noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین

به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

عرض‌گاه و دیوان بیاراستند

کلید در گنجها خواستند

سپاه انجمن شد چو روزی بداد

سرش پر ز کین و دلش پر ز باد

از ایران همی راند تا مرز روم

هرانکس که بود اندران مرز و بوم

بکشتند و خانش همی سوختند

جهانی به آتش برافروختند

چو آگاهی آمد ز ایران به روم

که ویران شد آن مرز آباد بوم

گرفتار شد قیصر نامدار

شب تیره اندر صف کارزار

سراسر همه روم گریان شدند

وز آواز شاپور بریان شدند

همی گفت هرکس که این بد که کرد

مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد

ز قیصر یکی که برادرش بود

پدر مرده و زنده مادرش بود

جوانی کجا یانسش بود نام

جهانجوی و بخشنده و شادکام

شدند انجمن لشکری بر درش

درم داد پرخاشجو مادرش

بدو گفت کین برادر بخواه

نبینی که آمد ز ایران سپاه

چو بشنید یانس بجوشید و گفت

که کین برادر نشاید نهفت

بزد کوس و آورد بیرون صلیب

صلیب بزرگ و سپاهی مهیب

سپه را چو روی اندرآمد به روی

بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی

رده برکشیدند و برخاست غو

بیامد دوان یانس پیش رو

برآمد یکی ابر و گردی سیاه

کزان تیرگی دیده گم کرد راه

سپه را به یک روی بر کوه بود

دگر آب زانسو که انبوه بود

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

ز هر سو همی خاست گرد نبرد

بکشتند چندانک روی زمین

شد از جوشن کشتگان آهنین

چو از قلب شاپور لشکر براند

چپ و راستش ویژگان را بخواند

چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه

زمین گشت جنبان و پیچان سپاه

سوی لشکر رومیان حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بدانست یانس که پایاب شاه

