noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر

کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر

گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قوی است

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر

کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند

سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر

آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع

شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من

هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد

روز چون شیر همی ریزد و شب‌های چو قیر

آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود

زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود

به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر

مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت

مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام

چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من

چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌است

گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر

خطر خیر بود بر قدر منفعتش

گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر

نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر

زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه

بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر

خطری را خطری داند مقدار و خطر

نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟

کر بنشناسد آوای خر از نالهٔ زیر

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود

نشود زر اگر چند شود زرد زریر

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند

حاصل از برگ شجر مایهٔ دیبا و حریر

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک

جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

دود مانندهٔ ابر است ز دیدار ولیک

نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید

تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

شرف خیر به هنگام پدید آید ازو

چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی

این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو

برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق

که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای

بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

کی شناسی به جز او را پدر نسل رسول؟

کی شناسی به جز او قاسم جنات وسعیر؟

بی‌نظیر و ملی آن بود در امت که نبود

مر نبی را به جز او روز مواخات نظیر

بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر

عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر

ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟

زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد

چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر

روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم

عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟

شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی

که «فلان بوده‌است از یاران دیرینه و پیر»

شرف مرد به علم است شرف نیست به سال

چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟

یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول

گر به‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت

به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر

شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من

جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک

به میان دو سخن گستر فرق است کثیر

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب

از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد

ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا

با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

از سخن چیز نیابد به جز آواز ستور

مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر

معنی از قول علی دارد و آواز جز او

مرد باید که ز تقصیر بداند توفیر

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا

چون پی‌شیر نگیری و نباشی نخچیر؟

جام ز می دو قله کن خاص برای صبح‌دم

فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح‌دم

بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون

کآتش و مشک زد به هم نافه‌گشای صبح‌دم

جام چو دور آسمان درده و زمین فشان

جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح‌دم

چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان

پری آن قرابه ده جرعه برای صبح‌دم

حلق و لب قنینه بین سرفه‌کنان و خنده زن

خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبح‌دم

ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند

این همه بوی چون دهد می به هوای صبح‌دم

صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان

ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح‌دم

باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان

هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح‌دم

صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل

جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح‌دم

شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود

از لگد براق جم، مرد بقای صبح‌دم

موکب صبح را فلک دید رکابدار شه

داد حلی اختران نعل بهای صبح‌دم

شاه معظم اخستان شهر گشای راستین

داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین

رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین

زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین

رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم

باد برآبگون صدف غالیه‌سای تازه بین

بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را

چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین

سوخته بید و باده‌بین رومی و هندویی بهم

عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین

نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را

بر در عده‌دار خم قفل گشای تازه بین

ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد

عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین

شاهد روز کز هوا غالیه‌گون غلاله شد

شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین

نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی

ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین

زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس

بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین

لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان

بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین

قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان

حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین

رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر

همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین

بر ره قول کاسه‌گر نوای نو زند

بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند

مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند

جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند

طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه‌ای

ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند

بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان

خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند

سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش

قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند

و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم

لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند

چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش

چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند

نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان

زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند

دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس

نبض‌شناس بر رگش نیش عنای نو زند

بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی‌دهان

نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند

چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را

ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند

شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد

بر پسر سبکتکین هند گشای راستین

جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی

ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی

بر در درج خط قدح از افق تنوره بین

عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی

حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین

لعل در این و زر در آن، کیسه‌گشای زندگی

جام پری در آهن است از همه طرفه‌تر ولی

نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی

دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطه‌های زر

کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی

شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا

باز سپید روز بین بسته قبای زندگی

قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان

عالم دردمند را کرده دوای زندگی

سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند

وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی

تابهٔ زر ندیده‌ای بر سر ماهی آمده

چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی

ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیل‌بان

دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی

روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم

خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی

شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او

بی‌ظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین

ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو

خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو

رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم

دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو

تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد

کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو

گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم

آینه کردم اشک را خاص برای روی تو

از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس

هر دو به مهر کرده‌ام بهر رضای روی تو

قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت

قفل خزینه ساختم دست‌گشای روی تو

غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا

روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو

چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب

عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو

هر که نظارهٔ تو شد دست بریده می‌شود

یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو

هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو

بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو

سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در

چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو

پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد

از خلفای سلطنت تا خلفای راستین

نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی

خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی

دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم

کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی

بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن

وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی

گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی

کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی

گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده

تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی

همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می‌کنم

خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی

گفتی اگرچه خسته‌ای غم مخور این سخن سزد

خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی

با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت

گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی

نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر

نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی

بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد

کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی

از تو به بارگاه شه لاف دو کون می‌زنم

کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی

از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد

معجزه را همین قدر هست گوای راستین

اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان

خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان

چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد

این همه جان چه می‌کند دور برای آسمان

ای مه مگو کآسمان اهل برون نمی‌دهد

اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان

کوه کوه می‌رسد، چون نرسد دل به دل؟

غصهٔ بی‌دلی نگر هم ز عنای آسمان

با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم

آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان

محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب

پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان

باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی

بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان

بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا

پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان

گرچه به موئی آسمان داشته‌اند بر سرم

موی به موی دیده‌ام تعبیه‌های آسمان

زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم

زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان

بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب

تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان

جیب دریده می‌رود گرد قوارهٔ زمین

بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان

نیست فرود آسمان محرم هیچ ناله‌ای

نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان

یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم

یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان

از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی

کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین

تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت

خاتم دیوبند او بند گشای مملکت

انس و پریش چون ملک زله‌ربای مائده

دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت

دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت

مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت

افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران

خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت

عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت

اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت

گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان

گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت

گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی

گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت

گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند

اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت

مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا

جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت

مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا

بست بنات نعش را عقد برای مملکت

بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان

بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت

بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم

دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین

چون شه پیل‌تن کشد تیغ برای معرکه

غازی هند را نهد پیل به جای معرکه

بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه

خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه

تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن

راست چو صور دردمند از سر نای معرکه

اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا

طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه

بیشه ستان نیزه‌ها ایمن از آتش سنان

شیردلان ز نیزه‌ها بیشه فزای معرکه

قلزم تیغ‌ها زده موج به فتح باب کین

زاده ز موج تیغ‌ها صاعقه زای معرکه

تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن

زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه

مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر

زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه

تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر

خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه

رایت شه تذرو وش لیک عقاب حمله‌بر

پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه

رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان

چون به هم آورد کند عقد برای معرکه

حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل

شه چو سماک نیزه‌ور حلقه ربای راستین

عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را

کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را

جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده

بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را

برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک

خندق حصن ملک را حد سرای شاه را

چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد

روس والان نهند سر خدمت پای شاه را

ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش

تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را

هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان

صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را

چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ

باز و سگ‌اند نامزد صید و هوای شاه را

مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند

گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را

دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم

ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را

چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من

کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را

دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود

آه که نیست این نظر عین رضای شاه را

دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند

شاه سخنوران منم شاه ستای راستین

باد مثال را حکم قضای ایزدی

بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی

هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده

چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی

رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان

ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی

باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش

چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی

قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش

چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی

باد چو باد عیسوی گرد سم براق او

ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی

خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین

مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی

کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را

او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی

چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش

آینه‌های درع او فر و بهای ایزدی

دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا

نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی

شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان

باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین

دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی

که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی

بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش

چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی

محبت را دلی باید خراب از دست محنتها

که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی

اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی

بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی

ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد

اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی

ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول

وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی

بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی

بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی

چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی

که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی

اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی

چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی

رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل

ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی

اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی

کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی

ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل

که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی

سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را

بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی

که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت

همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی

ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید

اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی

دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن

که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی

ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد

مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی

از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن

قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی

قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول

تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی

بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن

که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی

اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری

که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی

طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد

بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی

اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق

بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی

امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی

بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی

بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند

کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی

بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش

فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی

گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی

گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی

همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم

بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی

دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد

نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی

چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش

برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی

براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد

نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی

سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق

که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی

ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به

براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی

بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش

که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی

الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی

که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی

ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها

که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی

کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد

که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی

ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو

ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی

چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو

سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی

کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای

که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی

حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی

که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی

بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را

ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی

تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت

زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی

اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند

ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی

ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا

که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی

ای در نبرد حیدر کرار روزگار

وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

معمور کرده از پی امن جهانیان

معمار حزم تو در و دیوار روزگار

در دهر جز خرابی مستی نیافتند

زان دم که هست حزم تو معمار روزگار

واضح به پیش رای تو اشکال حادثات

واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار

رای تو از ورای ورقهای آسمان

تکرار کرده دفتر اسرار روزگار

زان سوی آسمان به تصرف برون شدی

گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار

قدرت برون بماند چون بنای کن فکان

بنهاد اساس دایره کردار روزگار

ور در درون دائره ماندی ز رفعتش

درهم نیامدی خط پرگار روزگار

بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند

این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار

جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران

نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار

با خرج جود تو نه همانا وفا کند

این مختصر خزانه و انبار روزگار

پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا

هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار

زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک

تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار

ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب

بر تو قضا و بستده اقرار روزگار

تزویر این و آن نه همانا به دل کند

اقرار روزگار به انکار روزگار

زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست

احسنت ای خدای نگهدار روزگار

تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند

الا که سرو و سوسن از احرار روزگار

جودت چو در ضمان بهای وجود شد

بگشاد کاروان قدر بار روزگار

طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت

آویخت بخل را عدم از دار روزگار

ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده

از حرص دانگانه به گفتار روزگار

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش

ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار

روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه

پنهان کند طراوت رخسار روزگار

باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را

دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار

در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک

ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار

واندر گریزگاه هزیمت به پای در

از بیم سرکشان شده دستار روزگار

تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک

یک دشت خصم را به نمکسار روزگار

ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را

از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار

زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد

زاسیب او گسسته شود تار روزگار

بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون

دست قدر ز پای ظفر خار روزگار

چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد

کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار

القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست

القاب و کنیتت شده تذکار روزگار

در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام

القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار

هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو

ای بد نکرده حیدر کرار روزگار

دانی که جز به حال تو لایق نباشد این

کای در نبرد حیدر کرار روزگار

کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش

کامثال این قصیده ز اشعار روزگار

در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان

تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار

کس را به روزگار دگر ی اد کی بود

وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار

تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون

باشد همیشه رونق بازار روزگار

بادا همیشه رونق بازار ملک تو

تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار

دست دوام دامن جاه تو دوخته

بر دامن سپهر به مسمار روزگار

در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات

کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار

در زینهار عدل تو ایام و بس ترا

حفظ خدای داده به زنهار روزگار

آنچه نگارد پی این خوش رقم

بر سر هر نامه دبیر قلم

حمد خداییست که از کلک کن

بر ورق باد نویسد سخن

چون رقم او بود این تازه حرف

جز به ثنایش نتوان کرد صرف

لیک ثنایش ز بیان برتر است

هر چه زبان گوید ازان برتر است

نطق و ثنایش چه تمناست این

عقل و تمناش چه سوداست این

نیست سخن جز گرهی چند سست

طبع سخنور زده بر باد چست

هیچ گشادی نبود در گره

گر نشود کار به آن بند به

صد گره از رشته پر تاب و پیچ

گر بگشایند در آن نیست هیچ

عقل درین عقده ز خود گشته گم

کرده درین فکر سر رشته گم

رشته فکرش که سزد پر گهر

پر بود اینجا ز گره سر به سر

می دهد این رشته ز سبحه نشان

صد گره افتاده در او مهره سان

عقل گرفته به کفش سبحه وار

عاجزی خویش کند زان شمار

آنکه نه دم می زند از عجز کیست

غایت این کار بجز عجز چیست

عجز به از هر دل دانا که هست

بر در آن حی توانا که هست

مرسله بند گهر کان جود

سلسله پیوند نظام وجود

غره فروز سحر خاکیان

مشعله سوز شب افلاکیان

خوان کرامت نه آیندگان

گنج سلامت ده پایندگان

چشمه کن قله قاف قدم

نایژه پرداز شکاف قلم

روز برآرنده شبهای تار

کارگزارنده مردان کار

واهب هر مایه که سودیش هست

قبله هر سر که سجودیش هست

دایره ساز سپر آفتاب

تیرگر باد و زره باف آب

عیب نهان دار هنر پروران

عذر پذیرنده عذر آوران

آب زن آتش سودای عقل

تاب ده دست تمنای عقل

صیقلی صاف ضمیران پاک

صیرفی گنج پذیران خاک

سر شکن خامه تدبیرها

خامه کش نامه تقصیرها

ایمنی وقت هراسندگان

روشنی حال شناسندگان

تازه کن جان به نسیم حیات

کارگر کارگه کائنات

ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »

شد به هزاران رقمش رهنمون

سطر نخست از ورق این سواد

قدس نژادان تجرد نهاد

مایه ایشان ز هیولا بری

پایه ایشان ز صور برتری

جیب بقاشان ز فنا سوده نی

دامنشان ز آب و گل آلوده نی

جنبش ایشان به هنرهای خاص

از کشش چنگ طبیعت خلاص

ناشده اقلیم دوام و ثبات

تنگ بر ایشان ز حدود و جهات

سطر دوم نه فلک لاجورد

گرد یکی نقطه همه تیز گرد

کوشش ایشان به پیام سروش

گردش ایشان ز سر عقل و هوش

برده به چوگان ارادت همه

گوی ز میدان سعادت همه

بلکه به رقص آمده صوفی وشند

دایم ازین رقص چو صوفی خوشند

داده به هر دور ز ادوارشان

نور دگر واهب انوارشان

سطر سوم نیست بجز چار حرف

درج به هر چار رموز شگرف

هر چه بود در خم طاق سپهر

جمله ازین چار نموده ست چهر

قدرتش آن را به هم آمیخته ست

هر دم ازان نقش نو انگیخته ست

نقش نخستین چه بود زان جماد

کز حرکت بر در او ایستاد

کوه نشسته به مقام وقار

یافته در قعده طاعت قرار

کان که بود خازن گنجینه اش

ساخته پر لعل و گهر سینه اش

هر گهری دیده رواجی دگر

گشته فروزنده تاجی دگر

نوبت ازین پس به نبات آمده

چابک و شیرین حرکات آمده

بر زده از روزنه خاک سر

برده به یکچند بر افلاک سر

چتر برافراخته از برگ و شاخ

ساخته بر سایه نشین جا فراخ

کاه فشانده ز شکوفه درم

گاه ز میوه شده خوان کرم

جنبش حیوان شده بعد از نبات

گشته روان در گلش آب حیات

از ره حس برده ز مقصود بوی

پویه کنان کرده به مقصود روی

با دل خواهنده ز جا خاسته

رفته به هر جا که دلش خواسته

خاتمه این همه هست آدمی

یافته زو کار جهان محکمی

اول فکر آخر کار آمده

فکر کن و کارگزار آمده

بر کفش از عقل نهاده چراغ

داده ز هر شمع و چراغش فراغ

کارکنان داده به عقل از حواس

گشته به هر مقصد ازان ره شناس

باصره را داده به بینش نوید

راه نموده به سیاه و سپید

سامعه را کرده به بیرون دو در

تا ز چپ و راست نیوشد خبر

ذایقه را داده به روی زبان

کام ز شیرینی و شور جهان

لامسه را نقد نهاده به مشت

گنج شناسایی نرم و درشت

شامه را از گل و ریحان باغ

ساخته چون غنچه معطر دماغ

بر تنش این پنج حس ظاهرند

پنج دگر کارگر اندر سرند

کارکنان خردند این همه

بهر خرد نامزدند این همه

تا به مددگاری ایشان خرد

پی به شناسایی مبدع برد

چست ببندد کمر بندگی

بندگیی مایه صد زندگی

زندگیی مدت آن لایزال

در کنف عاطفت ذوالجلال

جامی اگر زنده دلی بنده باش

بنده این زنده پاینده باش

بندگیش زندگی آمد تمام

زندگی این باشد و بس والسلام

ازان پس بفرمود تا گرگسار

بیامد بر نامور شهریار

بدادش سه جام دمادم نبید

می سرخ و جام از گل شنبلید

بدو گفت کای بد تن بدنهان

نگه کن بدین کردگار جهان

نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ

نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ

به منزل که انگیزد این بار شور

بود آب و جای گیای ستور

به آواز گفت آن زمان گرگسار

که ای نامور فرخ اسفندیار

اگر باز گردی نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه باید گرفت

ترا یار بود ایزد ای نیکبخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

یکی کار پیشست فردا که مرد

نیندیشد از روزگار نبرد

نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ

نه بیند ره جنگ و راه گریغ

به بالای یک نیزه برف آیدت

بدو روز شادی شگرف آیدت

بمانی تو با لشکر نامدار

به برف اندر ای فرخ اسفندیار

اگر بازگردی نباشد شگفت

ز گفتار من کین نباید گرفت

همی ویژه در خون لشکر شوی

به تندی و بدرایی و بدخوی

مرا این درستست کز باد سخت

بریزد بران مرز بار درخت

ازان پس که اندر بیابان رسی

یکی منزل آید به فرسنگ سی

همه ریگ تفتست گر خاک و شخ

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبینی به جایی یکی قطره آب

زمینش همی جوشد از آفتاب

نه بر خاک او شیر یابد گذر

نه اندر هوا کرگس تیزپر

نه بر شخ و ریگش بروید گیا

زمینش روان ریگ چون توتیا

برانی برین گونه فرسنگ چل

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه

ببینی یک مایه‌ور جایگاه

زمینش به کام نیاز اندر است

وگر باره با مه به راز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده‌تر

که بد نامش از ابر برنده‌تر

ز بیرون نیابد خورش چارپای

ز لشکر نماند سواری به جای

از ایران و توران اگر صدهزار

بیایند گردان خنجرگزار

نشینند صد سال گرداندرش

همی تیرباران کنند از برش

فراوان همانست و کمتر همان

چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان

چو ایرانیان این بد از گرگسار

شنیدند و گشتند با درد یار

بگفتند کای شاه آزادمرد

بگرد بال تا توانی مگرد

اگر گرگسار این سخنها که گفت

