زنهار ای کمال قناعت مکن به خار
عاشق کند مشاهده حق بروی یار
باری چنان طلب کن و عشقی چنین بیار
بیچاره غافلان که ندارند درد عشق
مشغول گشته اند به تضییع روز گار
گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع
باری برون ربا بود این اشک را میار
تو جان خود بخود نتوانی نگاهداشت
دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار
چون صبح در هوای تو جان میدهم بصدق
با همدم چنین بصفت همدمی بیار
گویند کشتگان محبت نمرده اند
من میرم از برای تو روزی هزار بار
بویی چو برده ای ز گلستان معرفت
زنهار ای کمال قناعت مکن به خار
ای خواجه تو عاقلانه میباش
چون بیخبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقرست
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولانست
ور نی نه برنج هست و نی ماش
پایانها را کجا شناسند
چون پوشیدست رشک روهاش
گر میدزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
- ۰۰/۰۶/۰۷