ندارد گریزان بشد با سپاه

پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد

به گرد از هوا روشنایی ببرد

به هر جایگه بر یکی توده کرد

گیاها به مغز سر آلوده کرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت

به هامون سپاه و چلیپا نماند

به دژها صلیب و سکوبا نماند

ز هر جای چندان غنیمت گرفت

که لشکر همی ماند زو در شگفت

ببخشید یکسر همه بر سپاه

جز از گنج قیصر نبد بهر شاه

کجا دیده‌بد رنج از گنج اوی

نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی

همه لشکر روم گرد آمدند

ز قیصر همی داستانها زدند

که ما را چنو نیز مهتر مباد

به روم اندرون نام قیصر مباد

به روم اندرون جای مذبح نماند

صلیب و مسیح و موشح نماند

چو زنار قسیس شد سوخته

چلیپا و مطران برافروخته

کنون روم و قنوج ما را یکیست

چو آواز دین مسیح اندکیست

بتی دیدم از عاج در سومنات

مرصع چو در جاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر

که صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحیت کاروانها روان

به دیدار آن صورت بی روان

طمع کرده رایان چین و چگل

چو سعدی وفا ز آن بت سخت دل

زبان آوران رفته از هر مکان

تضرع کنان پیش آن بی زبان

فرو ماندم از کشف آن ماجرا

که حیی جمادی پرستد چرا؟

مغی را که با من سر و کار بود

نکوگوی و هم حجره و یار بود

به نرمی بپرسیدم ای برهمن

عجب دارم از کار این بقعه من

که مدهوش این ناتوان پیکرند

مقید به چاه ضلال اندرند

نه نیروی دستش، نه رفتار پای

ورش بفکنی بر نخیزد ز جای

نبینی که چشمانش از کهرباست؟

وفا جستن از سنگ چشمان خطاست

بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت

چو آتش شد از خشم و در من گرفت

مغان را خبر کرد و پیران دیر

ندیدم در آن انجمن روی خیر

فتادند گبران پازند خوان

چو سگ در من از بهر آن استخوان

چو آن راه کژ پیششان راست بود

ره راست در چشمشان کژ نمود

که مرد ار چه دانا و صاحبدل است

به نزدیک بی‌دانشان جاهل است

فرو ماندم از چاره همچون غریق

برون از مدارا ندیدم طریق

چو بینی که جاهل به کین اندر است

سلامت به تسلیم و لین اندر است

مهین برهمن را ستودم بلند

که ای پیر تفسیر استا و زند

مرا نیز با نقش این بت خوش است

که شکلی خوش و قامتی دلکش است

بدیع آیدم صورتش در نظر

ولیکن ز معنی ندارم خبر

که سالوک این منزلم عن قریب

بد از نیک کمتر شناسد غریب

تو دانی که فرزین این رقعه‌ای

نصیحتگر شاه این بقعه‌ای

چه معنی است در صورت این صنم

که اول پرستندگانش منم

عبادت به تقلید گمراهی است

خنک رهروی را که آگاهی است

برهمن ز شادی بر افروخت روی

پسندید و گفت ای پسندیده گوی

سؤالت صواب است و فعلت جمیل

به منزل رسد هر که جوید دلیل

بسی چون تو گردیدم اندر سفر

بتان دیدم از خویشتن بی خبر

جز این بت که هر صبح از اینجا که هست

برآرد به یزدان دادار دست

وگر خواهی امشب همینجا بباش

که فردا شود سر این بر تو فاش

شب آنجا ببودم به فرمان پیر

چو بیژن به چاه بلا در اسیر

شبی همچو روز قیامت دراز

مغان گرد من بی وضو در نماز

کشیشان هرگز نیازرده آب

بغلها چو مردار در آفتاب

مگر کرده بودم گناهی عظیم

که بردم در آن شب عذابی الیم

همه شب در این قید غم مبتلا

یکم دست بر دل، یکی بر دعا

که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس

بخواند از فضای برهمن خروس

خطیب سیه پوش شب بی خلاف

بر آهخت شمشیر روز از غلاف

فتاد آتش صبح در سوخته

به یک دم جهانی شد افروخته

تو گفتی که در خطهٔ زنگبار

ز یک گوشه ناگه در آمد تتار

مغان تبه رای ناشسته روی

به دیر آمدند از در و دشت و کوی

کس از مرد در شهر و از زن نماند

در آن بتکده جای درزن نماند

من از غصه رنجور و از خواب مست

که ناگاه تمثال برداشت دست

به یک بار از ایشان برآمد خروش

تو گفتی که دریا بر آمد به جوش

چو بتخانه خالی شد از انجمن

برهمن نگه کرد خندان به من

که دانم تو را بیش مشکل نماند

حقیقت عیان گشت و باطل نماند

چو دیدم که جهل اندر او محکم است

خیال محال اندر او مدغم است

نیارستم از حق دگر هیچ گفت

که حق ز اهل باطل بباید نهفت

چو بینی زبر دست را زور دست