چنین است این خود نماند نهفت

بدین جایگه مرگ را آمدیم

نه فرسودن ترگ را آمدیم

چنین راه دشوار بگذاشتی

بلای دد و دام برداشتی

کس از نامداران و شاهان گرد

چنین رنجها برنیارد شمرد

که پیش تو آمد بدین هفتخوان

برین بر جهان آفرین را بخوان

چو پیروزگر بازگردی به راه

به دل شاد و خرم شوی نزد شاه

به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز

همه شهر توران برندت نماز

بدین سان که گوید همی گرگسار

تن خویش را خوارمایه مدار

ازان پس که پیروز گشتیم و شاد

نباید سر خویش دادن به باد

چو بشنید این‌گونه زیشان سخن

شد آن تازه رویش ز گردان کهن

شما گفت از ایران به پند آمدید

نه از بهر نام بلند آمدید

کجاآن همه خلعت و پند شاه

کمرهای زرین و تخت و کلاه

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

به یزدان و آن اختر سودمند

که اکنون چنین سست شد پایتان

به ره بر پراگنده شد رایتان

شما بازگردید پیروز و شاد

مرا کام جز رزم جستن مباد

به گفتار این دیو ناسازگار

چنین سرکشیدید از کارزار

از ایران نخواهم برین رزم کس

پسر با برادر مرا یار بس

جهاندار پیروز یار منست

سر اختر اندر کنار منست

به مردی نباید کسی همرهم

اگر جان ستانم وگر جان دهم

به دشمن نمایم هنر هرچ هست

ز مردی و پیروزی و زور دست

بیابید هم بی‌گمان آگهی

ازین نامور فر شاهنشهی

که با دژ چه کردم به دستان و زور

به نام خداوند کیوان و هور

چو ایرانیان برگشادند چشم

بدیدند چهر ورا پر ز خشم

برفتند پوزش‌کنان نزد شاه

که گر شاه بیند ببخشد گناه

فدای تو بادا تن و جان ما

برین بود تا بود پیمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم

نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم

ز ما تا بود زنده یک نامدار

نپیچیم یک تن سر از کارزار

سپهبد چو بشنید زیشان سخن

بپیچید زان گفتهای کهن

به ایرانیان آفرین کرد و گفت

که هرگز نماند هنر در نهفت

گر ایدونک گردیم پیروزگر

ز رنج گذشته بیابیم بر

نگردد فرامش به دل رنجتان

نماند تهی بی‌گمان گنجتان

همی رای زد تا جهان شد خنک

برفت از بر کوه باد سبک

برآمد ز درگاه شیپور و نای

سپه برگرفتند یکسر ز جای

به کردار آتش همی راندند

جهان‌آفرین را بسی خواندند

سپیده چو از کوه سر برکشید

شب آن چادر شعر در سرکشید

چو خورشید تابان نهان کرد روی

همی رفت خون در پس پشت اوی

به منزل رسید آن سپاه گران

همه گرزداران و نیزه‌وران

بهاری یکی خوش‌منش روز بود

دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود

سراپرده و خیمه فرمود کی

بیاراست خوان و بیاورد می

هم‌اندر زمان تندباری ز کوه

برآمد که شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ

ندانست کس باز هامون ز زاغ

بیارید از ابر تاریک برف

زمینی پر از برف و بادی شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت

دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد

سپهبد ازان کار بیچار شد

به آواز پیش پشوتن بگفت

که این کار ما گشت با درد جفت

به مردی شدم در دم اژدها

کنون زور کردن نیارد بها

همه پیش یزدان نیایش کنید

بخوانید و او را ستایش کنید

مگر کاین بلاها ز ما بگذرد

کزین پس کسی مان به کس نشمرد

پشوتن بیامد به پیش خدای

که او بود بر نیکویی رهنمای

نیایش ز اندازه بگذاشتند

همه در زمان دست برداشتند

همانگه بیامد یکی باد خوش

ببرد ابر و روی هوا گشت کش

چو ایرانیان را دل آمد به جای

ببودند بر پیش یزدان به پای

سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر

ز سرما کسی را نبد پای و پر

همانجا ببودند گردان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

سپهبد گرانمایگان را بخواند

بسی داستانهای نیکو براند

چنین گفت کایدر بمانید بار

مدارید جز آلت کارزار

هرانکس که هستند سرهنگ‌فش

که باشد ورا باره صد آب کش

به پنجاه آب و خورش برنهید

دگر آلت گسترش بر نهید

فزونی هم ایدر بمانید بار

مگر آنچ باید بدان کارزار

به نیروی یزدان بیابیم دست

بدان بدکنش مردم بت‌پرست

چو نومید گردد ز یزدان کسی

ازو نیک‌بختی نیاید بسی

ازان دژ یکایک توانگر شوید

همه پاک با گنج و افسر شوید

چو خور چادر زرد بر سرکشید

ببد باختر چون گل شنبلید

بنه برنهادند گردان همه

برفتند با شهریار رمه

چو بگذشت از تیره شب یک زمان

خروش کلنگ آمد از آسمان

برآشفت ز آوازش اسفندیار

پیامی فرستاد زی گرگسار

که گفتی بدین منزلت آب نیست

همان جای آرامش و خواب نیست

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

دل ما چرا کردی از آب تنگ

چنین داد پاسخ کز ایدر ستور

نیابد مگر چشمهٔ آب شور

دگر چشمهٔ آب‌یابی چو زهر

کزان آب مرغ و ددان راست بهر

