noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش

که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر

که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است

حدیث مدعیان و خیال همکاران

همان حکایت زردوز و بوریاباف است

خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ

نگاه دار که قلاب شهر صراف است

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من

بر کنار چشمه خفته در میان نسترن

حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او

از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او

بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار

چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن

ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش

صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

بدو گفت کای نامبردار شاه

ترا بود ازین جنگ جستن گناه

یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

نه زهر گزاینده تریاک شد

یکی کم شود دیگر آید به جای

جهان را نمانند بی‌کدخدای

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به کینه یکی نو در اندر گشاد

سواری پدید آمد از تخم سام

که دستانش رستم نهادست نام

بیامد بسان نهنگ دژم

که گفتی زمین را بسوزد بدم

همی تاخت اندر فراز و نشیب

همی زد به گرز و به تیغ و رکیب

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

نیرزید جانم به یک مشت خاک

همه لشکر ما به هم بر درید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

درفش مرا دید بر یک کران

به زین اندر آورد گرز گران

چنان برگرفتم ز زین خدنگ

که گفتی ندارم به یک پشه سنگ

کمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زیرپای

بدان زور هرگز نباشد هژبر

دو پایش به خاک اندر و سر به ابر

سواران جنگی همه همگروه

کشیدندم از پیش آن لخت کوه

تو دانی که شاهی دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وی اندر یکی پشه‌ام

وزان آفرینش پر اندیشه‌ام

یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

عنان را سپرده بران پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست

همانا که کوپال سیصدهزار

زدندش بران تارک ترگ‌دار

تو گفتی که از آهنش کرده‌اند

ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند

چه دریاش پیش و چه ببر بیان

چه درنده شیر و چه پیل ژیان

همی تاخت یکسان چو روز شکار

ببازی همی آمدش کارزار

چنو گر بدی سام را دستبرد

به ترکان نماندی سرافراز گرد

جز از آشتی جستنت رای نیست

که با او سپاه ترا پای نیست

زمینی کجا آفریدون گرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشیده راست

ترا کین پیشین نبایست خواست

تو دانی که دیدن نه چون آگهیست

میان شنیدن همیشه تهیست

گلستان که امروز باشد ببار

تو فردا چنی گل نیاید بکار

از امروز کاری بفردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

ترا جنگ ایران چو بازی نمود

ز بازی سپه را درازی فزود

نگر تا چه مایه ستام بزر

هم از ترگ زرین و زرین سپر

همان تازی اسپان زرین لگام

همان تیغ هندی به زرین نیام

ازین بیشتر نامداران گرد

قباد اندر آمد به خواری ببرد

چو کلباد و چون بارمان دلیر

که بودی شکارش همه نره شیر

خزروان کجا زال بشکست خرد

نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس کین توز لشکر پناه

که قارن بکشتش به آوردگاه

جزین نامدران کین صدهزار

فزون کشته آمد گه کارزار

بتر زین همه نام و ننگ شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

گر از من سر نامور گشته شد

که اغریرث پر خرد کشته شد

جوانی بد و نیکی روزگار

من امروز را دی گرفتم شمار

که پیش آمدندم همان سرکشان

پس پشت هر یک درفشی کشان

بسی یاد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان زار و خوار

کنون از گذشته مکن هیچ یاد

سوی آشتی یاز با کیقباد

گرت دیگر آید یکی آرزوی

به گرد اندر آید سپه چارسوی

به یک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد به زور

بروی دگر قارن رزم زن

که چشمش ندیدست هرگز شکن

سه دیگر چو کشواد زرین کلاه

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کابل خدای

که دستور شاهست و زابل خدای

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی

هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی

این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی

بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر

گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی

ایام بر دو قسم است آینده و گذشته

وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی

پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا

زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی

پس تو که روزگارت با اول است و آخر

هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی

وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید

بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی

هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟

زین قول می‌بخندد شهری و روستائی

پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری

تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی

هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی

آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد

چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی

صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم

غدار گنده پیری پر مکر و با روائی

هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی

گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی

ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن

بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی

از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی

در چنگل عقابی در کام اژدهائی

گر هوش یار داری امروز بایدت جست

ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی

زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن

ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی

با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی

کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی

رفتند همرهانت منشین بساز توشه

مر معدن بقا را زین منزل فنائی

جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟

بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟

بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی

زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی

مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی

گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی

کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی

گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟

گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران

اندر غم قبائی تو از در قفائی

از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی

چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی

اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده

آن به که مهر او را از دل فرو زدائی

ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی

وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی

ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی

وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی

چندین چرا خرامی آراسته بگشی

در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟

تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق

با صورت رجالی بر سیرت نسائی

طاووس خواستندت می‌آفرید از اول

طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی

از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی

وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی

کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر

آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟

گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار

کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی

چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند

آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی

گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو

با کردگار عالم در مکر و کیمیائی

ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا

والله که بر خطائی حقا که بر خطائی

چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه

با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی

نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک

چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی

دجال را نبینی بر امت محمد

گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟

یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست

هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی

بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج

افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی

ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان

بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی

امروز شرم ناید آزاده زادگان را

کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی

آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب

ما را توی نگهبان زین آفت سمائی

تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت

برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی

باز شد جبریل عرفان مرکز دل را نزیل

ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل

در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل

بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل

شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام

دره الناج کرامت گوهر بحر حیا

فخر خیرات حسان نوظهور کبریا

همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا

آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا

از وجو فایزالجودش خدای لاینام

حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود

مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود

معنی عصمت کمال رحمت حی و دود

علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود

ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام

ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او

پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او

لولو دریای وحدت گوهر والای او

گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او

بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام

جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات

افتخار طیبین خاتون قصر طیبات

زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات

آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات

دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام

دریم عفت هزاران همچو مریم را معین

ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین

هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشه‌چین

روفته صف نعالش را صفورا ز آستین

از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام

بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری

بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری

فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری

فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری

از بنای خلقت امکان الی یوم القیام

خلقت آباء علوی را وجود او سبب

امهات سفلی از ادراک فیض منتجب

از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب

از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب

وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام

شخص او کزماسوا باشد وجودی بی‌مثال

شد محل و مهبط نور ظهور لایزال

داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال

گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال

یازده خورشید تابان یازده ماه تمام

فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر

یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوه‌گر

کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر

موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر

روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام

با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال

ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال

همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال

در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال

جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام

بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج

روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج

لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج

آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج

زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام

گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعله‌ور

از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر

هر نفس می‌زد غمی از نو به قلبش نیشتر

با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر

داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام

بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن

کاو فکندند آتش اندر خانه‌اش اهل فتن

در گلوی شوهر خود دید آن بی‌کس رسن

شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن

محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام

با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم

گردن شیر خدا را دید در طوق ستم

ناکسی را دید اندر منبر فخر امم

کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم

کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام

چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن

کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن

کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من

الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن

مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام

پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار

گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار

از برای زینب و کلثوم قلب داغدار

از برای کربلا بگریست قدری زار زار

پس سپرد اطفال خود را بر بنی‌عم گرام

یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان

مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان

شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان

برد ارث محنت او زینب بی‌خانمان

از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام

سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر

شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر

راس بر خون حسینش جلوه‌گر اندر نظر

خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر

در دیار شام و دور کوچه‌ها از پشت بام

بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب

زاده هند جفا کردار آخر بی‌نقاب

دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب

به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب

ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام

بیوریتم دارای چهاربعد سیکل جسمی، سیکل جسمی، سیکل احساسی سیکل فکری وسیکل شهودی می باشد و هر سیکل دارای چهار فاز مثبت بحرانی منفی و صفر می باشد قرار گرفتن افراد در دره های زمانی در هر کدام از سیکلها وفازهای یاد شده بر رفتار و عملکرد افراد تاثیر دارد هدف از انتخاب این تحقیق اهمیت شناخت و پیش بینی رفتار وعملکرد افراد با توجه به پیچیدگی رفتاری انسانها و ارتباط بیوریتم با این مسئله می باشد در این مقاله افراد از نظر بودن در نقطه بحرانی سیکلهای یاد شده و ارتباط آن با تمایل به تغییر مورد تحلیل قرار گرفتند. داده های پژوه با استفاده از پرسشنامه جمع آوری شده است جهت نمونه گیری از روش تصادفی ساده استفاده گردیده یافته ها نشان می دهد که بین فاز بحرانی سیکلهای بیوریتم و تمایل به تغییر ارتباط معنی داری وجود دارد.

کلمه بیوریتم از واژه یونانی bios به معنی زندگی و rhythmus به معنی حرکت منظم یا سنجیده مشتق شده است ( Saket .(&Kaushik & Singh , 2011 بیوریتم عبارت است از چرخههای که به صورت منظم در عوامل شناختی، بلند پروازی، هماهنگی، استقامت، دمای بدن، احساسات و دیگر فاکتورها اثر گذار هستند (شعبانی بهار، مومنی پیری، .(1391 در سال 1890 میلادی یک پزشک آلمانی بنام ویلهلم فلیس(1809-1928)1، بعد از انجام تحقیقات بسیار بر روی وضعیت بیمارانش، به وجود چرخههای 23 روزهی جسمانی و 28 روزه حسی در بیماران خود پی برد .(Mcconnell , 1978) همچنین در سال 1920 دکتر آلفرد تلتشر با بررسی توان یادگیری و قدرت تفکر شاگردان خود بعد از انجام آزمایشات متعدد، چرخه 33 روزه شناختی را کشف نمود ( شعبانی بهار، مومنی پیری، .(1391 بر این اساس عملکرد جسمانی و حسی و شناختی انسان متاثر از سیکلهای مختلف در بدن میباشد( شعبانی بهار، مومنی پیری، .(1391 بر پایه نظریه بیوریتم روزهایی که این چرخهها در بالاترین نقطه این منحنیها قرار میگیرند در مرحله فعال منحنی (بالای خط صفر) قرار دارند روزهایی مطلوب به شمار میروند که توانایی افراد در حد زیادی قرار دارد، برعکس، روزهای غیر فعال منحنی(پایین خط صفر) روزهایی کم انرژی و کسالت بار به شمار میروند (ایزانلو؛ ابراهیمی قوام و حبیبی عسگرآباد، .(1386 بحرانیترین این روزها مواقعی است که منحنی بیوریتم نزدیک به خط صفر و در حال گذر از مرحله فعال به مرحله غیر فعال است که این روزها را لحظه بحران یا روزهای بحرانی2 نامیده میشود، که باعث ناپایداری و کاهش عملکرد در توانایی مربوط به سیکل موجود در آن ناحیه میشود (شعبانی بهار و مومنی پیری، .(1391 در نمودار بیوریتم، روزهای تحت عنوان روزهای صفر 3 وجود دارند که چرخه از دوره منفی به مثبت وارد و از خط مبنا میگذرد که آن را روز صفر مینامند، روز صفر از لحاظ حساسیت از دوره بحرانی ضعیفتر است و اکثر محققین این روز را با روز بحرانی همسان میدانند (ایزانلو؛ ابراهیمی قوام و حبیبی عسگرآباد، .(1386
 