نه مردی بود پنجهٔ خود شکست

زمانی به سالوس گریان شدم

که من زآنچه گفتم پشیمان شدم

به گریه دل کافران کرد میل

عجب نیست سنگ ار بگردد به سیل

دویدند خدمت کنان سوی من

به عزت گرفتند بازوی من

شدم عذرگویان بر شخص عاج

به کرسی زر کوفت بر تخت ساج

بتک را یکی بوسه دادم به دست

که لعنت بر او باد و بر بت پرست

به تقلید کافر شدم روز چند

برهمن شدم در مقالات زند

چو دیدم که در دیر گشتم امین

نگنجیدم از خرمی در زمین

در دیر محکم ببستم شبی

دویدم چپ و راست چون عقربی

نگه کردم از زیر تخت و زبر

یکی پرده دیدم مکلل به زر

پس پرده مطرانی آذرپرست

مجاور سر ریسمانی به دست

به فورم در آن حال معلوم شد

چو داود کآهن بر او موم شد

که ناچار چون در کشد ریسمان

بر آرد صنم دست، فریادخوان

برهمن شد از روی من شرمسار

که شنعت بود بخیه بر روی کار

بتازید و من در پیش تاختم

نگونش به چاهی در انداختم

که دانستم ار زنده آن برهمن

بماند، کند سعی در خون من

پسندد که از من بر آید دمار

مبادا که سرش کنم آشکار

چو از کار مفسد خبر یافتی

ز دستش برآور چو دریافتی

که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر

نخواهد تو را زندگانی دگر

وگر سر به خدمت نهد بر درت

اگر دست یابد ببرد سرت

فریبنده را پای در پی منه

چو رفتی و دیدی امانش مده

تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث

که از مرده دیگر نیاید حدیث

چو دیدم که غوغایی انگیختم

رها کردم آن بوم و بگریختم

چو اندر نیستانی آتش زدی

ز شیران بپرهیز اگر بخردی

مکش بچهٔ مار مردم گزای

چو کشتی در آن خانه دیگر مپای

چو زنبور خانه بیاشوفتی

گریز از محلت که گرم اوفتی

به چابک‌تر از خود مینداز تیر

چو افتاد، دامن به دندان بگیر

در اوراق سعدی چنین پند نیست

که چون پای دیوار کندی مایست

به هند آمدم بعد از آن رستخیز

وز آنجا به راه یمن تا حجیز

از آن جمله سختی که بر من گذشت

دهانم جز امروز شیرین نگشت

در اقبال و تأیید بوبکر سعد

که مادر نزاید چنو قبل و بعد

ز جور فلک دادخواه آمدم

در این سایه‌گستر پناه آمدم

دعاگوی این دولتم بنده‌وار

خدایا تو این سایه پاینده دار

که مرهم نهادم نه در خورد ریش

که در خورد انعام و اکرام خویش

کی این شکر نعمت به جای آورم

و گر پای گردد به خدمت سرم؟

فرج یافتم بعد از آن بندها

هنوزم به گوش است از آن پندها

یکی آن که هر گه که دست نیاز

برآرم به درگاه دانای راز

به یاد آید آن لعبت چینیم

کند خاک در چشم خودبینیم

بدانم که دستی که برداشتم

به نیروی خود بر نیفراشتم

نه صاحبدلان دست بر می‌کشند

که سررشته از غیب در می‌کشند

در خیر باز است و طاعت ولیک

نه هر کس تواناست بر فعل نیک

همین است مانع که در بارگاه

نشاید شدن جز به فرمان شاه

کلید قدر نیست در دست کس

توانای مطلق خدای است و بس

پس ای مرد پوینده بر راه راست

تو را نیست منت، خداوند راست

چو در غیب نیکو نهادت سرشت

نیاید ز خوی تو کردار زشت

ز زنبور کرد این حلاوت پدید

همان کس که در مار زهر آفرید

چو خواهد که ملک تو ویران کند

نخست از تو خلقی پریشان کند

وگر باشدش بر تو بخشایشی

رساند به خلق از تو آسایشی

تکبر مکن بر ره راستی

که دستت گرفتند و برخاستی

سخن سودمند است اگر بشنوی

به مردان رسی گر طریقت روی

مقامی بیابی گرت ره دهند

که بر خوان عزت سماطت نهند

ولیکن نباید که تنها خوری

ز درویش درمنده یاد آوری

فرستی مگر رحمتی در پیم

که بر کردهٔ خویش واثق نیم

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه بر نوشتست او پیام

قصه پر جنگ و پر هستی و کین

می‌فرستد پیش شاه نازنین

کالبد نامه‌ست اندر وی نگر

هست لایق شاه را آنگه ببر

گوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور آن را پاره کن

نامهٔ دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان

ورنه هر کس سر دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوارست و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم

زانک در حرص و هوا آغشته‌ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامهٔ سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق‌وار نبود کار تو