چنین گفت سالار کز گرگسار

یکی راهبر ساختم کینه‌دار

ز گفتار او تیز لشکر براند

جهاندار نیکی دهش را بخواند

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا

شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت

نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی

مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا

مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این

چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا

ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی

که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا

زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش

که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا

فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را

که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا

بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین

به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا

زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر

زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر

زهی بنان تو توجیه رزق را قانون

خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر

به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان

به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر

نوال دست تو بطلان منت خورشید

نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر

به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود

ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر

گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای

گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر

کند روانی حکم تو باد را حیران

دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر

که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای

هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر

بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت

که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر

سموم حادثه از خصمت ار بگرداند

پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر

به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر

بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر

فکند رای تو در خاک راه رایت مهر

نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر

صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

بزرگوارا در حسب حال آن وعده

که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر

به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست

که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر

سزد ز لطف توگر استماع فرمایی

بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر

ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف

ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر

به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر

به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر

چنین نمد که جزو دوم همی آرند

درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر

به اهتمام خداوند کز عنایت اوست

هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر

دعات گفتم و جای دعات بود الحق

در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر

بلی توقع من بنده خود همین بودست

چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر

به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان

به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر

همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان

مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر

ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار

زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن

ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل

چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم

شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه

بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان

تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم

هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی

چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی

دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم

که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم