هنگامی که جنازه ی مردگان را همی آورند، همی ترسیم و زمانیکه میگذرد، فراموش می کنیم.
حال ما چونان حال گله ای است که پس از رفتن گرگ دوباره بچرا همی پردازد.
بتیر مژگانش مرا کشت. هجران و فراقش آبم کرد. اگر از دست رفتم، خصمی جز او ندارم، چرا که چشمان او قاتل من است.
شوقی غم شوخ دلستانی داری
گر پیر شدی چه غم جوانی داری
شمشیر کشیده قصد جانها دارد
خود را برسان تو نیز جانی داری
دیدگانم، بنگاهی تمتع گرفتند و دل را به بدترین گرفتاریها، گرفتار ساختند.
آی دو دیده دست از دل من بدارید. کوشش دو کس در قتل یکی سرکشی است.
هر آن حال که مجنون را بود، مرا نیز بوده است. اما مرا بر او فضلی است، چرا که او دهان گشود و بگفت و من تا مرگ، عشق خویش پنهان داشتم.
مجنون عامری حدیث عشق خود بزبان آورد و من ساکت هوای خویش بگور بردم.
از این رو اگر به قیامت منادی کنند که کشتگان عشق پیش آیند، تنها منم که پیش خواهم رفت.
مشتاق آن ماهرویم که تمامی زیبائی ها را در خود گرد کرده است و هر آن کس را که چشم وصال وی داشت، ناکام گذارد.
دریغا! اما که از بیم آن که دل بر من برحم آید، از شنیدن قصه ی من سرباز می زند.
ماهروئی را عاشقم که مرا بدست بلا سپرد. و دل من از آن رو هرگز رامش ندارد. بسا که به شکوه بنزدش آمدم. اما تا دیده بر او افتاد، لذت قرب، شکوه از یادم برد.
چه زیباست آنکس که دوستش دارم، راستی چه زیباست، و چه نادان است ملامتگر!
راستی دلارام چقدر مرا غصه خوراند. و راستی را دل من چه صبور است!
هر گام زمانه مرا از همنشیبانم دور کند، تنهائی را شکوه نخواهم کرد. چرا که، شوق دیدن یاران همیشه همراه من است و غم نبودشان همنشینم.
ای ماهتاب شبان تیره که با هجر خویش مرا کشته است و با وصل دگر باره زنده ام ساخته! خدا را، خونم را بریز. چرا که دیگرم طاقت شب هجران نمانده است.
شاعری راست: اگر پیش از آن که مرگمان دریابد، یکدیگر را ببینیم، دل از درد عتاب آسوده گشته است. و اگر پیش از آن مرگ دریابدمان، نیز دریغی نیست چرا که بسا حسرتها که زیر خاک خفته است.
گربمانیم زنده بر دوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده
ور نمانیم، عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده
عربی را کنیزکی بود که بسیار دوستش می داشت. روزی عبدالملک وی را گفت: خواهی که خلیفه باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: از آن رو که با مرگ کنیزک امت نیز از دستم خواهد رفت.
عبدالملک گفت: خواهشی داری؟ گفت: بلی، عافیت. گفت: جز آن چه خواهی؟ گفت: روزی گشاده که در آن کسی را بر من منت نبود. گفت: پس از آن دیگر چه خواهی؟ گفت: گمنامی، چرا که دیده ام هلاکت زود به سراغ نام آوران آید.
جالینوس گفت: دیوهای درون را سه دیو از دیگران خطر بیش باشد: آلایش های طبع، و وسوسه های مردم و بندهای عادت
حکیمی گفت: شکوه سکوت را به ارزانی کلام مفروش.
نیز گفته اند : نگاه تیری مسموم از تیرهای شیطان است.
ما اگر مکتوب ننویسیم، عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
بنام خداوند بخشنده مهربان
سپاس خداوند تعالی و دارای فضل و مجد و شکوه را باد
نیز سلامی والا بر پیامبرش مصطفی بادا.
و نیز بر اهل بیت اطهارش تا آن زمان که روز و شب در گردش است. اما این بنده که به بخشایشش بروز جزا امید دارد.
بهاء الدین عاملی - که خداوند از گناهانش درگذرد و بر عیوبش پرده در کشد - گوید: روزگاری به قزوین، بچشم دردی سخت دچار شدم که دل را بدرد همی آورد.
و مرا از صرف روز به کارهائی که خردمند و هوشمند و فهیم را خشنود می سازد، منع می کرد، و از جمله از بحث و تلاوت قرآن و دعا و درس و عبادت و تفکر باز می داشت.
تا این که از بی کار ماندن دل از مشغولیات خود و نیز اجبار بماندن در منزل دلگیر شدم بویژه که هرگز بیکارگی را که از صفات جاهلان است دوست نداشته ام .
از این رو، دل خواست که بکاری دست زنم که مرا از اندوه بخود مشغول سازد، و با آن که شعر سرودن کار من نیست، نیک تر از سرودن شعر مناسب این امر نیافتم.
از این رو در این اندیشه بودم که اسب خاطر در کدام وادی سردهم که دوستی خردمند از من خواست که هرات را در ابیاتی چند از همه ی وجوه توصیف کنم.
و در آن حقایق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سلیقه را مسرور سازد. این شد که هر چند چشم آبریزان بود، بخود گفتم که گمشده ات را یافتی.
سپس به نظم این قصیده در بحر رجز بنحوی نوظهور و زیبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را بحدیث می گذرانند، روز را به نظم این شعر سر کردم. و هنگامی که تمام شد، آن را «زاهره » نام نهادم. و اینک تو و آن صد بیت فاخر :
بی شک هرات شهری لطیف، بی همتا، مناسب و نامی است. و نیز متناسب و آرام بخش و طرفه و با اعتدال و والاست.
در خندق اطراف شهر آب جاری است و دیوارهایش سر بفلک کشیده فضایش دل را فراخی میدهد و آدمی را به سرور و نشاط وامیدارد.
شهری است که تمامی زیبائی های باشکوه و صورت های بی همتای زیبا را در خود دارد. زیبائی ها و صورت هائی که نه اکنون در شهری دیده میشود و نه در گذشته دیده گشته است.
تو هرگز بین مردمان هرات بیماری نخواهی دید. خوشا آنان که مقیم آنجایند.
راستی را هیچ شهری در آب و هوا و میوه و زنان زیبا روی بپای هرات نمی رسد. نیز بازارها و مدرسه های هرات را در هیچ جای دیگر نتوان یافت.
هوای این شهر از بیماری ها مصون است، گوئی نسیم بهشت در آن جا می ورزد. چنان که دل را فراخی میدهد، غم را می راند، سینه را می گشاید و دل را درمان می بخشد.
وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان بپا می شود و نه هوا راکد می ماند. گوئی نسیم هرات چنان زنی زیباست که در شهر دامن کشان می خرامد.
از این رو، کسانی که روزگار تهیدستشان ساخته است و جا و لباسی ندارند، بهتر از هرات مقامی نیابند. چرا که هوای این شهر مناسب ایشان است.
چه جامه ای هنگام سرمای زمستان کافی است و جرعه ای آب بگرمای تابستان. جامه ایشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگیشان را بگرما فرونشاند.
اگر گویند که آب نهرهای هرات با نیل و فرات همسان است، سخنی بگزاف گفته نشده است و بسا کسان که شاهد این معنی اند.
هنگام روز، نهرها را بینی که آبشان چون مروارید صدفها صافی است. آن چنان زلال که دیده را از دیدن بازنداشته باسرار درون خویش واقف می سازد.
زلالی چنان است که دو نیزه ژرفای آب را دو وجب پنداری، جز این، آبی سبک و گواراست که همانندش بجای دیگر یافت نگردد. و هر غذائی را که آدمی خورد، چنان هضم می کند که گوئی سالی غذا نخورده است.
زنان هرات گوئی آهوانی گم گشته اند با چشمانی جادوگر، زنانی که صبر از دل زاهد برند و جسم ناسک به هلاک سپارند.
زنانی خوش سخن که هرکرا که خواهند بتیر مژگان کشته دارند. زنانی که دهانشان از روزی خرمند تنگ تر است و کمرشان از روزی ادیب باریک تر.
زنانی که گلگونگی چهرشان خبر از کاری میدهد که چشمانشان با ما کرده است.
زنانی که با گوشه ی چشم خمارآلود چنان می نگرند که دین و دل از زاهد می ربایند. گیسوان بناگوششان هر چند چون واو است از عطفشان خبری نیست و پستانهاشان چون اناری بچیدن لذیذ است.
بدنشان بنرمی چونان آب است اما دلی چون سنگ خارا دارند. گفتارشان چونان سحر حلال است و سرینشان بانحنای هلال قدشان چون نهال، پستانشان چون نار و چهرشان چون گل تازه است.
گیسوانشان چون خنجر، آب دهانشان می، و پلکهاشان چون اژدر زیبا رویانی اند نیکو خصال که خوش بحال کسانی باد که بوصالشان سیراب گشته اند.
میوه های هرات در نهایت لطافت است، از خوردنشان نه زیانی است نه ترسی دستشان که میزنی پوستشان چنان لطیف است که در حال، آب می شود.
با این همه اما، میوه های هرات سخت ارزان و فراوان است فروشنده آنها را از صبح تا به عصر روی حصیر ریخته است و گاه که شب چیزی از آن باقی ماند، به آخور چهارپایانش می ریزد.
راستی رامن وصف انگور هرات را نتوانم چرا که از باقی والاتر است. دانه هایش از اندیشه ی خردمندان لطیف تر است و پوستش از دل غریب نازک تر، انگور سپیدش در نرمی و درازی چون انگشتان دخترکان آهو وش است
و انگور قرمز ش، از بوسه ی چهری گلگون بیش دل را مشتاق کند و انگور سیاهش نزد ظریفان از نگاه چشمی مخمور زیباتر است. انواع دیگر انگورش قابل شمارش نیست و نکوئیهاشان قابل ذکر.
نوعی فخری است و نوعی دیگر طائفی، کشمشی و صاحبی نیز از آنهاست. جز اینها انواع دیگری دارد که بی چون و چرا به هشتاد گونه میرسد.
با این همه اما، پس ارزان و سخت کم بهاست. و تهی دست ترین کسان را بینی که از آنها بار، بارهمی خرد آن قدر ارزان که گاه اگر جو گیر نیاید، پاره ای از آن را نزد چهارپا اندازند.
خربزه ی هرات آن قدر نیکوست که هشیاران در وصفش حیران می مانند. همگی شیرین است. شیرین تر از وصال پس از هجر. و هر چند که واصفان در توصیفشان بکوشند تمام وصفشان را نگفته اند.
به بهائی سخت اندک و ناچیز میفروشندشان زیرا که سخت فراوان است. مردان خود از صحرا میآورندشان، چرا که به کرایه کردن مکاری نمی رسد.
مدارسی که در هرات بنیان شده، همانندی در دیگر شهرها ندارد. نامی ترین آنها مدرسه ی مرزاء است که ساختمانی باشکوه دارد. ساختمانی مناسب، مستحکم، برافراشته که گوئی خود بفراخی شهری است.
در زیبائی و استحکام بی نظیر است. بسا که همانندش در هیچ جا یافت نیابد. پاره ای جاهایش را چونان بهشت عدن با طلای سرخ زینت کرده اند.
و در صحنش نهری جاری است که دو سویش را سنگچین ساخته اند و در وسط ساختمانی دارد که بی شباهت به بناهای بهشت عدن نیست.
تمامیش را از مرمر چنان ساخته اند که گوی معمارش از جنیان است و هر چه بیش از این در وصفش گفته آید همچنان کم بنظر رسد.
و بقعه ای که در هرات به گازرگاه مشهور است بزیبائی مانندی ندارد. هوایش جان می بخشد و آبش زنگ از دل می زداید.
سرو در بستانش گوئی زیبارخی است که دامن فراخویش کشیده و بوستانهای متعددش میعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها، هر گونه آدمی از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روی همی کنند.
نه اندوهی دارند و نه گوئی از محاسبه شان باکی است. گله گله هر زمانشان بینی و هر دم کسی دیگری را ببانگ همی خواند. در چنین روزی، هیچ چیز جز نکاح پیرزنان ممنوع نیست.
یاد بادا! یاد بادا! از روزگارانی که بهرات گذراندیمشان.
لذت ها و شادمانی ها را در اختیار داشتیم و از شوخی و مزاح دلتنگ نمی گشتیم. زندگانیمان در سایه ی آن شهر وسیع بود و روزگار هر چه میخواستیم در دسترسمان می نهاد.
دریغا بازگشتی به هرات دریغا، چرا که زندگی در جز هرات گوارا نیست. آهای شبهای وصال! امید که به بارشی پی در پی سیراب گردی و ای روزهای گذشته، درود فراوان از من بر تو باد.
قصیده در این جا بپایان رسید. درود فراوان خداوند بر پیامبر ما محمد و اهل و یارانش باد.
مرا دلداری است که عشق وی در درون دل جای کرده، اگر خواهد که گام بر دیدگان هر کس نهد، تواند.
خوش آن که صلای جام وحدت در داد
خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
بر منطقه ی فلک نزد دست خیال
در پای عناصر سر فکرت ننهاد
کاری ز وجود ناقصم نگشاید
گوئی که ثبوتم انتفا میزاید
شاید ز عدم من بوجودی برسم
زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید
عارفی در تفسیر این آیه «ولقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون فسبح بحمد ربک » گفت: معنی آن است که از درد آنچه پیرامن تو گویند، به ثناخوانی ما آرام گیر.
نزدیک همین معنی است که گفته اند پیامبر (ص) وقتی منتظر بود که وقت نماز شود. و دائما بلال را میگفت، راحتمان بدار ای بلال، یعنی با اعلام وقت نماز رامشمان ده!
در فرموده هایش ندیدی نیز که فرمود: نماز نور چشم من است، نیز قریب به همین مقام است که وی صلوات الله علیه میفرمود: ای بلال خنکمان بدار! یعنی آتش شوق نماز را با تعجیل اذان آرامش ده و یا این که چونان که قاصد بسرعت پیام را می رساند.
تو نیز پیام را بسرعت برسان. این معنی همان است که شیخ صدوق که روانش قدسی باد گفته است. اما معنای دیگری نیز کرده اند که غرض از واژه ی ایزد آن بوده است که نماز را تا زمانی که شدت حرارت هوا بنشیند، بتأخیر انداز.