noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۳۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا

که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است

هلال را ز کنار افق کنید نگاه

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت

مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر

سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم

ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه

مده به خاطر نازک ملالت از من زود

که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله

جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد

مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد

آذر آبادان شد جایگه لشگر روس

دستهٔ پیشه‌وری صاحب فری فره شد

توده کارگران جنبش کردند به ری

«‌هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»

کاروانی همی از ری به‌ سوی مسکو رفت

جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد

دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را

هریکی بهر فراریدن‌، چون فرفره شد

چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول

آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد

قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد

سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد

کاروان شده بازآمد بی‌نیل مرام

مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد

هیئت دولت از بام نشستی تا شام

خون دل‌، شام شب و رنج و الم شبچره شد

مشورت‌ها به میان آمد با خیل خواص

وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد

نعرهٔ پیشه‌وری گشت بلندآواتر

سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد

دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ

چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد

حزب توده همگی جانب او بگرفتند

بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد

چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار

چند تن توده نمایشگر این منظره شد

بارزانی شد همدست به ایل شکاک

در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد

دستهٔ پیشه‌وری نیز به‌ سوی همدان

حمله‌ها برد ولی خرد درین دایره شد

دسته‌ای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت

صید خورشید، تمنای دل شب‌پره شد

لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت

پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد

طبرستانی و گیلانی و زنجانی را

راندن دزدان از ملک‌، مرامی سره شد

ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید

وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد

عاقبت رزم به کام دل رزم‌آرا گشت

دشمن گرگ‌صفت رام بسان بره شد

ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست

بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد

لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز

نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد

غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون

صدراعظم را میدان عمل یکسره شد

کشور ایران یکباره بجنبید چو دید

سر این ملک کرفتار بلای خوره شد

لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید

حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد

مجلس پانزدهم گشت از آن‌ پس تشکیل

آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد

رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال

نوبت خیمه‌شب‌بازی انگلتره شد

صاحب دولت و اعوان و هوادارانش

بیخشان یک‌یک از باغ سیاست اره شد

آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت

که نفس‌ها گره اندر گلو و خرخره شد

این‌یکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل

آن‌یکی نیزبه دولت طرف مشوره شد

لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت

گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد

ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست

که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد

گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد

کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد

گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند

بازگشتند و نفس‌شان باز از حنجره شد

لگن خاصره‌ای بس که ز نو جمجمه گشت

وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد

شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور

وز پی‌اش ساعد، فرمانده مستعمره شد

ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید

رفت پالان گرو ایام به کام خره شد

مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت

گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد

سخن مرد درم‌یافته با یاد آمد

« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»

سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید

که ویس روز رخ خویش را بیاراید

غلام روز دلم کو به جای صد سالست

سپیده چهره دل را به کار می‌ناید

سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد

که طاس چرخ حواشیش را نپیماید

سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه

رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید

بده عجوزه زراق را هزار طلاق

دم عجوزه جوانیت را بفرساید

بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی

وگر نه من خمشم عن قریب بنماید

قال‌الله تعالی: الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة، و قال النّبی علیه‌السلام عند نزعه: و ما ملکت ایمانکم، و قال النّبی صلی اللّه علیه و سلم حبب الی من دنیاکم ثلاث: الطبیب والنساء و قرّة عینی فی‌الصلوة، و قال علیه‌السلام: من ترک الصلوة متعمداً فقد کفر و بین‌الاسلام والکفر ترک‌الصلوة، و قال: المصلی یناجی ربه، و قال علیه‌السلام لو علم المصلی من یناجی ما التفت و قال علیه‌السلام کن فی صلوتک خاشعا و قال علیه‌السلام: الصلوة نورالمؤمن، من اقام الصلوة اعطی الجنّة بالصلوة.

بنده تا از حدث برون ناید

پردهٔ عزّ نماز نگشاید

چون کلید نماز پاکی تست

قفل آن دان که عیبناکی تست

پای کی بر نهی به بام فلک

باده کی در کشی ز جام ملک

تات چون خر در این سرای خراب

شکم از نان پرست و پشت از آب

تا به زیر چهار و پنج و ششی

باده جز از خم هوس نچشی

کی ترا حق به لطف برگیرد

یا نمازت به طوع بپذیرد

چون دوم کرد امر یزدانت

چار تکبیر بر سه ارکانت

فوطه‌بافان عالم ازلت

بر تو خوانند نکته و غزلت

روی سلطان شرع کی بینی

کون در آب و در آسمان بینی

لقمه و خرقه هردو باید پاک

ورنه گردی میان خاک هلاک

چونت نبود طعام و کسوت پاک

چه نمازت بود چه مشتی خاک

به رعونت سوی نماز مپای

شرم‌ دار و بترس تو ز خدای

سوی خود هرکه نیست بار خدای

دهدش در نماز بار خدای

سگ به دُم جای خود بروبد و باز

تو نروبی به آه جای نماز

از پی جاه و خدمت یزدان

دار پاکیزه جای و جامه و جان

قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست

اُحد سینه کعبهٔ اَحدست

در اُحد حمزه‌وار جان درباز

تا بیابی مزه ز بانگ نماز

هرچه جز حق بسوز و غارت کن

هرچه جز دین از آن طهارت کن

با نیازت به لطف برگیرند

بی‌نیازت نماز نپذیرند

بی‌نیاز ار غم نماز خوری

از جگر قلیهٔ پیاز خوری

باز اگر هست با نماز نیاز

برگِرَد دست لطف پردهٔ راز

هرکه در بارگاه لطف شتافت

دادنی داد و جستنی دریافت

ورنه ابلیس در درون نماز

گوش گیرد برونت آرد باز

تو لئیم آمدی نماز کریم

تو حدیث آمدی نماز قدیم

هفده رکعت نماز از دل و جان

ملک هشده هزار عالم دان

پس مگو کین حساب باریکست

زآنکه هفده به هشده نزدیکست

هرکه او هفده رکعه بگذارد

ملک هشده هزار او دارد

حسد و خشم و بخل و شهوت و آز

به خدای از گذاردت به نماز

تا حسد را ز دل برون ننهی

از عملهای زشت او نرهی

چون نبیند ز دین غنیمت تو

نکند هم نماز قیمت تو

قیمت تو عنان چو برتابد

والله ار جبرئیل دریابد

طالب اوّل ز غسل درگیرد

کز جُنُب حق نماز نپذیرد

تا ترا غل و غش درون باشد

غسل ناکرده‌ای تو چون باشد

غسل ناکرده از صفات ذمیم

نپذیرد نماز ربّ عظیم

گرچه پاکست هرچه بابت تست

همه در جنب حق جنابت تست

اصل و فرع نماز غسل و وضوست

صحت داء معضل از داروست

تا به جاروب لا نروبی راه

نرسی در سرای الّا الله

چون ترا از تو دل برانگیزد

پس نماز از نیاز برخیزد

ندهد سوی حق نماز جواز

چون طهارت نکرده‌ای به نیاز

زاری و بی‌خودی طهارت تست

کشتن نفس تو کفارت تست

چون بکشتی تو نفس را در راه

روی بنمود زود فضل اِله

با نیاز آی تا بیابی بار

ورنه یابی سبک طلاق سه بار

کان نمازی که در حضور بُوَد

از تری آب روی دور بُوَد

تن چو در خاک رفت و جان به فلک

روح خود در نماز بین چو مَلَک

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار

پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار

خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو

در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار

تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین

آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار

وز هر چهی برآید از عکس روی تو

سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار

این قصه را رها کن تا نوبری دگر

پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار

پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست

گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »

گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست

کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »

گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ

کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار

ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را

سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار

عاشق کند مشاهده حق بروی یار

باری چنان طلب کن و عشقی چنین بیار

 

بیچاره غافلان که ندارند درد عشق

مشغول گشته اند به تضییع روز گار

 

گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع

باری برون ربا بود این اشک را میار

 

تو جان خود بخود نتوانی نگاهداشت

دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار

 

چون صبح در هوای تو جان میدهم بصدق

با همدم چنین بصفت همدمی بیار

 

گویند کشتگان محبت نمرده اند

من میرم از برای تو روزی هزار بار

 

بویی چو برده ای ز گلستان معرفت

زنهار ای کمال قناعت مکن به خار

 

 

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش

چون بی‌خبری ز شور اوباش

 

آن چهره که رشک فخر فقرست

با ناخن زشت خویش مخراش

 

آن بت به خیال درنگنجد

بت‌ها به خیال خانه متراش

 

جمله بت و بت پرست چون اوست

غیر کل و جمله چیست جز لاش

 

نی فهم کنند خلق این را

نی دستوری که دم زنم فاش

 

این ماش برنج احولانست

ور نی نه برنج هست و نی ماش

 

پایان‌ها را کجا شناسند

چون پوشیدست رشک روهاش

 

گر می‌دزدی ز زندگان دزد

ای دزد کفن به شب چو نباش

اما ز قضاست مات من مات

هم حکم قضاست عاش من عاش

 

خامش که ز شب خبر ندارد

آن کس که به روز خورد خشخاش

خجسته سیامک یکی پور داشت

که نزد نیا جاه دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نیا یادگار پدر

نیا پروریده مراو را به بر

نیایش به جای پسر داشتی

جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنیها بدو بازگفت

همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروشی برآورد خواهم همی

ترا بود باید همی پیشرو

که من رفتنی‌ام تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

ز درندگان گرگ و ببر دلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

سپهدار پرکین و کندآوری

پس پشت لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه دیو با ترس و باک

همی به آسمان بر پراگند خاک

ز هرای درندگان چنگ دیو

شده سست از خشم کیهان خدیو

به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دد و دام دیوان ستوه

بیازید هوشنگ چون شیر چنگ

جهان کرد بر دیو نستوه تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال

سپهبد برید آن سر بی‌همال

به پای اندر افگند و بسپرد خوار

دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار

سرآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی

نگر تا کرا نزد او آبروی

جهان فریبنده را گرد کرد

ره سود بنمود و خود مایه خورد

جهان سربه‌سر چو فسانست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا

که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا

بدان که صحبت جان را همی‌کند همرنگ

ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما

نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل‌ست

چه می‌شود تن مسکین چو شد ز جان عذرا

چو دست متصل توست بس هنر دارد

چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا

کجاست آن هنر تو نه که همان دستی

نه این زمان فراق‌ست و آن زمان لقا

پس الله الله زنهار ناز یار بکش

که ناز یار بود صد هزار من حلوا

فراق را بندیدی خدات منما یاد

که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا

ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید

به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا

مثال دست بریده ز کار خویش بماند

که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا

ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند

که گربه می‌کشدش سو به سو ز دست قضا

امید وصل بود تا رگیش می‌جنبد

که یافت دولت وصلت هزار دست جدا

مدار این عجب از شهریار خوش پیوند

که پاره پاره دود از کفش شدست سما

شه جهانی و هم پاره دوز استادی

بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما

چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود

ز الست زخمه همی‌زن همی‌پذیر بلا

بلا کنیم ولیکن بلی اول کو

که آن چو نعره روحست وین ز کوه صدا

چو نای ما بشکستی شکسته را بربند

نیاز این نی ما را ببین بدان دم‌ها

که نای پاره ما پاره می‌دهد صد جان

که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا

ای زبدهٔ راز آسمانی

وی حلهٔ عقل پر معانی

ای در دو جهان ز تو رسیده

آوازهٔ کوس «لن ترانی»

ای یوسف عصر همچو یوسف

افتاده به دست کاروانی

لعل تو به غمزه کفر و دین را

پرداخته مخزن امانی

لعل تو به بوسه عقل و جان را

برساخته عقل جاودانی

با آفت زلف تو که بیند

یک لحظه زعم ر شادمانی

با آتش عشق تو که یابد

یک قطره ز آب زندگانی

موسی چکند که بی‌جمالت

نکشد غم غربت شبانی

فرعون که بود که با کمالت

کوبد در ملک جاودانی

«آن» گویم «آن» چو صوفیانت

نی نی که تو پادشاه آنی

جان خوانم جان چو عاشقانت

نی نی که تو کدخدای جانی

از جملهٔ عاشقان تو نیست

یکتن چو سنایی و تو دانی

زیبد که سبک نداری او را

گر گه گهکی کند گرانی

بح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند

حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند

بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش

موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند

خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد

چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند

یاور هران دلاور در دل ابر سیاه

با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند

روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین

چون که زان فرزانگان روشن‌تری پیدا کند

چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس

باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند

نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد

چون فزون شد بچه‌، دل آشفته و در واکند

صبح‌ خوش‌ خندد که ‌یک فرزند دارد، لیک شب

در غم طفلان‌، چو من پیوسته واوبلا کند

شب سیه‌شد زان که چون من کودکان دارد بسی

همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند

*

*‌

صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی

در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند

وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش

دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند

دختر شش ساله‌ام کاو را ملک دختست نام

بر در صندوقخانه محشری برپاکند

ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه

خانه از آشوبشان زلزال‌ها پیدا کند

محشر خر راست گردد زان گروه کره‌خر

آن‌یکی جفتک زند وین نعره‌، وآن آواکند

گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی

گاه مامک با ملک‌دخت از حسد دعواکند

نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر

مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند

هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به‌باد

هرکی ز ایشان به ماهی خانه‌ای یغما کند

هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به‌پای

هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند

هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان

خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند

کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار

چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند

ازکلاه‌ و کفش و کسوت‌، کاغذ و کلک و کتاب

نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند

گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود

همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند

گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی

وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند

گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان

گوید آن کاو داد دندان‌، نان همو اعطاکند

طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد

آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند

راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است

کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند

*

*‌

چیست‌باری‌فایدت جز حسرت و تیمار و غم

گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند

تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ

چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند

این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست

کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند

افتاده زندگی به‌کمین هلاک ما

چندان‌که وارسی به سر ماست خاک ما

ذوق گداز دل چقدر زور داشته‌ست

انگور را ز ریشه برآورد تاک ما

بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح

برشمع خنده ختم شد ازجیب چاک ما

تاب‌ و تب قیامت هستی کشیده‌ایم

ازمرگ نیست آن هه تشویش و باک ما

کهسار را ز نالهٔ ما باد می‌برد

کس را به درد عشق مباد اشتراک ما

قناد نیست مائده آرای بزم عشق

لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما

پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست

مژگان بس است سر به‌سمک تاسماک ما

آخربه‌فکرخویش‌ فرورفتن است وبس

چون شمع‌کنده است‌گریبان مغاک ما

صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال

ای جهد خشک‌کن عرق شرمناک ما

بیدل ز درد عشق بسی خون‌گریستی

ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما