noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن

در حضور ش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم

با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست

و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این

لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم

دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش

زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

گفت آری گر توکل رهبرست

این سبب هم سنت پیغمبرست

گفت پیغامبر به آواز بلند

با توکل زانوی اشتر ببند

رمز الکاسب حبیب الله شنو

از توکل در سبب کاهل مشو

گفت شیر آری ولی رب العباد

نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام

هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ

دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی به دست بنده داد

بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارتهای اوست

آخراندیشی عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی

در وفای آن اشارت جان دهی

پس اشارتهای اسرارت دهد

بار بر دارد ز تو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا

قابلی مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی قایل شوی

وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود

جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند

جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ

تا نبینی آن در و درگه مخسپ

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار

جز به زیر آن درخت میوه‌دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد

بر سر خفته بریزد نقل و زاد

جبر و خفتن درمیان ره‌زنان

مرغ بی‌هنگام کی یابد امان

ور اشارتهاش را بینی زنی

مرد پنداری و چون بینی زنی

این قدر عقلی که داری گم شود

سر که عقل از وی بپرد دم شود

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار

می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

گر توکل می‌کنی در کار کن

کشت کن پس تکیه بر جبار کن

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست

کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست

بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر

از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست

عمر ابدی تابان اندر ورق بستان

نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست

نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی

اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست

پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی

شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست

این سوره بعدد کوفیان صد و بیست و سه آیت است و هزار و هفتصد و بیست و پنج کلمه و هفت هزار و پانصد و سیزده حرف جمله بمکة فرو آمد از آسمان بقول ابن عباس مگر یک آیت أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ که این یک آیت مدنی است.

و در خبر است که بو بکر صدیق گفت: یا رسول اللَّه عجّل الیک الشّیب. قال: شیّبتنی هود و اخواتها الحاقه و الواقعة و عم یتساءلون و هل اتیک حدیث الغاشیة: قال یزید بن ابان رأیت النبی (ص) فی المنام فقرأت علیه سورة هود فلمّا ختمتها قال یا: یزید قرأت فاین البکاء. و عن ابی بن کعب قال قال رسول اللَّه (ص): «من قرأ سورة هود اعطی من الاجر عشر حسنات بعدد من صدق ب هود و کذّب به و نوح و شعیب و صالح و ابراهیم (ع) و کان یوم القیامة عند اللَّه تعالی من السعداء.

و درین سوره سه آیت منسوخ است یکی إِنَّما أَنْتَ نَذِیرٌ وَ اللَّهُ عَلی‌ کُلِّ شَیْ‌ءٍ وَکِیلٌ نسختها آیة السیف دوم مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها الآیة، نسخها قوله تعالی مَنْ کانَ یُرِیدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِیها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِیدُ سوم قوله تعالی: اعْمَلُوا عَلی‌ مَکانَتِکُمْ إِنَّا عامِلُونَ وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ نسختها آیة السیف.

قوله: الر روایت کنند از ابن عباس الر و حم و نون الرحمن متفرقة.

قال الضحاک: معناه انا للَّه اری. و قال الحسن هو اسم من اسماء اللَّه عز و جل. و گفته‌اند: الر کِتابٌ ای هذه الحروف الثمانیة و العشرون مجموعة کتاب، میگوید: این حروف تهجی که عدد آن بیست و هشت است کتاب خداوند است، نامه وی، سخن وی، برین معنی الر ابتداست و ما بعد خبر ابتدا، آن گه صفت نامه کرد أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ای احکمها اللَّه عن التناقض و الکذب و الباطل و اتقنها بالنظم العجیب و اللفظ الرصین و المعنی البدیع فما یقدر ذو زیغ ان یطعن فیها. و قیل: احکمت بالحجج و الدلایل. و قیل: احکم القرآن من ان ینسخ بکتاب سواه کما نسخ سایر الکتب به ثُمَّ فُصِّلَتْ ای فصلها اللَّه یعنی بینها بالاحکام من الامر و النهی و الحلال و الحرام و الوعد و الوعید و الثواب و العقاب. و قیل: القرآن مفصل یکون کل معنی من معانیه منفصلا عن غیره. و قیل: فُصِّلَتْ ای انزلت فصلا فصلا و نجما نجما فی عشرین سنة کما دعت الحاجة الیه. مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ ای هذا الکتاب من عند اللَّه الحکیم العدل فی قضائه یضع الشی‌ء موضعه خَبِیرٍ باعمال عباده یعلم ما کان و ما یکون.

أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ محل «ان» رفع است بر ضمیر محذوف ای فی ذلک الکتاب أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ و روا باشد که محل ان خفض بود ای فصلت و احکمت آیاته بان لا تعبدوا الا اللَّه و بان استغفروا ربکم إِنَّنِی لَکُمْ مِنْهُ ای من اللَّه نَذِیرٌ من النار لمن عصاه بَشِیرٌ بالجنة لمن اطاعه.

وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ کفّار مکه را میگوید: اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ من الشرک ثُمَّ تُوبُوا ای ثم ارجعوا الیه بالطاعة و العبادة این ثُمَّ را درین موضع حکم تعقیب نیست که این در موضع واو عطف است چنان که تو گویی: فلان حکیم فصیح ثم هو فی نصاب مجد و بیت شرف، استغفار فرا پیش داشت که مقصود و مطلوب بنده مغفرت است و توبه وسیلت است و سبب، یعنی سلوا اللَّه المغفرة و توسلوا الیها بالتوبة، فالمغفرة اول فی الطلب و آخر فی السبب. و قیل: استغفروا ربکم لما مضی من الذنوب ثم توبوا الیه لما عسی یقع من الذنوب فی المستأنف اسْتَغْفِرُوا این سین طلب است و معنی آنست: اطلبوا الی اللَّه ان یغفر کفرکم و معاصیکم یُمَتِّعْکُمْ مَتاعاً حَسَناً یعمرکم و لا یهلککم و یحییکم حیاة طیبة و اصل الامتاع الاطالة. یقال: امتع اللَّه بکم و متع بکم و قال بعضهم: العیش الحسن الرضا بالمیسور و الصبر علی المقدور، و فیه دلیل علی استنزال الرزق و العیش الطیب بالاستغفار و التوبة و مثله اخبارا عن نوح (ع) فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ الآیة إِلی‌ أَجَلٍ مُسَمًّی ای الی حین الموت. و قیل: الی یوم القیامة. و قیل: الی وقت لا یعمله الا اللَّه. وَ یُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ ای و یعط کل ذی عمل صالح فی الدنیا اجره و ثوابه فی الآخرة. قال: ابو العالیة: من کثرت طاعاته فی الدنیا زادت درجاته فی الجنة، لان الدرجات تکون بالاعمال. و قال ابن عباس: من زادت حسناته علی سیّآته دخل الجنة و من زادت سیّآته علی حسناته دخل النار، و من استوت حسناته و سیّآته کان من اهل الاعراف، ثم یدخلون الجنّة بعد. و قیل وَ یُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ یعنی من عمل للَّه وفقه اللَّه فیما یستقبل علی طاعته. قال الزجاج: من کان ذا فضل فی دینه فضله اللَّه فی الدنیا بالمنزلة کما فضل اصحاب نبیّه (ص) و فی الآخرة بالثواب الجزیل وَ إِنْ تَوَلَّوْا اصله تتولوا فحذف احدی التاءین تخفیفا و الدلیل علیه قراءة ابن کثیر و ان تولوا بتشدید التاء. و قیل: و إِنْ تَوَلَّوْا ماض یعنی ان اعرضوا عن الاستغفار، فَإِنِّی أَخافُ ای فقل انی اخاف علیکم عَذابَ یَوْمٍ کَبِیرٍ و هو یوم القیمة إِلَی اللَّهِ مَرْجِعُکُمْ ای مصیرکم فی الآخرة، فاحذروا عقابه ان تولیتم عما ادعوکم الیه.

وَ هُوَ عَلی‌ کُلِّ شَیْ‌ءٍ من الاحیاء بعد الموت و العقاب علی المعصیة و غیر ذلک قَدِیرٌ أَلا إِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ کلبی گفت: این آیت در شأن اخنس بن شریق آمد، مردی منافق بود، ازین خوش سخنی، شیرین منظری، مصطفی (ص) را دیدی بروی وی تازه و خندان، با وی دوست‌وار سخن گفتی، و بدل او را دشمن داشتی، و کافروار زندگانی کردی: یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ ای یخفون ما فی صدورهم من الشّحناء و العداوة و اصله من ثنّیت الثوب و غیره اذا عطفت بعضه علی بعض حتی یخفی داخله لِیَسْتَخْفُوا بما اسرّوا منه، ای من النبی (ص) و قیل: من اللَّه ان استطاعوا. عبد اللَّه شداد گفت: مردی منافق برسول خدا برگذشت فثنی صدره و ظهره و طأطأ رأسه و غطی وجهه‌ کی لا یراه النبی (ص) آن منافق پشت برگردانید، و سر در پیش افکند، و روی خویش بپوشید، تا رسول خدا او را نبیند این آیت بشأن وی فرو آمد. و قیل: کان الرجل من الکفار یدخل بیته و یرخی ستره و یحنی ظهره و یتغشی بثوبه و یقول: هل یعلم اللَّه ما فی قلبی. فانزل اللَّه تعالی أَلا حِینَ یَسْتَغْشُونَ ثِیابَهُمْ یغطّون رؤسهم بثیابهم یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ فی قلوبهم وَ ما یُعْلِنُونَ بافواههم. و قیل: ما یُسِرُّونَ یعنی عمل اللیل و ما یُعْلِنُونَ عمل النّهار. و قیل: یرید اللیل و الوقت الّذی یاوی الی فراشه فی الظلمة و یتغطی بثیابه و یستخفی بسرّه و ذلک النهایة فی الخفاء و هو للَّه ظاهر جلی. اعلم اللَّه سبحانه فی الآیة، انّهم حین یستغشون ثیابهم فی ظلمة اللیل فی اجواف بیوتهم یعلم تلک الساعة ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی‌ ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ إِنَّهُ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ، بما فی النفوس من الخیر و الشّر.

وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ یقال لکلّ ما دبّ من الناس و غیرهم دابة، و الهاء للمبالغة. یقول: لیس من حیوان دبّ علی وجه الارض إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها غذاؤها و قوتها و ما تحتاج الیه و هو المتکفل بذلک فضلا منه و رحمة لا وجوبا.

روی سلام بن شرحبیل قال: سمعت حبة و سوا ابنی خالد یقولان اتینا رسول اللَّه (ص) و هو یعمل عملا یبنی بناء فاعنّاه علیه فلمّا فرغ دعا لنا و قال لا تأیسا من الرزق ما تهززت رؤسکما فان الانسان ولدته امّة احمر لیس علیه قشره ثمّ یعطیه اللَّه و یرزقه.

و قیل: «علی» بمعنی من. ای من اللَّه رزقها ان شاء و سعه و ان شاء ضیّقه ان شاء رزق و ان شاء لم یرزق فذلک الی مشیّته. قال مجاهد: ما جاءها من رزق فمن اللَّه، و ربما لم یرزقها حتی تموت جوعا.

وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها حیث تأوی الیه و تستقرّ فیه لیلا و نهارا وَ مُسْتَوْدَعَها الموضع الّذی یدفن فیه اذا مات. و قیل: مُسْتَقَرَّها فی الآخرة للابد، و مُسْتَوْدَعَها فی الدنیا.

للاجل. قال مجاهد: مستقرها فی الرحم و مستودعها فی الصّلب، لقوله تعالی: وَ نُقِرُّ فِی الْأَرْحامِ و قوله: جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرارٍ مَکِینٍ و قیل: المستقر الجنّة او النّار. و المستودع القبر، لقوله فی صفة اهل الجنّة: حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً و فی صفة اهل النّار: ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً. و قری وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها فالمستقرّ الجنین و المستودع‌ النطفة کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ ای کلّ مثبت فی اللوح المحفوظ قبل ان خلقها و مثبت فی علم اللَّه سبحانه قبل وقوعها و الفائدة فی کتابة اللوح التقریر فی الفهوم ان اللَّه عزّ و جلّ قد احاط بالاشیاء کلّها و نعوتها و اماکنها و احاطتها علما.

قوله: وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ یعنی و ما بینهما فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ای فی ستّة ایّام لانّ الیوم من لدن طلوع الشمس الی غروبها و لم یکن یومئذ یوم و لا شمس و لا سماء فی ستّة ایّام. قال ابن عباس من ایّام الآخرة کلّ یوم الف سنة و قال الحسن کایّام الدنیا و قد سبق شرحه وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ ای فوق الماء، قبل ان خلق السّماء و الارض و کان الماء علی متن الریح و فی وقوف العرش علی الماء و الماء علی غیر قرار اعظم الاعتبار لاهل الانکار. قال کعب: خلق اللَّه عزّ و جلّ یاقوتة خضراء ثمّ نظر الیها بالهیبة فصارت ما یرتعد ثمّ خلق الرّیح فجعل الماء. علی متنها ثمّ وضع العرش علی الماء قال ضمرة: انّ اللَّه عزّ و جلّ کان عرشه علی الماء ثمّ خلق السماوات و الارض و خلق القلم فکتب به ما هو خالق و ما هو کائن من خلقه ثمّ انّ ذلک الکتاب سبّح اللَّه و مجّده الف عام قبل ان خلق شیئا من خلقه. و روی انّ اللَّه عزّ و جلّ کتب الکتاب و قضی القضیّة و عرشه علی الماء و العرش اسم لسریر الملک، قال رسول اللَّه (ص): سعد بن معاذ یوم حکم حکمه فی بنی قریظة لقد حکمت فیهم بحکم الملک علی سریره.

و قال امیة بن ابی الصلت ثمّ سوّی فوق السّماء سریرا. لِیَبْلُوَکُمْ یعنی و خلقکم و لِیَبْلُوَکُمْ ای لیختبرکم اختبار المعلم لاختبار المستعلم یقول: خلقکم لیتعبدکم فیظهر الاحسن منکم عملا فیجازیه بقدره. و قیل: أَحْسَنُ عَمَلًا ای اورع عن محارم اللَّه و اسرع الی طاعته و ازهد فی الدّنیا و اشدّ تمسّکا بالسّنة.

وَ لَئِنْ قُلْتَ این «ان» را درین موضع هیچ حکم شرط نیست و بمعنی کلّما است. میگوید: هر گاه که گویی ای محمد اهل مکه را إِنَّکُمْ مَبْعُوثُونَ احیاء بَعْدِ الْمَوْتِ شما پس مرگ قیامت را انگیختنی‌اید و هر چند که بر ایشان خوانی بدرستی و راستی این وحی و تنزیل من و سخنان من، ایشان جواب دهند که آنچه محمد میگوید باطل است و دروغ، و محمد خود ساحر است، دروغ را سحر گویند، از بهر آنکه سحر آن باشد که چیزی نمایی که آن نبود قرأ حمزه و الکسائی «ساحر» بالالف و المراد به محمد (ص) و قرأ الباقون سِحْرٌ بغیر الف و المراد به القول.

وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ یعنی عن کفار مکة العذاب إِلی‌ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ ای الی اجل معدود و مدّة معلومة اگر ما عذاب از کافران و مشرکان مکة با پس داریم تا روزگاری شمرده و هنگامی معلوم، ایشان خواهند گفت بر طریق استهزا و تکذیب ما یَحْبِسُهُ چیست آن که عذاب از ما باز میدارد و باز می‌برد یعنی که ایشان تعجیل عذاب میکنند چنان که جایی دیگر گفت: یَسْتَعْجِلُونَکَ بِالْعَذابِ. وَ لَوْ لا أَجَلٌ مُسَمًّی لَجاءَهُمُ الْعَذابُ و این تعجیل و استهزاء بآن میکردند که آن را دروغ میشمردند، رب العالمین گفت: «الا یوم یأتیهم العذاب» یعنی ب: بدر لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ آگاه باشید و بدانید آن روز که عذاب فروگشائیم بایشان آن عذاب از ایشان باز نگردانند و باز نبرند وَ حاقَ بِهِمْ احاط بهم و نزل بهم ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ جزاء استهزائهم. و گفته‌اند: إِلی‌ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ ای قلیلة. مدت عذاب دنیا اندک شمرد از بهر آن که مدت دنیا و بقای دنیا باضافت با عقبی اندک است و همچنین عذاب دنیا در مقابل عذاب جاودانه که در عقبی خواهد بود اندکی است، اما لفظ امت در قرآن بر هشت وجه آید: یکی از آن بمعنی عصبة است و جماعت، چنان که در سورة البقرة گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ ای عصبة مسلمة لک، تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ای عصبة. و در آل عمران گفت: أُمَّةٌ قائِمَةٌ ای عصبة قائمة. و در سورة المائدة گفت: أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ ای عصبة. و در سورة الاعراف گفت: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ ای عصبة. وجه دوم امّت است بمعنی ملت، کقوله: إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی‌ أُمَّةٍ ای علی ملة وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً ای ملتکم ملة الاسلام وحدها، جایی دیگر گفت: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّةً واحِدَةً یعنی ملة الاسلام. وجه سوم امّت بمعنی مدت است. کقوله: وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلی‌ أُمَّةٍ ای الی مدة و کقوله: و اذکر بعد امّة. ای بعد مدّة. وجه چهارم بمعنی امام است کقوله: إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّةً قانِتاً یعنی کان اماما یقتدی به فی الخیر. وجه پنجم امت است بمعنی جهانیان گذشته و جهانداران از کافران و غیر ایشان. کقوله: وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِیها نَذِیرٌ یعنی الامم الخالیة. وجه ششم امت محمد اند (ص) مسلمانان بر خصوص. کقوله: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ و قوله: کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً وجه هفتم کافران امت محمداند بر خصوص. و ذلک قوله: کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ فِی أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ یعنی الکفّار خاصة. وجه هشتم امّت است بمعنی خلق. کقوله فی سورة الانعام: وَ لا طائِرٍ یَطِیرُ بِجَناحَیْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُکُمْ یعنی الا خلق مثلکم.

وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً انسان اینجا ولید مغیرة است یعنی اعطیناه نعمة و صحة و سعة، و اذقناه حلاوتها و مکنّاه من التلذذ بها ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَیَؤُسٌ کَفُورٌ یعنی ثمّ سلبناه ایاها یئس من النعمة و کفرها لانّه لا ثقة له باللّه بل وثوقه بما فی کفه من المال.

وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ ای وسعنا علیه الصحة و المال و العافیة بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ ای بعد الفقر الذی ناله لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئاتُ عَنِّی ظن انه زایله کل مکروه فلا یعاوده و ظنّ ان البلاء لسوء و لعله خیر له إِنَّهُ لَفَرِحٌ بزوال الشدة فَخُورٌ بالنعمة من غیر شکر لها. معنی آیت آنست که اگر مردم را بعد از بلا و شدت و بی کامی و درویشی، نعمت و عافیت دهیم و آسانی و راحت چشانیم و او را در آن نعمت بطر بگیرد آن رنج و بی کامی و بی‌نوایی همه فراموش کند شکر منعم بگزارد و حق نعمت نگزارد و باز بردن بلا و مکروه نه از حق بیند، در آن نعمت می‌نازد و شادی میکند و میگوید: «ذَهَبَ السَّیِّئاتُ عَنِّی» فارقنی الضر و الفقر، از نقمت و غضب حق ایمن نشیند و از مکر وی نترسد فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ رب العالمین گفت: إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ اوست آن لاف زن نازنده بطر گرفته. فرح و سرور هر دو در قرآن بیاید. اما فرح بذم آید ناپسندیده و نکوهیده چنان که گفت: لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ و سرور بمدح آید ستوده و پسندیده چنان که گفت: وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً و الفخور المتکبّر المتطاول. و قیل: فرح فخور. ای اشر بطر، یفاخر المؤمنین بما وسّع اللَّه علیه.

ثمّ ذکر المؤمنین فقال: إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا این استثناء منقطع است یعنی لکن الَّذِینَ صَبَرُوا علی الشدّة و المکاره وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فی السراء و الضرّاء أُولئِکَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ لذنوبهم وَ أَجْرٌ کَبِیرٌ یعنی الجنة.

