نمیبیند کسی جانان منصور

وصال یار دارد در اناالحق

که اینجا میزند در یارالحق

که داند تا چه صورت نداری

بجز دیدار منصورت نداری

که داند تا تو خود اندر کجائی

اگر خواهی نه گر خواهی نمائی

که داند سر ذات پاکت ای جان

که هم جانی و هم عشقی و جانان

که داند سر بیچون تو اینجا

بسرگردانست گردون تو اینجا

که داند جز تواندر ذات هر کس

تو دانائی درون جملگی بس

که داند جز تو غیب و غیب دانی

که راز جمله میدانی نهانی

که داند جز تو تا فردا چه باشد

بجز ذات تو پس جانا چه باشد

تمامت در تو حیرانند اینجا

تو دانا جمله نادانند اینجا

تمامت از تو و پیدا و تو از خویش

حجابی از جمال آورده در پیش

تمامت از تو پیدا و ندانند

که کلی خود توئی چندانکه خوانند

همه الکن شده در وصف ذاتت

فرو مانده بدریای صفاتت

که یارد تازند دم جز تو دردم

که بنموده است اندر نقش آدم

جمال خویش پنهانی حقیقت

که داند آنچه میدانی حقیقت

جمالت عاشقان دیدند اینجا

وصالت جمله بخریدند اینجا

چنان در جستجویت عقل مانده

که دست از جان و از دل برفشانده

رخی بنمای آخر دوستانت

گلیشان بخش هان از بوستانت

لجکنن اغلن هی بزه کلکل

دغدن دغدا هی کزه کلکل

آی بکی سنسن کن بکی سنسن

بی‌مزه کلمه بامزه کلکل

لذ لحبی من حرکاتی

ارسل کنزا للصدقات

خلص روحی من هفواتی

اعتق قلبی من شبکاتی

رفتم آن جا لنگان لنگان

شربت خوردم پنگان پنگان

دیدم آن جا قومی شنگان

گشته ز ساغر خیره و دنگان

صورت عشقی صاحب مخزن

شوخ جهانی رندی و رهزن

آتش جان را سنگی و آهن

هر که نه عاشق ریشش برکن

یا رحمونا منه صبونا

یا رهبونا عز علینا

صدر صدور جاء الینا

بدر بدور بات لدینا

دنب خری تو ای خر ملعون

نی کم گردی نی شوی افزون

ای دل و جانم از کژی تو

وز فن و مکرت خسته و پرخون

لاح صباحی طیب حالی

جاء ربیعی هب شمالی

خصب غصنی ماء زلالی

اسکر قلبی خمر وصال

جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد

مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد

آذر آبادان شد جایگه لشگر روس

دستهٔ پیشه‌وری صاحب فری فره شد

توده کارگران جنبش کردند به ری

«‌هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»