چون جوالی بس گرانی می‌بری

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را ازین بیگار و ننگ

در جوال آن کن که می‌باید کشید

سوی سلطانان و شاهان رشید

دلکا هیچ خبر داری‌ کان ترک پسر

دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر

با لب نوش آمد شب دوشین به سرای

حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در

تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش

آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر

گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای

خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر

غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان

کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر

گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد

رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور

گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق

رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر

راست‌ گویی‌ که ز نزد ملک‌الموت رسید

که ز ره نامده روح از تن من‌ کرد سفر

رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان

تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر

مر مرا روزه یک ‌روزه درآورد ز پای

تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر

من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی

گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر

من‌ گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم

گرچه شک نیست‌ که از دریا آرند گهر

می‌شنیدم‌ که ز همسایه به همسایه رسد

گه‌ گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر

دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان

شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر

مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام

صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر

شام زاندوه علایق شودم تیره روان

صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر

بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش

عوض خون رزم خون دل اندر ساغر

خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت

بالله این حرف دروغست و ندارم باور

زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام

صاف بگداخت بدانسان ‌کهازو نیست اثر

غُصّه ‌ها دارم نا گفتنی از دور سپهر

قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر

وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز

همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر

آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار

ناو آن آس شود نایش و گردن محور

من ‌که بی‌ غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز

ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر

گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس‌

گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر

خط تو برجی از مشک و د ر ‌آن برج سهیل

لب تو دُرجی از لعل و در آن درج ‌گهر

زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا

نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر

زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود

راستی دافع زهرست اگر سیسنبر

از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم

وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر

دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه

شب همان به‌ که به مهتاب نمایند سفر

ز لفکانت دو غلامند سیه‌ کاره و دزد

که نهادستند از خجلت بر زانو سر

یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود

چون براهیم زراتشت همی بر آذر

یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ‌ گنگ

پشت ‌کردستند از بهر ریاضت چنبر

یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند

که همی بر زبر سرو فروزند اخگر

یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی

از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر

ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود

گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر

عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی

خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور

غم‌مخور زآنکه‌ به‌ یک‌حال ‌نماندست جهان

شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر

به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید

به وبال اندر همواره نماند اختر

رمضان عمر ملک نیست ‌که ماند جاوید

بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر

ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک

مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر

اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای

که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر

نذرکردم صنما چون مه شوال آید

نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر

صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید

کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر

وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد

همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر

بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست

بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر

همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی

به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر

تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام

مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر

مهد علیا ملک دهر در درج وجود

سترکبری فلک جود مه برج هنر

قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف

هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر

شمس‌‌خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت

مهر را ماده شمارند همه مه را نر

همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان

که هم از پرتو خویشست مر او را معجر

ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری

وی به هر کار ترا آمده داور یاور

عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ

می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر

در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی ‌گوش

هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر

ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو

ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر

گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد

بجز از حور نزایند همی تا محشر

واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک

آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر

آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست

تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر

ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف

تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر

عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس

عوض عود نهد موی ترا بر‌ مجمر

مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند

که به آثار عیانند و به صورت مضمر

گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست

نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر

من برانم‌که براهیم ستغفارکنان

بت بنشکستی و برگشتی زی‌ کیش پدر

بس ‌عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر

مادر فکرت من بکر بزاید دختر

عصمتت‌بر خون‌ گر پرده‌کشیدی به عروق

خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر

وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای

نام مردان جهان راه نبردی به فکر

نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو

نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر

سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند

تا به شام ابد از جای نجبند صرصر

تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن

باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر

لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز

خون سرخش به ‌رخ و داغ سیاهش به جگر

شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود

از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر

هنگامی که جنازه ی مردگان را همی آورند، همی ترسیم و زمانیکه میگذرد، فراموش می کنیم.

حال ما چونان حال گله ای است که پس از رفتن گرگ دوباره بچرا همی پردازد.

بتیر مژگانش مرا کشت. هجران و فراقش آبم کرد. اگر از دست رفتم، خصمی جز او ندارم، چرا که چشمان او قاتل من است.

شوقی غم شوخ دلستانی داری

گر پیر شدی چه غم جوانی داری

شمشیر کشیده قصد جانها دارد

خود را برسان تو نیز جانی داری

دیدگانم، بنگاهی تمتع گرفتند و دل را به بدترین گرفتاریها، گرفتار ساختند.

آی دو دیده دست از دل من بدارید. کوشش دو کس در قتل یکی سرکشی است.

هر آن حال که مجنون را بود، مرا نیز بوده است. اما مرا بر او فضلی است، چرا که او دهان گشود و بگفت و من تا مرگ، عشق خویش پنهان داشتم.

مجنون عامری حدیث عشق خود بزبان آورد و من ساکت هوای خویش بگور بردم.

از این رو اگر به قیامت منادی کنند که کشتگان عشق پیش آیند، تنها منم که پیش خواهم رفت.

مشتاق آن ماهرویم که تمامی زیبائی ها را در خود گرد کرده است و هر آن کس را که چشم وصال وی داشت، ناکام گذارد.

دریغا! اما که از بیم آن که دل بر من برحم آید، از شنیدن قصه ی من سرباز می زند.

ماهروئی را عاشقم که مرا بدست بلا سپرد. و دل من از آن رو هرگز رامش ندارد. بسا که به شکوه بنزدش آمدم. اما تا دیده بر او افتاد، لذت قرب، شکوه از یادم برد.

چه زیباست آنکس که دوستش دارم، راستی چه زیباست، و چه نادان است ملامتگر!

راستی دلارام چقدر مرا غصه خوراند. و راستی را دل من چه صبور است!

هر گام زمانه مرا از همنشیبانم دور کند، تنهائی را شکوه نخواهم کرد. چرا که، شوق دیدن یاران همیشه همراه من است و غم نبودشان همنشینم.

ای ماهتاب شبان تیره که با هجر خویش مرا کشته است و با وصل دگر باره زنده ام ساخته! خدا را، خونم را بریز. چرا که دیگرم طاقت شب هجران نمانده است.

شاعری راست: اگر پیش از آن که مرگمان دریابد، یکدیگر را ببینیم، دل از درد عتاب آسوده گشته است. و اگر پیش از آن مرگ دریابدمان، نیز دریغی نیست چرا که بسا حسرتها که زیر خاک خفته است.

گربمانیم زنده بر دوزیم

جامه ای کز فراق چاک شده

ور نمانیم، عذر ما بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده

عربی را کنیزکی بود که بسیار دوستش می داشت. روزی عبدالملک وی را گفت: خواهی که خلیفه باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: از آن رو که با مرگ کنیزک امت نیز از دستم خواهد رفت.

عبدالملک گفت: خواهشی داری؟ گفت: بلی، عافیت. گفت: جز آن چه خواهی؟ گفت: روزی گشاده که در آن کسی را بر من منت نبود. گفت: پس از آن دیگر چه خواهی؟ گفت: گمنامی، چرا که دیده ام هلاکت زود به سراغ نام آوران آید.

جالینوس گفت: دیوهای درون را سه دیو از دیگران خطر بیش باشد: آلایش های طبع، و وسوسه های مردم و بندهای عادت

حکیمی گفت: شکوه سکوت را به ارزانی کلام مفروش.

نیز گفته اند : نگاه تیری مسموم از تیرهای شیطان است.

ما اگر مکتوب ننویسیم، عیب ما مکن

در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است

بنام خداوند بخشنده مهربان

سپاس خداوند تعالی و دارای فضل و مجد و شکوه را باد

نیز سلامی والا بر پیامبرش مصطفی بادا.

و نیز بر اهل بیت اطهارش تا آن زمان که روز و شب در گردش است. اما این بنده که به بخشایشش بروز جزا امید دارد.

بهاء الدین عاملی - که خداوند از گناهانش درگذرد و بر عیوبش پرده در کشد - گوید: روزگاری به قزوین، بچشم دردی سخت دچار شدم که دل را بدرد همی آورد.

و مرا از صرف روز به کارهائی که خردمند و هوشمند و فهیم را خشنود می سازد، منع می کرد، و از جمله از بحث و تلاوت قرآن و دعا و درس و عبادت و تفکر باز می داشت.

تا این که از بی کار ماندن دل از مشغولیات خود و نیز اجبار بماندن در منزل دلگیر شدم بویژه که هرگز بیکارگی را که از صفات جاهلان است دوست نداشته ام .

از این رو، دل خواست که بکاری دست زنم که مرا از اندوه بخود مشغول سازد، و با آن که شعر سرودن کار من نیست، نیک تر از سرودن شعر مناسب این امر نیافتم.

از این رو در این اندیشه بودم که اسب خاطر در کدام وادی سردهم که دوستی خردمند از من خواست که هرات را در ابیاتی چند از همه ی وجوه توصیف کنم.

و در آن حقایق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سلیقه را مسرور سازد. این شد که هر چند چشم آبریزان بود، بخود گفتم که گمشده ات را یافتی.

سپس به نظم این قصیده در بحر رجز بنحوی نوظهور و زیبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را بحدیث می گذرانند، روز را به نظم این شعر سر کردم. و هنگامی که تمام شد، آن را «زاهره » نام نهادم. و اینک تو و آن صد بیت فاخر :

بی شک هرات شهری لطیف، بی همتا، مناسب و نامی است. و نیز متناسب و آرام بخش و طرفه و با اعتدال و والاست.

در خندق اطراف شهر آب جاری است و دیوارهایش سر بفلک کشیده فضایش دل را فراخی میدهد و آدمی را به سرور و نشاط وامیدارد.

شهری است که تمامی زیبائی های باشکوه و صورت های بی همتای زیبا را در خود دارد. زیبائی ها و صورت هائی که نه اکنون در شهری دیده میشود و نه در گذشته دیده گشته است.

تو هرگز بین مردمان هرات بیماری نخواهی دید. خوشا آنان که مقیم آنجایند.

راستی را هیچ شهری در آب و هوا و میوه و زنان زیبا روی بپای هرات نمی رسد. نیز بازارها و مدرسه های هرات را در هیچ جای دیگر نتوان یافت.

هوای این شهر از بیماری ها مصون است، گوئی نسیم بهشت در آن جا می ورزد. چنان که دل را فراخی میدهد، غم را می راند، سینه را می گشاید و دل را درمان می بخشد.

وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان بپا می شود و نه هوا راکد می ماند. گوئی نسیم هرات چنان زنی زیباست که در شهر دامن کشان می خرامد.

از این رو، کسانی که روزگار تهیدستشان ساخته است و جا و لباسی ندارند، بهتر از هرات مقامی نیابند. چرا که هوای این شهر مناسب ایشان است.

چه جامه ای هنگام سرمای زمستان کافی است و جرعه ای آب بگرمای تابستان. جامه ایشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگیشان را بگرما فرونشاند.

اگر گویند که آب نهرهای هرات با نیل و فرات همسان است، سخنی بگزاف گفته نشده است و بسا کسان که شاهد این معنی اند.

هنگام روز، نهرها را بینی که آبشان چون مروارید صدفها صافی است. آن چنان زلال که دیده را از دیدن بازنداشته باسرار درون خویش واقف می سازد.

زلالی چنان است که دو نیزه ژرفای آب را دو وجب پنداری، جز این، آبی سبک و گواراست که همانندش بجای دیگر یافت نگردد. و هر غذائی را که آدمی خورد، چنان هضم می کند که گوئی سالی غذا نخورده است.

زنان هرات گوئی آهوانی گم گشته اند با چشمانی جادوگر، زنانی که صبر از دل زاهد برند و جسم ناسک به هلاک سپارند.

زنانی خوش سخن که هرکرا که خواهند بتیر مژگان کشته دارند. زنانی که دهانشان از روزی خرمند تنگ تر است و کمرشان از روزی ادیب باریک تر.

زنانی که گلگونگی چهرشان خبر از کاری میدهد که چشمانشان با ما کرده است.

زنانی که با گوشه ی چشم خمارآلود چنان می نگرند که دین و دل از زاهد می ربایند. گیسوان بناگوششان هر چند چون واو است از عطفشان خبری نیست و پستانهاشان چون اناری بچیدن لذیذ است.

بدنشان بنرمی چونان آب است اما دلی چون سنگ خارا دارند. گفتارشان چونان سحر حلال است و سرینشان بانحنای هلال قدشان چون نهال، پستانشان چون نار و چهرشان چون گل تازه است.

گیسوانشان چون خنجر، آب دهانشان می، و پلکهاشان چون اژدر زیبا رویانی اند نیکو خصال که خوش بحال کسانی باد که بوصالشان سیراب گشته اند.

میوه های هرات در نهایت لطافت است، از خوردنشان نه زیانی است نه ترسی دستشان که میزنی پوستشان چنان لطیف است که در حال، آب می شود.

با این همه اما، میوه های هرات سخت ارزان و فراوان است فروشنده آنها را از صبح تا به عصر روی حصیر ریخته است و گاه که شب چیزی از آن باقی ماند، به آخور چهارپایانش می ریزد.

راستی رامن وصف انگور هرات را نتوانم چرا که از باقی والاتر است. دانه هایش از اندیشه ی خردمندان لطیف تر است و پوستش از دل غریب نازک تر، انگور سپیدش در نرمی و درازی چون انگشتان دخترکان آهو وش است

و انگور قرمز ش، از بوسه ی چهری گلگون بیش دل را مشتاق کند و انگور سیاهش نزد ظریفان از نگاه چشمی مخمور زیباتر است. انواع دیگر انگورش قابل شمارش نیست و نکوئیهاشان قابل ذکر.

نوعی فخری است و نوعی دیگر طائفی، کشمشی و صاحبی نیز از آنهاست. جز اینها انواع دیگری دارد که بی چون و چرا به هشتاد گونه میرسد.

با این همه اما، پس ارزان و سخت کم بهاست. و تهی دست ترین کسان را بینی که از آنها بار، بارهمی خرد آن قدر ارزان که گاه اگر جو گیر نیاید، پاره ای از آن را نزد چهارپا اندازند.

خربزه ی هرات آن قدر نیکوست که هشیاران در وصفش حیران می مانند. همگی شیرین است. شیرین تر از وصال پس از هجر. و هر چند که واصفان در توصیفشان بکوشند تمام وصفشان را نگفته اند.

به بهائی سخت اندک و ناچیز میفروشندشان زیرا که سخت فراوان است. مردان خود از صحرا میآورندشان، چرا که به کرایه کردن مکاری نمی رسد.

مدارسی که در هرات بنیان شده، همانندی در دیگر شهرها ندارد. نامی ترین آنها مدرسه ی مرزاء است که ساختمانی باشکوه دارد. ساختمانی مناسب، مستحکم، برافراشته که گوئی خود بفراخی شهری است.

در زیبائی و استحکام بی نظیر است. بسا که همانندش در هیچ جا یافت نیابد. پاره ای جاهایش را چونان بهشت عدن با طلای سرخ زینت کرده اند.

و در صحنش نهری جاری است که دو سویش را سنگچین ساخته اند و در وسط ساختمانی دارد که بی شباهت به بناهای بهشت عدن نیست.

تمامیش را از مرمر چنان ساخته اند که گوی معمارش از جنیان است و هر چه بیش از این در وصفش گفته آید همچنان کم بنظر رسد.

و بقعه ای که در هرات به گازرگاه مشهور است بزیبائی مانندی ندارد. هوایش جان می بخشد و آبش زنگ از دل می زداید.

سرو در بستانش گوئی زیبارخی است که دامن فراخویش کشیده و بوستانهای متعددش میعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها، هر گونه آدمی از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روی همی کنند.

نه اندوهی دارند و نه گوئی از محاسبه شان باکی است. گله گله هر زمانشان بینی و هر دم کسی دیگری را ببانگ همی خواند. در چنین روزی، هیچ چیز جز نکاح پیرزنان ممنوع نیست.

یاد بادا! یاد بادا! از روزگارانی که بهرات گذراندیمشان.

لذت ها و شادمانی ها را در اختیار داشتیم و از شوخی و مزاح دلتنگ نمی گشتیم. زندگانیمان در سایه ی آن شهر وسیع بود و روزگار هر چه میخواستیم در دسترسمان می نهاد.

دریغا بازگشتی به هرات دریغا، چرا که زندگی در جز هرات گوارا نیست. آهای شبهای وصال! امید که به بارشی پی در پی سیراب گردی و ای روزهای گذشته، درود فراوان از من بر تو باد.

قصیده در این جا بپایان رسید. درود فراوان خداوند بر پیامبر ما محمد و اهل و یارانش باد.

مرا دلداری است که عشق وی در درون دل جای کرده، اگر خواهد که گام بر دیدگان هر کس نهد، تواند.

خوش آن که صلای جام وحدت در داد

خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد

بر منطقه ی فلک نزد دست خیال

در پای عناصر سر فکرت ننهاد

کاری ز وجود ناقصم نگشاید

گوئی که ثبوتم انتفا میزاید

شاید ز عدم من بوجودی برسم

زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید

عارفی در تفسیر این آیه «ولقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون فسبح بحمد ربک » گفت: معنی آن است که از درد آنچه پیرامن تو گویند، به ثناخوانی ما آرام گیر.

نزدیک همین معنی است که گفته اند پیامبر (ص) وقتی منتظر بود که وقت نماز شود. و دائما بلال را میگفت، راحتمان بدار ای بلال، یعنی با اعلام وقت نماز رامشمان ده!

در فرموده هایش ندیدی نیز که فرمود: نماز نور چشم من است، نیز قریب به همین مقام است که وی صلوات الله علیه میفرمود: ای بلال خنکمان بدار! یعنی آتش شوق نماز را با تعجیل اذان آرامش ده و یا این که چونان که قاصد بسرعت پیام را می رساند.

تو نیز پیام را بسرعت برسان. این معنی همان است که شیخ صدوق که روانش قدسی باد گفته است. اما معنای دیگری نیز کرده اند که غرض از واژه ی ایزد آن بوده است که نماز را تا زمانی که شدت حرارت هوا بنشیند، بتأخیر انداز.

سپه چون به نزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

یکی داستان زد جهاندیده کی

که مرد جوان چون بود نیک‌پی

بدام آیدش ناسگالیده میش

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبایی و هوش و رای و خرد

هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپیچد تنش

ببادافره آنگه شتابیدمی

که تفسیده آهن بتابیدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فریدونش هنگام رفتن بدید

سخنها به دانش بدو گسترید

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آید کسی پیش تو کینه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

به جان و تن خود خورد زینهار

من اینک میان را به رومی زره

ببندم که نگشایم از تن گره

به کین جستن از دشت آوردگاه

برآرم به خورشید گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد

کجا جست یارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپردهٔ شاه بیرون کشید

درفش همایون به هامون کشید

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشید شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کرشدی مردم تیزگوش

خروشیدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبیره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو میل

کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

به زر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه برنهادند بار

چو سیصد همان از در کارزار

همه زیر برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپردهٔ شاه بیرون زدند

ز تمیشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کینه‌دار

سواران جنگی چو سیصدهزار

همه نامداران جوشن‌وران

برفتند با گرزهای گران

دلیران یکایک چو شیر ژیان

همه بسته بر کین ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش

به چنگ اندرون تیغهای بنفش

منوچهر با قارن پیلتن

برون آمد از بیشهٔ نارون

بیامد به پیش سپه برگذشت

بیاراست لشکر بران پهن‌دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر میمنه سام یل با قباد

رده بر کشیده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب‌گاه

همی تافت چون مه میان گروه

نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه برکشیده حسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد

کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

یکی لشکر آراسته چون عروس

به شیران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه بهامون کشیدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کین سران

کشیدند لشکر به دشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهی یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که ای بی‌پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد

ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پیام

بدین سان که گفتی و بردی تو نام

ولیکن گر اندیشه گردد دراز

خرد با دل تو نشیند براز

بدانی که کاریت هولست پیش

بترسی ازین خام گفتار خویش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشهٔ نارون تا بچین

سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید باکاویانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهیب

بلندی ندانید باز از نشیب

قباد آمد آنگه به نزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که چونین نگوید مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که داند که ایرج نیای منست

فریدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آریم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشید و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زیر و زبر

بریده به لشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند

نشستنگه رود و می‌خواستند

امتزاج این دو روح را با هم

چونکه در اعتدال شد محکم

نفس دانا بدان تعلق ساخت

سایهٔ نور چون بدان انداخت

نوع انسان از آن میان برخاست

شد به قامت ز استقامت راست

تن او شد به عقل و جان قایم

تن تباهی ندید و جان دایم

صاحب علم و صنعت و سخنست

زانکه او را سه روح و یک بدنست

و آنچه اصل وجود انسانست

زبدهٔ این نبات و حیوانست

آدمی زین دو چون خورش سازد

مایهٔ نشو و پرورش سازد

آن غذا در بدن چو یابد نظم

خون شود در تن از حرارت هضم

چون برآید برین سخن چندی

یابد آن خون ز روح پیوندی

شودش رنگ از اعتدال مزاج

به سپیدی چو زیبق و چو زجاج

در چنین حال زرع خوانندش

اصل این چند فرع دانندش

در زوایای پشت رست شود

نسبتش با بدن درست شود

اینچنین خوب گوهری ناسفت

چون کند خفت خلوتی با جفت

در نهد روی از آن حدایق غلب

به دهان رحم ز مجری صلب

باز با آب زن در آمیزد

زود اندر مشیمه شان ریزد

هفت کوکب به کار او کوشند

خلعت تربیت برو پوشند

به رحم شهر بند سازندش

تا چو خون نژند سازندش

چرخ پیوندش استوار کند

تا در آن جایگه قرار کند

ماه اول زحل کند کارش

اندران وقت کو بود یارش

گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ

متغیر به شکل و صورت و رنگ

در هنر زمره‌ای که گام نهند

بر چنین آب نطفه نام نهند

این زمان گر زحل قوی باشد

طفل پردان و معنوی باشد

بر یکایک ستارگان زین هفت

هر یکی زین قیاس حکمی رفت

مشتری باشدش به ماه دوم

مدد و یاور و پناه دوم

سرخ جامه شود بسان جگر

باز گردد به رنگهای دگر

افتدش در مسام بادی گرم

زان پدید آید اختلاجی نرم

حکمایی، که رسم وحد دانند

اندرین حالتش ولد خوانند

گر سوم ماهش آفتی نرسد

یا گزند و مخافتی نرسد

یارمندی رسد ز بهرامش

متصرف شود در اندامش

عضوهای رئیسه را در تن

با دگر عضوها کند روشن

ولدی را که حالت این باشد

نزد دانا لقب جنین باشد

ماه چارم به قوت خود مهر

شودش نقش بند پیکر و چهر

تن او نغز و پرتوان گردد

روحش اندر بدان روان گردد

در شکم خویش را بجنباند

مرد داننده کودکش خواند

ماه پنجم بهزهره پردازد

از سرش موی رستن آغازد

منفصل گرددش رسوم از هم

صورت چشم و گوش و بینی و فم

چون به ماه ششم رساند کار

شود از انجمش عطارد یار

در دهانش زبان گشاده شود

داد ترکیب هاش داده شود

هفتم او را قمر نگاه کند

رویش از روشنی چو ماه کند

اندرین ماه بی‌خلاف و گزند

گر بزاید بماند این فرزند

هشتمین ماه باز ازین ایوان

نوبت آید به کوکب کیوان

گر ز مادر بزاید این هنگام

هم شود کار زندگیش تمام

در نهم مشتریش باشد پشت

اندران راه سهمناک درشت

سعدش این بند را کلید شود

قوتی در ولد پدید شود

تا بتدریج سرنگون کندش

وز شکنجی چنان برون کندش

مدتی بوده اندران تنگی

او سبک، لیک ازو شکم سنگی

طفل در تنگ و مادر آهسته

هر دو از بار یکدگر خسته

دست بر روی، ارنج بر زانو

رنجه از خفت و خیز کدبانو

قوت آن خون و هیچ قوت نه

خبر از بنیت و نبوت نه

چون برون آید از چنان بندی

در دگر محنت اوفتد چندی

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن

کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من به جز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد

کاشفته گشت طره دستار مولوی

پس آگاهی آمد به بهرام گور

که از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سرافراز شاهان بمرد

به مرد و همه نام شاهی ببرد

یکی مرد بر گاه بنشاندند

به شاهی همی خسروش خواندند

بخوردند سوگند یکسر سپاه

کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه

که بهرام فرزند او همچو اوست

از آب پدر یافت او مغز و پوست

چو بشنید بهرام رخ را بکند

ز مرگ پدر شد دلش مستمند

برآمد دو هفته ز شهر یمن

خروشیدن کودک و مرد و زن

چو یک ماه بنشست با سوک شاه

سر ماه نو را بیاراست گاه

برفتند نعمان و منذر بهم

همه تازیان یمن بیش و کم

همه زار و با شاه گریان شدند

ابی آتش از درد بریان شدند

زبان برگشادند زان پس ز بند

که ای پرهنر شهریار بلند

همه در جهان خاک را آمدیم

نه جویای تریاک را آمدیم

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

زهش چون ستم بینم و مرگ داد

به منذر چنین گفت بهرام گور

که اکنون چو شد روز ما تار و تور

ازین تخمه گر نام شاهنشهی

گسسته شود بگسلد فرهی

ز دشت سواران برآرند خاک

شود جای بر تازیان بر مغاک

پراندیشه باشید و یاری کنید

به مرگ پدر سوگواری کنید

ز بهرام بشنید منذر سخن

به مردی یکی پاسخ افگند بن

چنین گفت کاین روزگار منست

برین دشت روز شکار منست

تو بر تخت بنشین و نظاره باش

همه ساله با تاج و با یاره باش

همه نامداران برین هم‌سخن

که نعمان و منذر فگندند بن

ز پیش جهانجوی برخاستند

همه تاختن را بیاراستند

بفرمود منذر به نعمان که رو

یکی لشکری ساز شیران نو

ز شیبان و از قیسیان ده هزار

فرازآر گرد از در کارزار

من ایرانیان را نمایم که شاه

کدامست با تاج و گنج و سپاه

بیاورد نعمان سپاهی گران

همه تیغ‌داران و نیزه‌وران

بفرمود تا تاختنها برند

همه روی کشور به پی بسپرند

ره شورستان تا در طیسفون

زمین خیره شد زیر نعل اندرون

زن و کودک و مرد بردند اسیر

کس آن رنجها را نبد دستگیر

پر از غارت و سوختن شد جهان

چو بیکار شد تخت شاهنشهان

پس آگاهی آمد به روم و به چین

به ترک و به هند و به مکران زمین

که شد تخت ایران ز خسرو تهی

کسی نیست زیبای شاهنشهی

همه تاختن را بیاراستند

به بیدادی از جای برخاستند

چو از تخم شاهنشهان کس نبود

که یارست تخت کیی را بسود

به ایران همی هرکسی دست آخت

به شاهنشهی تیز گردن فراخت