ساقی ز جای خیز فصل بهار شد

چون طلعت نگار عالم نگار شد

می ده که جیش دی اندر فرار شد

بر تخت سلطنت گل استوار شد

گلشن طرب فزا چون روی یار شد

جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط

یاقوت جان من یاقوت جان بیار

لعل روان من لعل روان بیار

آرام جان من آرام جان بیار

یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار

جان جهان من جان جهان بیار

خیز و پیاله را پر کن ز خون شط

جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش

شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش

سطح زمین تمام مانا بود بدخش

لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش

شد پیکر سمین در انتظار بخش

منما به جان دوست ما را ز دیده خط

بشنو ز گلستان فریاد بلبلی

بنگر به بوستان در ناله صلصلی

هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی

چند از الم پریش چون زلف سنبلی

جا کن به طرف باغ در پای نوگلی

خو کن به یک دلی از سر بنه غبط

هامون و باغ چون قصر خورنق است

همچون بهشت گشت با فرو رونق است

منصور غنچه را ذکر اناالحق است

بردار شاخسار ز آن رو معلق است

ما را به فضل گل عهدی موثق است

گیریم خامه باز سازیم خامه خط

پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق

شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق

دارد به جز نبی بر ماسوا سبق

جوید عطارد از بهر ثناش رق

طوبی شود قلم ارض و سما ورق

نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط

شاه ملک خدم ماه فلک جناب

مسند نشین شرح مفتاح کل باب

بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب

هم مرجع الانام هم مالک الرقاب

زینب ده تراب یعنی ابوتراب

هم ایه نشاط هم باعث نشط

نه اطلس سپهر عطف سرادقش

قتال مارقین سوزان سقاسقش

محروبه مطبخی است از قدر خافقش

صدق و صفا نهان اندر تصادفش

نبود روا که خواند مخلوق خالقش

خلاق و خلق را گنجیده در وسط

فرزین عزم را روزی که زین کند

در عرصه نبرد رو بهر کین کند

کل جهات مات از کفر و دین کند

بر بیرق و سوار پرچین جبین کند

بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند

دوران بدست اوست چون مهره وسط

ای حصین دین حصین از دست تیغ تو

حلال مشکلات نطق بلیغ تو

فیاض بحر و کان کف فریغ تو

طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو

چون روح در مشام عطر نشیغ تو

بوی تو جانفزاست چون باده در فرط

ای دست ذوالجلال ای نور لایزال

در حیرتم چرا با این همه جلال

ماندی نو در نجف آسوده بی‌ملال

تا شد به کربلا از لشگر ضلال

بی‌سر حسین تو با محنت و کلال

اعدادی او تمام در عشرت و نشط

یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک

گویی که ابن سعد از حق نداشت باک

کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک

تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک

هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک

هر جا سمنبری افتاد سبز خط

شاها جهان چنین کی بی‌حساب بود

بر عترت رسول کی ظلم باب بود

شط فرات اگر غلطان ز آب بود

در دیده سحین موج سراب بود

سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود

عطشان شهید گشت آخر به نزد شط

رو به قتل شیر شاهان دلیر شد

بی سر حینیت از شمر شریر شد

ظلمی به زینت از چرخ پیر شد

کز جان و از جان یکباره سیر شد

در دست شامیان زار و اسیر شد

اندوه وی گذشت ز اندازه شط

ای دهر این چنین رسم وفا نبود

ای آسمان سم اینسان روا نبود

این ظلمبر حسین بالله بجا نبود

از روی مصطفی چونت حیا نبود

این انقتام اگر روز جزا نبود

(صامت) چه می‌گذشت بر ما از این سخط

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر

تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر

درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست

شراب و شاهد و ساقی بی‌شمار نگر

بدانک عشق جهانی است بی‌قرار در او

هزار عاشق بی‌جان و بی‌قرار نگر

چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم

به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر

چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن

بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر

هزار دود مرکب که چیست این فلکست

غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر

نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد

به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر

چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل

ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر

بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال

بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر

چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او

ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر

اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی

تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر

فرستاده شد نزد قیصر ز شاه

سواری که اندر نوردید راه

بفرمود کز نامداران روم

کسی کاو بنازد بران مرز و بوم

جهان دیده باید عنان‌دار کس

سنان و سپر بایدش یار بس

چنین لشکری باید از مرز روم

که آیند با من به آباد بوم

پس آگاهی آمد ز هاماوران

بدشت سواران نیزه‌وران

که رستم به مصر و به بربر چه کرد

بران شهریاران به روز نبرد

دلیری بجستند گرد و سوار

عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار

نوشتند نامه یکی مردوار

سخنهای شایسته و آبدار

چو از گرگساران بیامد سپاه

که جویند گاه سرافراز شاه

دل ما شد از کار ایشان بدرد

که دلشان چنین برتری یاد کرد

همی تاج او خواست افراسیاب

ز راه خرد سرش گشته شتاب

برفتیم با نیزه‌های دراز

برو تلخ کردیم آرام و ناز

ازیشان و از ما بسی کشته شد

زمانه به هر نیک و بد گشته شد

کنون کآمد از کار او آگهی

که تازه شد آن تخت شاهنشهی

همه نامداران شمشیرزن

برین کینه گه بر شدند انجمن

چو شه برگراید ز بربر عنان

به گردن برآریم یکسر سنان

زمین کوه تا کوه پرخون کنیم

ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم

فرستاده تازی برافگند و رفت

به بربرستان روی بنهاد و تفت

چو نامه بر شاه ایران رسید

بران گونه گفتار بایسته دید

ازیشان پسند آمدش کارکرد

به افراسیاب آن زمان نامه کرد

که ایران بپرداز و بیشی مجوی

سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی

ترا شهر توران بسندست خود

به خیره همی دست یازی ببد

فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز

که درد آردت پیش رنج دراز

ترا کهتری کار بستن نکوست

نگه داشتن بر تن خویش پوست

ندانی که ایران نشست من‌ست

جهان سر به سر زیر دست من‌ست

پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر

نیارد شدن پیش چنگال شیر

چو آگاهی آمد به افراسیاب

سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب

فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی

نزیبد جز از مردم زشت خوی

ترا گر سزا بودی ایران بدان

نیازت نبودی به مازندران

چنین گفت کایران دو رویه مراست

بباید شنیدن سخنهای راست

که پور فریدون نیای من‌ست

همه شهر ایران سرای من‌ست

و دیگر به بازوی شمشیرزن

تهی کردم از تازیان انجمن

به شمشیر بستانم از کوه تیغ

عقاب اندر آرم ز تاریک میغ

کنون آمدم جنگ را ساخته

درفش درفشان برافراخته

فرستاده برگشت مانند باد

سخنها به کاووس کی کرد یاد

چو بشنید کاووس گفتار اوی

بیاراست لشکر به پیکار اوی

ز بربر بیامد سوی سوریان

یکی لشکری بی‌کران و میان

به جنگش بیاراست افراسیاب

به گردون همی خاک برزد ز آب

جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

ز زخم تبرزین و از بس ترنگ

همی موج خون خاست از دشت جنگ

سر بخت گردان افراسیاب

بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب

دو بهره ز توران سپه کشته شد

سرسرکشان پاک برگشته شد

سپهدار چون کار زان‌گونه دید

بی‌آتش بجوشید همچون نبید

به آواز گفت ای دلیران من

گزیده یلان نره شیران من

شما را ز بهر چنین روزگار

همی پرورانیدم اندر کنار

بکوشید و هم پشت جنگ آورید

جهان را به کاووس تنگ آورید

یلان را به ژوپین و خنجر زنید

دلیرانشان سر به سر بفگنید

همان سگزی رستم شیردل

که از شیر بستد به شمشیر دل

بود کز دلیری ببند آورید

سرش را به دام گزند آورید

هرآنکس که او را به روز نبرد

ز زین پلنگ اندر آرد به گرد

دهم دختر خویش و شاهی ورا

برآرم سر از برج ماهی ورا

چو ترکان شنیدند گفتار اوی

سراسر سوی رزم کردند روی

بشد تیز با لشکر سوریان

بدان سود جستن سرآمد زیان

چو روشن زمانه بران گونه دید

ازانجا سوی شهر توران کشید

دلش خسته و کشته لشکر دو بهر

همی نوش جست از جهان یافت زهر