کاروانی همی از ری به‌ سوی مسکو رفت

جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد

دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را

هریکی بهر فراریدن‌، چون فرفره شد

چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول

آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد

قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد

سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد

کاروان شده بازآمد بی‌نیل مرام

مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد

هیئت دولت از بام نشستی تا شام

خون دل‌، شام شب و رنج و الم شبچره شد

مشورت‌ها به میان آمد با خیل خواص

وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد

نعرهٔ پیشه‌وری گشت بلندآواتر

سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد

دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ

چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد

حزب توده همگی جانب او بگرفتند

بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد

چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار

چند تن توده نمایشگر این منظره شد

بارزانی شد همدست به ایل شکاک

در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد

دستهٔ پیشه‌وری نیز به‌ سوی همدان

حمله‌ها برد ولی خرد درین دایره شد

دسته‌ای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت

صید خورشید، تمنای دل شب‌پره شد

لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت

پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد

طبرستانی و گیلانی و زنجانی را

راندن دزدان از ملک‌، مرامی سره شد

ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید

وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد

عاقبت رزم به کام دل رزم‌آرا گشت

دشمن گرگ‌صفت رام بسان بره شد

ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست

بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد

لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز

نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد

غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون

صدراعظم را میدان عمل یکسره شد

کشور ایران یکباره بجنبید چو دید

سر این ملک کرفتار بلای خوره شد

لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید

حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد

مجلس پانزدهم گشت از آن‌ پس تشکیل

آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد

رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال

نوبت خیمه‌شب‌بازی انگلتره شد

صاحب دولت و اعوان و هوادارانش

بیخشان یک‌یک از باغ سیاست اره شد

آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت

که نفس‌ها گره اندر گلو و خرخره شد

این‌یکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل

آن‌یکی نیزبه دولت طرف مشوره شد

لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت

گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد

ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست

که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد

گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد

کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد

گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند

بازگشتند و نفس‌شان باز از حنجره شد

لگن خاصره‌ای بس که ز نو جمجمه گشت

وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد

شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور

وز پی‌اش ساعد، فرمانده مستعمره شد

ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید

رفت پالان گرو ایام به کام خره شد

مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت

گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد

سخن مرد درم‌یافته با یاد آمد

« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»