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هد هدس  از ره مبر که باز سفید

چو باشه در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود

بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر

به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر

هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش

هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر

گشاده طرهٔ او بر کیمن جانها دست

کشیده غمزهٔ او در کمان ابرو تیر

بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود

چنان که آمده بی‌اختیار و بی‌تدبیر

نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی

نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر

من از خرابی ومستی به عالمی که درو

خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر

به صد لطیفه به بالین من فراز آمد

مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر

به طعنه گفت زهی بی‌ثبات بی‌معنی

ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر

هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی

همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر

چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز

پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر

امیر عادل مودود احمد عصمی

که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر

بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند

همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر

بر آستانهٔ قدرش قضا نیارد گفت

که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر

هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم

هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر

مدبریست به ملک اندرون چنان صائب

که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر

نه با عمارت عدلش خرابی از مستی

نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر

ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان

و یا به دیدهٔ جود تو در وجود حقیر

فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر

نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر

کند لطافت طبع تو بحر را حیران

دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر

زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم

ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر

اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور

همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر

هزار بار برفتست بر زبان قضا

که بر زبان سنان تو راندش تعبیر

که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز

که روزگار به لوزینه در ندادش سیر

صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

حدیث خاصیت نفخ صور و قصهٔ آن

مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر

قیاس باشد از آن راست‌تر در این معنی

دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر

که کشتگان جفای زمانه را قلمت

معاینه نه خبر زنده می‌کند به صریر

زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی

زهی بنان تو آیات جود را تفسیر

اگر مقصرم اندر ثنات معذورم

که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر

سخن به پایهٔ قدرت نمی‌رسد ورنه

به قدر قدرت و قوت نمی‌کنم تقصیر

هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا

خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر

که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او

که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر

برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی

برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر

ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم

همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر

که این شرف اگر این بار از تو فوت شود

به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر

اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة

به بی‌نیازی خود منگر این ز من بپذیر

خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو

بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر

ولیک از تو چو تشریف نیز یافته‌ام

دگر چه باید زحمت چه می‌دهم بر خیر

مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل

چو در معامله از اصل بگذرد توفیر

مرا غرض شرف بارگاه عالی تست

که ساحت ش به شرف باد بر سپهر اثیر

به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست

زبان حال به ز من همی کند تقریر

همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان

بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر

به طبع تابع رای تو باد بخت جوان

به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر

ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار

ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ

ز چرخ نالهٔ این زار همچو نالهٔ زیر

گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل

حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر

حبذا صفهٔ بهشت مثال

برترین آسمانش صف نعال

مجلس نور و جلوه‌گاه سرور

روضهٔ انس و بارگاه وصال

بیت معمور او مقر شرف

سقف مرفوع او سپهر جلال

غرفش خوشتر از ریاض بهشت

شرفش خوشتر از شکوه کمال

زین گرفته بها مدارج قدس

یافته زان بهشت زیب جمال

در بستاتین بی‌نهایت او

سدرةالمنتهی هنوز نهال

بر سر خوان عالم‌آرایش

آفریننش طفیل و خلق عیال

آفتاب صفای صفهٔ او

ایمن از وصف کسوف و زوال

ذره‌های هوای غرفهٔ او

سر بسر نور آفتاب مثال

صورت ذره‌های درگه اوست

هر چه بینی درین جهان اشکال

معنی موج‌های برکهٔ اوست

هر چه یابی زمان زمان ز احوال

هر یک از ذره‌های لطف هواش

جام گیتی‌نما به استقلال

هر یک از شعله‌های عکس صفاش

آفتابی است کاینات ضلال

صفحات سطوح بی نقشش

مشتمل بر نقوش حال و مآل

نفحات ریاض جان بخشش

مرده را زنده کرده اندر حال

تا نسیم هواش یافت ملک

مرده را زنده کرده اندر حال

تا صریر درش شنید فلک

بر درش چرخ می‌زند همه سال

در هوای درست او نبود

هیچ بیمار جز نسیم شمال

در ریاض لطیف او نرود

هیچ تر دامنی جز آب زلال

در نیابند نقش این خانه

نقشبندان کارگاه خیال

عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست

هم نیابد درون خانه مجال

نام آن خانه می نیارم گفت

از پی عقل و العقول عقال

خود تو از پیش چشم خود برخیز

تا ببینی عیان به دیدهٔ حال

خویشتن را درون آن خانه

بر سریر سعادت و اقبال

مطرب عشق برکشید سرور

وصل را داد جام مالامال

چون عراقی همه جهان سرمست

از می وصل و بی‌خبر ز وصال

هنگامی که جنازه ی مردگان را همی آورند، همی ترسیم و زمانیکه میگذرد، فراموش می کنیم.

حال ما چونان حال گله ای است که پس از رفتن گرگ دوباره بچرا همی پردازد.

بتیر مژگانش مرا کشت. هجران و فراقش آبم کرد. اگر از دست رفتم، خصمی جز او ندارم، چرا که چشمان او قاتل من است.

شوقی غم شوخ دلستانی داری

گر پیر شدی چه غم جوانی داری

شمشیر کشیده قصد جانها دارد

خود را برسان تو نیز جانی داری

دیدگانم، بنگاهی تمتع گرفتند و دل را به بدترین گرفتاریها، گرفتار ساختند.

آی دو دیده دست از دل من بدارید. کوشش دو کس در قتل یکی سرکشی است.

هر آن حال که مجنون را بود، مرا نیز بوده است. اما مرا بر او فضلی است، چرا که او دهان گشود و بگفت و من تا مرگ، عشق خویش پنهان داشتم.

مجنون عامری حدیث عشق خود بزبان آورد و من ساکت هوای خویش بگور بردم.

از این رو اگر به قیامت منادی کنند که کشتگان عشق پیش آیند، تنها منم که پیش خواهم رفت.

مشتاق آن ماهرویم که تمامی زیبائی ها را در خود گرد کرده است و هر آن کس را که چشم وصال وی داشت، ناکام گذارد.

دریغا! اما که از بیم آن که دل بر من برحم آید، از شنیدن قصه ی من سرباز می زند.

ماهروئی را عاشقم که مرا بدست بلا سپرد. و دل من از آن رو هرگز رامش ندارد. بسا که به شکوه بنزدش آمدم. اما تا دیده بر او افتاد، لذت قرب، شکوه از یادم برد.

چه زیباست آنکس که دوستش دارم، راستی چه زیباست، و چه نادان است ملامتگر!

راستی دلارام چقدر مرا غصه خوراند. و راستی را دل من چه صبور است!

هر گام زمانه مرا از همنشیبانم دور کند، تنهائی را شکوه نخواهم کرد. چرا که، شوق دیدن یاران همیشه همراه من است و غم نبودشان همنشینم.

ای ماهتاب شبان تیره که با هجر خویش مرا کشته است و با وصل دگر باره زنده ام ساخته! خدا را، خونم را بریز. چرا که دیگرم طاقت شب هجران نمانده است.

شاعری راست: اگر پیش از آن که مرگمان دریابد، یکدیگر را ببینیم، دل از درد عتاب آسوده گشته است. و اگر پیش از آن مرگ دریابدمان، نیز دریغی نیست چرا که بسا حسرتها که زیر خاک خفته است.

گربمانیم زنده بر دوزیم

جامه ای کز فراق چاک شده

ور نمانیم، عذر ما بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده

عربی را کنیزکی بود که بسیار دوستش می داشت. روزی عبدالملک وی را گفت: خواهی که خلیفه باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: از آن رو که با مرگ کنیزک امت نیز از دستم خواهد رفت.

عبدالملک گفت: خواهشی داری؟ گفت: بلی، عافیت. گفت: جز آن چه خواهی؟ گفت: روزی گشاده که در آن کسی را بر من منت نبود. گفت: پس از آن دیگر چه خواهی؟ گفت: گمنامی، چرا که دیده ام هلاکت زود به سراغ نام آوران آید.

جالینوس گفت: دیوهای درون را سه دیو از دیگران خطر بیش باشد: آلایش های طبع، و وسوسه های مردم و بندهای عادت

حکیمی گفت: شکوه سکوت را به ارزانی کلام مفروش.

نیز گفته اند : نگاه تیری مسموم از تیرهای شیطان است.

ما اگر مکتوب ننویسیم، عیب ما مکن

در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است

بنام خداوند بخشنده مهربان

سپاس خداوند تعالی و دارای فضل و مجد و شکوه را باد

نیز سلامی والا بر پیامبرش مصطفی بادا.

و نیز بر اهل بیت اطهارش تا آن زمان که روز و شب در گردش است. اما این بنده که به بخشایشش بروز جزا امید دارد.

بهاء الدین عاملی - که خداوند از گناهانش درگذرد و بر عیوبش پرده در کشد - گوید: روزگاری به قزوین، بچشم دردی سخت دچار شدم که دل را بدرد همی آورد.

و مرا از صرف روز به کارهائی که خردمند و هوشمند و فهیم را خشنود می سازد، منع می کرد، و از جمله از بحث و تلاوت قرآن و دعا و درس و عبادت و تفکر باز می داشت.

تا این که از بی کار ماندن دل از مشغولیات خود و نیز اجبار بماندن در منزل دلگیر شدم بویژه که هرگز بیکارگی را که از صفات جاهلان است دوست نداشته ام .

از این رو، دل خواست که بکاری دست زنم که مرا از اندوه بخود مشغول سازد، و با آن که شعر سرودن کار من نیست، نیک تر از سرودن شعر مناسب این امر نیافتم.

از این رو در این اندیشه بودم که اسب خاطر در کدام وادی سردهم که دوستی خردمند از من خواست که هرات را در ابیاتی چند از همه ی وجوه توصیف کنم.

و در آن حقایق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سلیقه را مسرور سازد. این شد که هر چند چشم آبریزان بود، بخود گفتم که گمشده ات را یافتی.

سپس به نظم این قصیده در بحر رجز بنحوی نوظهور و زیبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را بحدیث می گذرانند، روز را به نظم این شعر سر کردم. و هنگامی که تمام شد، آن را «زاهره » نام نهادم. و اینک تو و آن صد بیت فاخر :

بی شک هرات شهری لطیف، بی همتا، مناسب و نامی است. و نیز متناسب و آرام بخش و طرفه و با اعتدال و والاست.

در خندق اطراف شهر آب جاری است و دیوارهایش سر بفلک کشیده فضایش دل را فراخی میدهد و آدمی را به سرور و نشاط وامیدارد.

شهری است که تمامی زیبائی های باشکوه و صورت های بی همتای زیبا را در خود دارد. زیبائی ها و صورت هائی که نه اکنون در شهری دیده میشود و نه در گذشته دیده گشته است.

تو هرگز بین مردمان هرات بیماری نخواهی دید. خوشا آنان که مقیم آنجایند.

راستی را هیچ شهری در آب و هوا و میوه و زنان زیبا روی بپای هرات نمی رسد. نیز بازارها و مدرسه های هرات را در هیچ جای دیگر نتوان یافت.

هوای این شهر از بیماری ها مصون است، گوئی نسیم بهشت در آن جا می ورزد. چنان که دل را فراخی میدهد، غم را می راند، سینه را می گشاید و دل را درمان می بخشد.

وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان بپا می شود و نه هوا راکد می ماند. گوئی نسیم هرات چنان زنی زیباست که در شهر دامن کشان می خرامد.

از این رو، کسانی که روزگار تهیدستشان ساخته است و جا و لباسی ندارند، بهتر از هرات مقامی نیابند. چرا که هوای این شهر مناسب ایشان است.

چه جامه ای هنگام سرمای زمستان کافی است و جرعه ای آب بگرمای تابستان. جامه ایشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگیشان را بگرما فرونشاند.

اگر گویند که آب نهرهای هرات با نیل و فرات همسان است، سخنی بگزاف گفته نشده است و بسا کسان که شاهد این معنی اند.

هنگام روز، نهرها را بینی که آبشان چون مروارید صدفها صافی است. آن چنان زلال که دیده را از دیدن بازنداشته باسرار درون خویش واقف می سازد.

زلالی چنان است که دو نیزه ژرفای آب را دو وجب پنداری، جز این، آبی سبک و گواراست که همانندش بجای دیگر یافت نگردد. و هر غذائی را که آدمی خورد، چنان هضم می کند که گوئی سالی غذا نخورده است.

زنان هرات گوئی آهوانی گم گشته اند با چشمانی جادوگر، زنانی که صبر از دل زاهد برند و جسم ناسک به هلاک سپارند.

زنانی خوش سخن که هرکرا که خواهند بتیر مژگان کشته دارند. زنانی که دهانشان از روزی خرمند تنگ تر است و کمرشان از روزی ادیب باریک تر.

زنانی که گلگونگی چهرشان خبر از کاری میدهد که چشمانشان با ما کرده است.

زنانی که با گوشه ی چشم خمارآلود چنان می نگرند که دین و دل از زاهد می ربایند. گیسوان بناگوششان هر چند چون واو است از عطفشان خبری نیست و پستانهاشان چون اناری بچیدن لذیذ است.

بدنشان بنرمی چونان آب است اما دلی چون سنگ خارا دارند. گفتارشان چونان سحر حلال است و سرینشان بانحنای هلال قدشان چون نهال، پستانشان چون نار و چهرشان چون گل تازه است.

گیسوانشان چون خنجر، آب دهانشان می، و پلکهاشان چون اژدر زیبا رویانی اند نیکو خصال که خوش بحال کسانی باد که بوصالشان سیراب گشته اند.

میوه های هرات در نهایت لطافت است، از خوردنشان نه زیانی است نه ترسی دستشان که میزنی پوستشان چنان لطیف است که در حال، آب می شود.

با این همه اما، میوه های هرات سخت ارزان و فراوان است فروشنده آنها را از صبح تا به عصر روی حصیر ریخته است و گاه که شب چیزی از آن باقی ماند، به آخور چهارپایانش می ریزد.

راستی رامن وصف انگور هرات را نتوانم چرا که از باقی والاتر است. دانه هایش از اندیشه ی خردمندان لطیف تر است و پوستش از دل غریب نازک تر، انگور سپیدش در نرمی و درازی چون انگشتان دخترکان آهو وش است

و انگور قرمز ش، از بوسه ی چهری گلگون بیش دل را مشتاق کند و انگور سیاهش نزد ظریفان از نگاه چشمی مخمور زیباتر است. انواع دیگر انگورش قابل شمارش نیست و نکوئیهاشان قابل ذکر.

نوعی فخری است و نوعی دیگر طائفی، کشمشی و صاحبی نیز از آنهاست. جز اینها انواع دیگری دارد که بی چون و چرا به هشتاد گونه میرسد.

با این همه اما، پس ارزان و سخت کم بهاست. و تهی دست ترین کسان را بینی که از آنها بار، بارهمی خرد آن قدر ارزان که گاه اگر جو گیر نیاید، پاره ای از آن را نزد چهارپا اندازند.

خربزه ی هرات آن قدر نیکوست که هشیاران در وصفش حیران می مانند. همگی شیرین است. شیرین تر از وصال پس از هجر. و هر چند که واصفان در توصیفشان بکوشند تمام وصفشان را نگفته اند.

به بهائی سخت اندک و ناچیز میفروشندشان زیرا که سخت فراوان است. مردان خود از صحرا میآورندشان، چرا که به کرایه کردن مکاری نمی رسد.

مدارسی که در هرات بنیان شده، همانندی در دیگر شهرها ندارد. نامی ترین آنها مدرسه ی مرزاء است که ساختمانی باشکوه دارد. ساختمانی مناسب، مستحکم، برافراشته که گوئی خود بفراخی شهری است.

در زیبائی و استحکام بی نظیر است. بسا که همانندش در هیچ جا یافت نیابد. پاره ای جاهایش را چونان بهشت عدن با طلای سرخ زینت کرده اند.

و در صحنش نهری جاری است که دو سویش را سنگچین ساخته اند و در وسط ساختمانی دارد که بی شباهت به بناهای بهشت عدن نیست.

تمامیش را از مرمر چنان ساخته اند که گوی معمارش از جنیان است و هر چه بیش از این در وصفش گفته آید همچنان کم بنظر رسد.

و بقعه ای که در هرات به گازرگاه مشهور است بزیبائی مانندی ندارد. هوایش جان می بخشد و آبش زنگ از دل می زداید.

سرو در بستانش گوئی زیبارخی است که دامن فراخویش کشیده و بوستانهای متعددش میعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها، هر گونه آدمی از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روی همی کنند.

نه اندوهی دارند و نه گوئی از محاسبه شان باکی است. گله گله هر زمانشان بینی و هر دم کسی دیگری را ببانگ همی خواند. در چنین روزی، هیچ چیز جز نکاح پیرزنان ممنوع نیست.

یاد بادا! یاد بادا! از روزگارانی که بهرات گذراندیمشان.

لذت ها و شادمانی ها را در اختیار داشتیم و از شوخی و مزاح دلتنگ نمی گشتیم. زندگانیمان در سایه ی آن شهر وسیع بود و روزگار هر چه میخواستیم در دسترسمان می نهاد.

دریغا بازگشتی به هرات دریغا، چرا که زندگی در جز هرات گوارا نیست. آهای شبهای وصال! امید که به بارشی پی در پی سیراب گردی و ای روزهای گذشته، درود فراوان از من بر تو باد.

قصیده در این جا بپایان رسید. درود فراوان خداوند بر پیامبر ما محمد و اهل و یارانش باد.

مرا دلداری است که عشق وی در درون دل جای کرده، اگر خواهد که گام بر دیدگان هر کس نهد، تواند.

خوش آن که صلای جام وحدت در داد

خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد

بر منطقه ی فلک نزد دست خیال

در پای عناصر سر فکرت ننهاد

کاری ز وجود ناقصم نگشاید

گوئی که ثبوتم انتفا میزاید

شاید ز عدم من بوجودی برسم

زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید

عارفی در تفسیر این آیه «ولقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون فسبح بحمد ربک » گفت: معنی آن است که از درد آنچه پیرامن تو گویند، به ثناخوانی ما آرام گیر.

نزدیک همین معنی است که گفته اند پیامبر (ص) وقتی منتظر بود که وقت نماز شود. و دائما بلال را میگفت، راحتمان بدار ای بلال، یعنی با اعلام وقت نماز رامشمان ده!

در فرموده هایش ندیدی نیز که فرمود: نماز نور چشم من است، نیز قریب به همین مقام است که وی صلوات الله علیه میفرمود: ای بلال خنکمان بدار! یعنی آتش شوق نماز را با تعجیل اذان آرامش ده و یا این که چونان که قاصد بسرعت پیام را می رساند.

تو نیز پیام را بسرعت برسان. این معنی همان است که شیخ صدوق که روانش قدسی باد گفته است. اما معنای دیگری نیز کرده اند که غرض از واژه ی ایزد آن بوده است که نماز را تا زمانی که شدت حرارت هوا بنشیند، بتأخیر انداز.

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست

هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان

تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود

زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن

اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت

کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب لازم ایام شباب است

روزی بشمس الملوک قابوس و شمگیر برداشتند که مردی بدرگاه آمده است و اسپی برهنه آورده، و میگوید که بکشت خویش اندر بگرفته ام، پرسید که جو بود یا گندم، گفت جو، بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند، و چندانک قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد، و بخداوند زمین داد و گفت خداوند زمین را بگویند که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت باسپان دهند، و ما این تاوان باتلاق را بستدیم تا خداوند اسپ اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نیاید، که جو توشه پیغامبران است و توشه پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود و توشه چهارپایان و ستوران که ملک برایشان بپای بود.

چنین گویند که آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد، ایزد تعالی گندم غذاء او کرد، هر چند از وی میخورد سیری نیافت، بایزد تعالی بنالید، جو بفرستاد تا ازان نان کرد و بخورد و بسیری رسید، آنگه وی را بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه، و ازان گه باز اندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو بنوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که دروست،