عقل گوید که من او را به زبان بفریبم

عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم

جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند

چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم

نیست غمگین و پراندیشه و بی‌هوشی جوی

تا من او را به می و رطل گران بفریبم

ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست

تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم

نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک

تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم

او فرشته‌ست اگر چه که به صورت بشر است

شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم

خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد

پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم

گله اسب نگیرد چو به پر می پرد

خور او نور بود چونش به نان بفریبم

نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان

تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم

نیست محجوب که رنجور کنم من خود را

آه آهی کنم او را به فغان بفریبم

سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم

رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم

موی در موی ببیند کژی و فعل مرا

چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم

نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره

کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم

عزت صورت غیبی خود از آن افزون است

که من او را به جنان یا به جنان بفریبم

شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است

مگر او را به همان قطب زمان بفریبم

یکی نغز تابوت کرد آهنین

بگسترد فرشی ز دیبای چین

بیندود یک روی آهن به قیر

پراگند بر قیر مشک و عبیر

ز دیبای زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشید روشن برش

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

چل اشتر بیاورد رستم گزین

ز بالا فروهشته دیبای چین

دو اشتر بدی زیر تابوت شاه

چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه

همه خسته روی و همه کنده موی

زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی

بریده بش و دم اسپ سیاه

پشوتن همی برد پیش سپاه

برو بر نهاده نگونسار زین

ز زین اندرآویخته گرز کین

همان نامور خود و خفتان اوی

همان جوله و مغفر جنگجوی

سپه رفت و بهمن به زابل بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

تهمتن ببردش به ایوان خویش

همی پرورانید چون جان خویش

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شد سر نامبردار شاه

همی جامه را چاک زد بر برش

به خاک اندر آمد سر و افسرش

خروشی برآمد ز ایوان به زار

جهان شد پر از نام اسفندیار

به ایران ز هر سو که رفت آگهی

بینداخت هرکس کلاه مهی

همی گفت گشتاسپ کای پاک دین

که چون تو نبیند زمان و زمین

پس از روزگار منوچهر باز

نیامد چو تو نیز گردنفراز

بیالود تیغ و بپالود کیش

مهان را همی داشت بر جای خویش

بزرگان ایران گرفتند خشم

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند کای شوربخت

چو اسفندیاری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی

تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد

به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او

پر از خاک شد کاخ و دیوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران

ز ایوان برفتند با دختران

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

به تن بر همه جامه کردند چاک

پشوتن همی رفت گریان به راه

پس پشت تابوت و اسپ سیاه

زنان از پشوتن درآویختند

همی خون ز مژگان فرو ریختند

که این بند تابوت را برگشای

تن خسته یک بار ما را نمای

پشوتن غمی شد میان زنان

خروشان و گوشت از دو بازو کنان

به آهنگران گفت سوهان تیز

بیارید کامد کنون رستخیز

سر تنگ تابوت را باز کرد

به نوی یکی مویه آغاز کرد

چو مادرش با خواهران روی شاه

پر از مشک دیدند ریش سیاه

برفتند یکسر ز بالین شاه

خروشان به نزدیک اسپ سیاه

بسودند پر مهر یال و برش

کتایون همی ریخت خاک از برش

کزو شاه را روز برگشته بود

به آورد بر پشت او کشته بود

کزین پس کرا برد خواهی به جنگ

کرا داد خواهی به چنگ نهنگ

به یالش همی اندرآویختند

همی خاک بر تارکش ریختند

به ابر اندر آمد خروش سپاه

پشوتن بیامد به ایوان شاه

خروشید و دیدش نبردش نماز

بیامد به نزدیک تختش فراز

به آواز گفت ای سر سرکشان

ز برگشتن بختت آمد نشان

ازین با تن خویش بد کرده‌ای

دم از شهر ایران برآورده‌ای

ز تو دور شد فره و بخردی

بیابی تو بادافره ایزدی

شکسته شد این نامور پشت تو

کزین پس بود باد در مشت تو

پسر را به خون دادی از بهر تخت

که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

جهانی پر از دشمن و پر بدان

نماند بع تو تاج تا جاودان

بدین گیتیت در نکوهش بود

به روز شمارت پژوهش بود

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد

که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد

ز گیتی ندانی سخن جز دروغ

به کژی گرفتی ز هرکس فروغ

میان کیان دشمنی افگنی

همی این بدان آن بدین برزنی

ندانی همی جز بد آموختن

گسستن ز نیکی بدی توختن

یکی کشت کردی تو اندر جهان

که کس ندرود آشکار و نهان

بزرگی به گفتار تو کشته شد

که روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختی شاه را راه کژ

ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار

بود بر کف رستم نامدار

بگفت این و گویا زبان برگشاد

همه پند و اندرز او کرد یاد

هم اندرز بهمن به رستم بگفت

برآورد رازی که بود از نهفت

چو بشنید اندرز او شهریار

پشیمان شد از کار اسفندیار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

به آواز با شهریار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

برفتند به آفرید و همای

به پیش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

نیندیشی از کار اسفندیار

کجا شد نخستین به کین زریر

همی گور بستد ز چنگال شیر

ز ترکان همی کین او بازخواست

بدو شد همی پادشاهیت راست

به گفتار بدگوش کردی به بند

بغل گران و به گرز و کمند

چو او بسته آمد نیا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ

همه زندگانی شد از رنج تلخ

چو ما را که پوشیده داریم روی

برهنه بیاورد ز ایوان به کوی

چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت

گرفت آن زمان پادشاهی به مشت

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

برآورد ازیشان دم و دود و گرد

ز رویین دژ آورد ما را برت

نگهبان کشور بد و افسرت

از ایدر به زابل فرستادیش

بسی پند و اندرزها دادیش

که تا از پی تاج بیجان شود

جهانی برو زار و پیچان شود

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

ترا شرم بادا ز ریش سپید

که فرزند کشتی ز بهر امید

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که بر تخت شاهی سزاوار بود

به کشتن ندادند فرزند را

نه از دودهٔ خویش و پیوند را

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین آتش تیزبر آب ریز

بیامد پشوتن ز ایوان شاه

زنان را بیاورد زان جایگاه

پشوتن چنین گفت با مادرش

که چندین به تنگی چه کوبی درش

که او شاد خفتست و روشن‌روان

چو سیر آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دین‌دار پند

به داد خداوند کرد او پسند

ازان پس به سالی به هر برزنی

به ایران خروشی بد و شیونی

ز تیر گز و بند دستان زال

همی مویه کردند بسیار سال

بدان نامور تخت و جای مهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد

از ایران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بیداد گشت

ز بیدادی کهتران شادگشت

بیامد فرخ زاد آزرمگان

دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی

همی این بران آن برین بر زدی

به نفرین شد آن آفرینهای پیش

که چون گرگ بیدادگر گشت میش

بیاراست بر خویشتن رنج نو

نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند

ز ایران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری یافت بهر

همی دود نفرین برآمد ز شهر

یکی بی‌هنر بود نامش گراز

کزو یافتی خواب و آرام و ناز

که بودی همیشه نگهبان روم

یکی دیو سر بود بیداد و شوم

چو شد شاه با داد بیدادگر

از ایران نخست او بپیچید سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی

به نزدیک خسرو گرامی بدی

نیارست کس رفت نزدیک شاه

همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز

دل زاد فرخ تبه گشت نیز

یکی گشت با سالخورده گراز

ز کشور به کشور به پیوست راز

گراز سپهبد یکی نامه کرد

به قیصر و را نیز بدکامه کرد

بدو گفت برخیز و ایران بگیر

نخستین من آیم تو را دستگیر

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه

فراز آورید از در رزمگاه

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم

بیامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهریار

همی‌داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کارگر از

که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست

همی‌داشت آن نامور شاه سست

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران

ز اندیشه پاک دل رابشست

فراوان زهر گونه‌ای چاره جست

چو اندیشه روشن آمد فراز

یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد

ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فریب

سر قیصر آوردی اندر نشیب

چواین نامه آرند نزدیک تو

پراندیشه کن رای تاریک تو

همی‌باش تا من بجنبم زجای

تو با لکشر خویش بگذار پای

چو زین روی و زان روی باشد سپاه

شود در سخن رای قیصر تباه

به ایران و را دستگیر آوریم

همه رومیان را اسیر آوریم

ز درگه یکی چاره گر برگزید

سخن دان و گویا چناچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان

همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که رومیت بیند کسی

بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگیرد تو را نزد قیصر برد

گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجایی مگوی

بگویش که من کهتری چاره‌جوی

به پیمودم این رنج راه دراز

یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست

گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند

به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید

یکی مرد به طریق او را بدید

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست

ببایدت گفت بما راه راست

ازو خیره شد کهتر چاره جوی

ز بیمش باسخ دژم کرد روی

بجویید گفت این بلاجوی را

بداندیش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی

گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست

که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ نامور شد به کردار قیر

به دل گفت کاین بد کمین گر از

دلیر آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار

کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی

که تاریک بادا سرانجام اوی

وازن جایگه لشکر اندر کشید

شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهی آمد به سوی گراز

که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قیصر دژم

از ایران چرا بازگشتی بگوی

مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

شهنشاه داند که من کردم این

دلش گردد از من پر از درد وکین

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید

ز لشکر گرانمایه‌ای برگزید

فرستاد تازان به نزد گراز

کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

که ویران کنی تاج و گاه مرا

به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

نیامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی

که هرگز مبادت بهی و مهی

به ایران نخواهند بیگانه‌ای

نه قیصر نژادی نه فرزانه‌ای

به قیصر بسی کرد پوزش گراز

به کوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده یی

سخن گوی و دانا فرستاده یی

یکی نامه بنوشت سوی گراز

که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه

همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند

بسال و به ماه اور مزد تواند

برای و به دل ویژه با قیصرند

نهانی به اندیشه دیگرند

برما فرست آنک پیچیده‌اند

همه سرکشی رابسیچیده‌اند

چواین نامه آمد بنزد گراز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار

از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یک دل شوید

سخن گفتن هرکسی مشنوید

بباشید یک چند زین روی آب

مگیرید یک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشید با همرهان

یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تاخرهٔ اردشیر

هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان

نبود آرزومند دیدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت

به نزدیک آن لشکر شاه تفت

چنین بود پیغام نزد سپاه

که از پیش بودی مرا نیک خواه

چرا راه دادی که قیصر ز روم

بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

که بود آنک از راه یزدان بگشت

ز راه و ز پیمان ما برگذشت

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه

شد از بیم رخسار ایشان سیاه

کس آن راز پیدا نیارست کرد

بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکی بد به دل با گراز

همی‌داشت از آب وز باد راز

بیامد نهانی به نزدیکشان

برافروخت جانهای تاریکشان

مترسید گفت ای بزرگان که شاه

ندید از شما آشکارا گناه

مباشید جز یک دل و یک زبان

مگویید کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زیر یک چادریم

به مردی همه یاد هم دیگریم

همان چون شنیدند آواز اوی

بدانست هر مهتری راز اوی

مهان یکسر از جای برخاستند

بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

سخنهای ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی

که اندر شما کیست آزار جوی

که به فریفتش قیصر شوم بخت

به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

که نزدیک ما او گنهکار شد

هم از تاج و ارونگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه

کسی راکه بودست زین سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت این سخن

رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نیارست لب را گشود ایچ کس

پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همی‌کرد گفتار نا خوب یاد

کزین سان سپاهی دلیر و جوان

نبینم کس اندر میان ناتوان

شما را چرا بیم باشد ز شاه

به گیتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبینم به درگاه اوی

که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار دارید گفتار من

مترسید یک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشایید باز

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن

بدانست کان تخت نوشد کهن

همه یکسر از جای برخاستند

به دشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت

که لشکر همه یار گشتند و جفت

مرا بیم جانست اگر نیز شاه

فرستد به پیغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی

همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بیم برادرش چیزی نگفت

همی‌داشت آن راستی در نهفت

که پیچیده بد رستم از شهریار

بجایی خود و تیغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نیز

سپه را همه روی برگاشت نیز

برفتند و آمد جزیری پدید

که آن جا به جز اژدها کس ندید

بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل

بیوباشتندی به دَم زنده پیل

ز زهرش همه کوه و هامون سیاه

دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه

یکایک پراکنده بر دشت و غار

زبان چون درخت و دهان چون دهار

یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام

دمان آتش از زخم دندان و کام

یکی زوکشان گیسوان گرد خویش

به سر بر سرو رسته چون گاومیش

سپهبد برآراست رفتن به جنگ

گرفتند دامنش گردان به چنگ

همی گفت هر کس که با جان ستیز

مجوی و مشو در دم رستخیز

بسی اژدهای دمان ایدرست

کز آن کش تو کشتی بسی مهترست

چه با اژدها رزم را ساختن

چه مر مرگ را بآرزو خواستن

همان نیز ملاّح فرزانه هوش

مشو گفت و بر جان سپردن مکوش

بدین گونه مارست کز زهر تاب

کند مرد را آرزومند آب

لبان کفته و تشنه و روی زرد

بود دل طپان تا بمیرد به درد

همان نیز مارست کز زهر و خشم

بمیرد هر آنکس برافکند چشم

وز آن مار کز دمش باد سموم

به مردار بر آید گدازد چو موم

دگر هست کز وی تن مرد خون

گرد جوش وز پوست آید برون

و ز آن هم که گر کشته زهراوی

کسی بیند ، او نیز میرد به بوی

همی بسپری روی دولت به پای

همی بر کنی بیخ شادی ز جای

سپهبد برآشفت و گفت از نبرد

مرا چرخ گردان نگوید که گرد

به یزدان که داد از بر خاک و آب

زمین را درنگ و زمان را شتاب

کزین جایگه برنگردم کنون

مگر رانده از اژدها جوی خون

نه بور نبردی به کار آیدم

نه زایدر کسی دستیار آیدم

بگفت این و ترکش پر از تیر کرد

بپوشید خفتان ، زره زیر کرد

سپر در برافکند با گرز و تیغ

برون رفت بر سان غرّنده میغ

سراسر شخ و سنگلاخ درشت

بگشت و از آن اژدها شش بکشت

به شمشیر تنشان همه ریزه کرد

سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد

بیاورد تا دید یکسر سپاه

همی گفت هر کس که این کینه خواه

دلاور چه گردست از اینسان دلیر

که بر هر که رزم آورد هست چیر

اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ

بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ

همانروز کردند از آن کُه گذر

رسیدند نزد جزیری دگر

جزیری ز بس بیشه نادیده مرز

مرو را بسی مردم کشت ورز

گروه ورا پیشه پر خاش بود

درختان گل و کشتشان ماش بود

یکی مرده ماهی همان روزگار

برافکنده موجش به سوی کنار

ارش هفتصد بود بالای او

فزون از چهل بود پهنای او

دُمش بود بهری فتاده ز بند

ندانست انداز آن کس که چند

شده ده هزار انجمن مرد و زن

به نی پشتها بسته بر وی رسن

رسن ها سوی بیشه باز آخته

کشان بر درخت و گره ساخته

ز گردش همه هر دو لشکر به جوش

وزیشان رسیده به پروین خروش

زمان تا زمان خاستی موج سخت

گسستی رسن چند کندی درخت

کشیدند از آب اندورن همگروه

به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه

برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ

شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ

بسی گوهر و زر بُد اوباشته

همه سینش از عنبر انباشته

بیامد کس ِ شاه برداشت پاک

برون کرد دندانش و زد مغز چاک

بسی روغن از مغز و از چشم اوی

گرفتند افزون ز سیصد سبوی

دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد

ز بهر خورش پاره کردند و برد

بماند از شگفتی سپهبد به جای

بدو گفت مهراج فرخنده رای

که این ماهیست آن که خوانند وال

وزین مه بس افتد هم ایدر به سال

بود نیز چندانکه بی رنج و غم

بیوبارد این کشتی ما به دم

چو بینند کآید ز دریا برون

ز سهمش که کشتی کند سرنگون

ز بوق و دهل وز جرس وز خروش

رسانند بر چرخ گردنده جوش

به هر سوسک ترش دارند و تیز

بریزند تا زود گیرد گریز

همیدون یکی ماهی دیگرست

کزین وال تنش اندکی کمتر ست

کجا او گذشت ، این دگر ماهیان

گریزند و باشند تا ماهیان

یکی خُرد ماهیست با او به کین

چو دیدش جهد در قفاش از کمین

به دندان گشایدش در مغز راه

برآرد سر از درد ماهی به ماه

دگر هست مرغی به تن لعل رنگ

مِه از باز چون او به منقار و چنگ

مرین ماهی خرد را دشمنست

همه روز گردانش پیرامنست

چو بیند کش اندر قفا ره گشاد

درآید ، ربایدش ازو همچو باد

گر آن مرغ فریاد رس نیست زود

برآرد به سه روزش از مغز دود

به گیتی در از زندگان نیست چیز

کش اندر نهان دشمنی نیست نیز

یکی گفت دیگر ز کشتی کشان

که دیدم دگر ماهیی زین نشان

ز دریا فتاده به خشکی برون

درا زای او چار صدرش فزون

به کام اندرش کشتی لخت لخت

بدو در نه مردم بمانده نه رخت

شکمّش هم آن گه که بشکافتیم

یکی زنده ماهی دراو یافتیم

ز سی رش فزون بود از بیش و کم

بُدش ماهیی یک رش اندر شکم

همان ماهی خُرد بُد زنده نیز

ازین به شگفت ار بجویی چه چیز

شگفت خداوند چرخ بلند

به گیتی که داند شمردن که چند

به هر کاری او راست کام و توان

که فرمانش بی رنج دارد روان

ز خون تبه مشک بویا کند

ز خاک سیه جان گویا کند

پدید آورد تیره سنگی در آب

کند زو همان آب دُرّ خوشاب

به جایی که بایسته بیند همی

ز هر سان شگفت آفریند همی

بدان تا شگفتی چنین گونه گون

بود بر تواناییش رهنمون

بَر شاه آن جای از آن پس به کام

ببودند یک هفته با بزم و جام

بیامد سوی پارس کاووس کی

جهانی به شادی نوافگند پی

بیاراست تخت و بگسترد داد

به شادی و خوردن دل اندر نهاد

فرستاد هر سو یکی پهلوان

جهاندار و بیدار و روشن‌روان

به مرو و نشاپور و بلخ و هری

فرستاد بر هر سویی لشکری

جهانی پر از داد شد یکسره

همی روی برتافت گرگ از بره

ز بس گنج و زیبایی و فرهی

پری و دد و دام گشتش رهی

مهان پیش کاووس کهتر شدند

همه تاجدارنش لشکر شدند

جهان پهلوانی به رستم سپرد

همه روزگار بهی زو شمرد

یکی خانه کرد اندر البرز کوه

که دیو اندران رنج‌ها شد ستوه

بفرمود کز سنگ خارا کنند

دو خانه برو هر یکی ده کمند

بیاراست آخر به سنگ اندرون

ز پولاد میخ و ز خارا ستون

ببستند اسپان جنگی بدوی

هم اشتر عماری‌کش و راه جوی

دو خانه دگر ز آبگینه بساخت

زبرجد به هر جایش اندر نشاخت

چنان ساخت جای خرام و خورش

که تن یابد از خوردنی پرورش

دو خانه ز بهر سلیح نبرد

بفرمو کز نقرهٔ خام کرد

یکی کاخ زرین ز بهر نشست

برآورد و بالاش داده دو شست

نبودی تموز ایچ پیدا ز دی

هوا عنبرین بود و بارانش می

به ایوانش یاقوت برده بکار

ز پیروزه کرده برو بر نگار

همه ساله روشن بهاران بدی

گلان چون رخ غمگساران بدی

ز درد و غم و رنج دل دور بود

بدی را تن دیو رنجور بود

به خواب اندر آمد بد روزگار

ز خوبی و از داد آموزگار

به رنجش گرفتار دیوان بدند

ز بادافرهٔ او غریوان بدند

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر

چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه

اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان

ای بسا خرمن امید که در یکدم

کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر

چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهزنان در پیش

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت

تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم

تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بد کاری

آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو میبرد این غول بیابانی

آخر کار تو میمانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه

گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کامها تلخ شد از تلخی این حلوا

عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را

زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره

کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی

همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار

قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد

کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن

همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد دزدش

علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامهٔ جان تو زیور علم آراست

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز

به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد

به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی

پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

سنگ را با در شهوار بیک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر

مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

که می روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین