noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجده‌گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعله‌ای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه
کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد
پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پخته‌خواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بی‌تاویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا
چونک بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغزست و عقل جزو پوست
خویش را تاویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای
شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیه‌های رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش‌شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی‌بیند عیان
وان یکی تاریک می‌بیند جهان
وان یکی سه ماه می‌بیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان
می‌فشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذره‌ای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

امروز جنون نو رسیده‌ست
زنجیر هزار دل کشیده‌ست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوال‌ها دریده‌ست
باز آن بدوی به هجده‌ای قلب
آن یوسف حسن را خریده‌ست
جان‌ها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریده‌ست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیده‌ست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوه‌ها پزیده‌ست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریده‌ست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیده‌ست
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیده‌ست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیده‌ست

رو که به مهمان تو می‌نروم ای اخی
بست مرا از طعام دود دل مطبخی
رزق جهان می‌دهد خویش نهان می‌کند
گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان مملکت و فرخی
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ
کار بتر می‌شود گر تو در این می‌چخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز
چند میان جهان مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل
کور شود از نظر چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله‌ست جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین
چند در این تیرگی همچو خسان می‌زخی

یا کریماً فاق اعلی درجات الاوصاف
قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف
ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد
ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف
جز بیاد سخن روح گشای و نبست
دست نقّاش قدر صورت در در اصداف
جز بعون نفحات نفست آهو را
شود خون جگر مشک معطّر در ناف
جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت
کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف
هست در سایمۀ بارگیان قدرت
هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف
عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو
مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف
کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند
چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف
حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد
زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف
کان زرشک کف راد تو بخون می گرید
زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف
دست کلک گهر افشان تو می پوشاند
وهم را کسوت تحقیق، گه استکشاف
سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق
جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف
خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم
نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف
روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا
آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف
گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای
که وقار تو زدستش بکف استخفاف
یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم
دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف
کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا
از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفاف
تا قصارای امانی امل دست تو شد
هست مستغنی انگام سؤال از الحاف
خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد
زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف
داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش
گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف
تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست
زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف
دور نبود که مقراض سخط هیبت تو
دو درست مه و خورشید کند چارانصاف
بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز
سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف
هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد
که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف
دهر در مام او کسوت شب برنکشد
گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف
چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو
کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف
تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا
دوسه روزی کند آسایش را استفیاف
حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال
چرخ را در گه اقبال توگشتست مطاف
سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک
که طنینش برسانید بهر چار اطراف
آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی
آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف
بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق
خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف
ای خداوندی ز فکر و دستور کنند
نقش بندان طراز فلک صورت باف
فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو
منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف
لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو
شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف
مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن
زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف
نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود
آفرینش را گر باز کنند استیناف
نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت
که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف
تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس
تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف
هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر
کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف
سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام
وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف
سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان
که بود نسبت آن ضب مائین در الاف

‫حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها‬

‫حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری‬

‫در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها‬

‫گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری‬

پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها‬

‫کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری‬

‫چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است‬

‫بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده‬

‫وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است‬

‫تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده‬

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بینوای بی زر و زور

به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

من شکستهٔ بدحال زن دگی یابم

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بیدل نمی‌شود مقبول

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است

نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است

زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال

کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است

عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک

مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است

در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است

کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است

دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک

جملهٔ زیر زمین پر لعبت سیمین بر است

بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر

کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است

ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ

سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است

صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد

در چنین ره‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است

در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو

کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است

دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک

تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است

خوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن

خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است

تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم

زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است

آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام

ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است

از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن

کین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است

گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی

زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است

گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست

نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است

هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر

جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است

گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری

وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است

شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور

لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است

در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است

نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است

همچو موسی این زمان در طشت آتش مانده‌ای

طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است

شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان

زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است

گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش

کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است

هفت دریا را نمی‌بینی که از بس تشنگی

خشک‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است

چند چون طفلان کنی نظارهٔ لعب فلک

همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر است

چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع

بچه زان مغرور شد کین زال غرق زیور است

دانهٔ سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال

زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است

گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی

آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است

گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو

زانکه این گاو از خری بی‌پرچم و بی‌عنبر است

گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان در مباز

زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است

مه چو در خرچنگ آید جامه دوزی فال را

و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده‌در است

چند بر پنها روی پرهیز کن از شیر چرخ

زانکه جای صید شیران وادی پهناور است

خوشه چون گندم نمایی جوفروش آید به فعل

کاه برگی ندهدت کو در پی یک جو در است

چون سلیمان را ترازو نیم‌جو فرمان نبرد

نیم‌جو سنجی اگر گویی مرا فرمانبر است

این ترازو بفکن از دست و به طراری بجه

چون ترازو را همی‌بینی که کژدم در بر است

چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد

بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است

همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک

بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازی گر است

دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر

زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است

چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک

چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است

نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست

از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است

کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود

چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است

تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است

دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است

خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک

هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است

زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام

لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است

چارهٔ جانم بکن زیرا که جان بس واله است

در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است

من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند

بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است

پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را

کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است

و رب العزّة در آن حال سکینه فرو فرستاد بدلهای مؤمنان، آرامی و سکونی و امنی بعد از خوف و بیم بدل ایشان فرو آمد و قوی دل شدند و بر کافران حمله بردند. ربّ العالمین مدد فرستاد از آسمان پنج هزار فریشته با قدهای بلند و جامهای سفید بر اسبهای ابلق. کافران چون ایشان را بدیدند بترسیدند و بهزیمت شدند و مسلمانان بر پی ایشان رفتند و بسیار از ایشان کشته شدند، مالک بن عوف را بگرفتند و پیش رسول خدا آوردند. رسول گفت: یا مالک امّا الایمان و امّا السّیف؟

مالک گفت: امّا اسلام نیارم و اگر بکشی مردی عظیم کشته باشی و رفدا خواهی مال عظیم یابی. آن گه گفت: یا محمد! کجااند آن مردان بلند بالای سفید جامه بر اسبهای ابلق که بنزدیک تو بودند؟ ایشان ما را بهزیمت کردند نه شما. رسول خدا گفت: تلک الملائکة ارسلها ربّی لنصرتی.

اینست که رب العالمین گفت: وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً وَ ضاقَتْ عَلَیْکُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ برحبها و سعتها. و الباء للحال ای رحبته، و المعنی لم تجدوا موضعا لفرارکم عن اعدائکم.

ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ ای ولّیتم الکفّار ظهورکم مدبرین.

عن النبی ص: منهزمین.

قال الزّهری: بلغنی انّ شیبة بن عثمان، قال: استدبرت رسول اللَّه یوم حنین و انا أرید أن اقتله بطلحة بن عثمان و عثمان بن طلحة و کانا قد قتلا یوم احد فاطلع اللَّه رسوله علی ما فی نفسی فالتفت الیّ و ضرب فی صدری و قال: اعیذک باللّه یا شیبة، فارعدت فرائصی فنظرت الیه و هو احبّ الیّ من سمعی و بصری و قلت: اشهد انّک رسول اللَّه و انّ اللَّه اطلعک علی ما فی نفسی.

ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ و امنه و رحمته و طمأنینه، و قیل: و قاره فآمنوا و سکنت قلوبهم بعد الخوف.

وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها یعنی الملائکة و کانوا خمسة آلاف لم تروها باعینکم.

وَ عَذَّبَ الَّذِینَ کَفَرُوا بالخوف و القتل و الاسر.

وَ ذلِکَ جَزاءُ الْکافِرِینَ ای ما فعل بهم جزائهم فی الدّنیا.

ثُمَّ یَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عَلی‌ مَنْ یَشاءُ و هم الّذین اسلموا منهم بعد ذلک.

وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ بمن آمن.

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ فاجتنبوهم کما یجتنب الانجاس.

حسن گفت: نجس العین‌اند، مصافحت ایشان دست شستن واجب کند. قتاده گفت: نجاست ایشان آنست که نه از جنابت غسل کنند نه از حدث وضو. نجس مصدر است و نجس اسم و نجس موافقت رجس، یقال: رجس نجس.

فَلا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ مسجد گفت و مراد همه حرم است. حرام کرد بر مشرکان که در حرم شوند یا حج کنند پس فتح مکه، معنی آنست که مؤمنان را نگذارند پس ازین که در حرم شوند نه استیطان را نه سفارت و زیارت را نه زنده و مرده فانّه ینبش قبره اذا امکن و یخرج.

بَعْدَ عامِهِمْ هذا. قیل هو سنة تسع. و قیل سنة برائة و هی سنة عشر و هی سنة حجة الوداع. جابر بن عبد اللَّه گفت: لا یقربه مشرک الّا عند رجل من المسلمین او رجل یؤدّی الجزیه. و فی وقوع اسم المسجد علی الحرام دلیل علی انّه قبلة لاهل القبلة و سعه لهم فی التّوجه الیه اذا ارادوا الکعبة کما

جاء فی الخبر انّ البیت قبلة لاهل المسجد و المسجد قبلة لاهل الحرم و الحرم قبلة لاهل الارض فی مشارقها و مغاربها.

وَ إِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً مشرکان چون این منع شنیدند گفتند: اکنون کاروانهای مکّه بازداریم تا از گرسنگی هلاک شوند، اهل مکه بترسیدند گفتند: الآن ینقطع المتاجر عنّا، فانزل اللَّه تعالی: وَ إِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ العائل الفقیر و الجمع العیّل و العیلة الفقر، عال، درویش شد، اعال، عیال‌دار شد، فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ بما تأخذون من الجزیة و تنالون من الغنیمة. و قیل: مِنْ فَضْلِهِ ای من رزقه فمطرت البلاد و اخصبت و اسلم اهل جدة و صنعا و غیرهم فحملوا المیرة الی مکه و کفاهم اللَّه ما کانوا یتخوّفون. و گفته‌اند که خدای تعالی وعده وفا کرد که بروزگار طعام و نعمت بر ایشان فراخ کرد چنان که گفت: یُجْبی‌ إِلَیْهِ ثَمَراتُ کُلِّ شَیْ‌ءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا، امّا بمشیّت مقیّد کرد گفت: مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ، از بهر آنکه نعمت سال بسال کمتر و سال بسال بیشتر و کس باشد که توانگر بود و کس باشد که درویش چنان که خود خواهد روزی میرساند یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ وَ یَقْدِرُ، و قیل: هذا تعلیم بتعلیق الامور بمشیّة اللَّه. إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بما امر، حَکِیمٌ فیما قدّر.

قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ در قرآن آیتی نیست در فرمان بقتال جامع‌تر از این که میگوید: قتال کنید با ایشان که با خدای ایمان نیارند چنان که موحّدان ایمان آرند یعنی اهل کتاب، قریظه و نضیر و غیر ایشان که ایشان اقرار میدادند که خدای خالق است آفریدگار و کردگار، امّا او را شریک و انباز میگفتند و زن و فرزند و بآنچه سزای آن نیست صفت میکردند و نبوّت مصطفی محمد نمی‌پذیرفتند، پس اقرار ایشان بکار نیامد و آن را ایمان نهادند، وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ و نه بروز رستاخیز ایمان دارند چنان که موحدان و مؤمنان ایمان دارد، و ذلک بانهم لا یقرّن بانّ اهل الجنّة یاکلون و یشربون فلیس یقرّن بالیوم الآخر.

وَ لا یُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ من الخمر و لحم الخنزیر.

وَ لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ ای لا یدینون بدین الاسلام و هو دین محمد ص النّاسخ لسائر الادیان. و المعنی ایمانهم غیر ایمان اذ لم یؤمنوا بمحمد ص و لم یتدینوا بدینه، و قیل لا یدینون دین الحقّ ای لا یطیعون طاعة الحقّ و الحقّ هو اللَّه عزّ و جلّ. دان له ای اطاع له، و قیل: لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ ای لا یعملون بما فی التوریة و الانجیل.

مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ من الیهود و النّصاری و من للتّبیین. میگوید با ایشان که بخدای و روز رستاخیز ایمان نیاوردند و حرام را حلال کردند و فرمان خدای نبردند ازین جهودان و ترسایان، قتال کنید. حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ اهل کتاب را در اعطاء جزیه مخصوص کرد، این دلیل است که هر که را کتاب نیست و شبهت کتاب نیست، جزیت از وی نپذیرند و او را در کفر بنگذارند، امّا مجوس به اهل کتاب ملحق‌اند در جزیت. لما

روی عبد الرحمن بن عوف انّ النّبی ص قال: سنوا بهم سنة اهل الکتاب، و روی انّ النّبی ص اخذ من مجوس هجر، و روی عن علی (ع) قال: کان للمجوس علم یعلمونه و کتاب یدرسونه و ان ملکهم سکر فوقع علی ابنته او اخته فاطلع علیه بعض اهل مملکته فجاءوا یقیمون علیه الحد و امتنع فرفع الکتاب من بین اظهرهم و ذهب العلم من صدورهم.

امّا سامره میگویند که قومی‌اند از جهودان و صابیان قومی‌اند از ترسایان، و حکم ایشان حکم اهل کتاب است و ایشان که تمسّک بصحف شیث و ابراهیم و داود (ع) کرده‌اند، علما و رایشان مختلف‌اند قومی گفتند ملحق‌اند باهل کتاب، و قومی گفتند بعبده اوثان ملحق‌اند، و قومی گفتند که از عبده اوثان جزیت پذیرند مگر که از عرب باشند، فانّ العرب سیف الاسلام، و فی ذلک ما

روی انّ النّبی ص صالح عبدة الاوثان علی العرب الّا من کان من العرب.

امّا مذهب راست و قول درست آنست که عرب و عجم در آن یکسانند و جز از اهل کتاب جزیت نپذیرند، ایشان که پیش از مبعث رسول ص پدران ایشان بر ملّت جهودان و ترسایان بودند، امّا آنکه بعد از مبعث مصطفی ص جهود گشت یا ترسا، یا گور، از عبده اوثان است از وی و اعقاب وی الّا اسلام نپذیرند یا قتل، و شرط آنست که جزیت از مرد بالغ آزاد ستانند مکلف، نه از زن نه از کودک، نه از دیوانه و معتوه نه از مملوک فانّهم اتباع الرجال العقلاء، و اقلّه دینار.

قال رسول اللَّه ص لمعاذ بن جبل: خذ من کل حالم دینارا فی کل سنة یعنی فی آخر الحول.

و روی انّ عمر اوجب علی من کان من اهل الذّهب اربعة دنانیر و علی اهل الفضة اربعین درهما. حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ، قیل: عن سلطان و قوّة لکم علیهم و انعام منکم علیهم و للید السّلطان و النّعمة، و قیل: عَنْ یَدٍ یعنی عن قهر و ذلّ یعترفون انّ ایدی المسلمین فوق ایدیهم. و قیل: عَنْ یَدٍ یعنی یعطونها بایدیهم، یعطی کلّ رجل ما علیه بیده لا یرسله، یمشی بها کارها و لا یجی‌ء بها راکبا، یعطیها و هو قائم، و الّذی یأخذها منه جالس.

وَ هُمْ صاغِرُونَ ذلیلون مقهورون. و قیل: یؤخذ بلحیته ثمّ یقبض منه. و قیل: یصفع ثمّ یؤخذ منه.

وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ این قومی از جهودان گفته‌اند نه همگان.

عزیز ابن بتنوین قرائت عاصم و کسایی و یعقوب است، باقی بی‌تنوین خوانند و اثبات تنوین پسندیده‌تر است و اختیار بو عبیده و بو حاتم است لانّه اسم خفیف فوجهه ان ینصرف و ان کان اعجمیّا و لانّه لیس بمنسوب الی ابیه و انّما تحذف العرب النّون من هذا الاسم اذا کان منسوبا الی ابیه کقولهم: هذا زید بن عبد اللَّه، فحذفت النّون لکثرة هذا الکلام، فاذا نسبوا الی غیر ابیه نوّنوا فقالوا: هذا زید ابن اخینا، و هذا زید ابن الامیر و علی قراءة من قراء بغیر التّنوین فلذلک و لالتقاء السّاکنین سکون التّنوین و سکون الباء فی قوله: عزیز ابن اللَّه ذلِکَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ، قال قائل: کلّ قول بالفم فما الفائدة فی قوله: بافواههم؟

آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام

هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام

با برتریش گوهر جمشید پست پست

با پختگیش جوهر خورشید خام خام

تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس

گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام

آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست

وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام

بوده زمین خانقهش بام آسمان

بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام

چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا

سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام

سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم

شکر وضو کند به در مسجد الحرام

آب محیط را ز کرامات کرده پل

بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام

هر شب قبای مشرقی صبح را فلک

نور از کلاه مغربی او برد به وام

پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد

سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام

شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟

بختی که دید یافته حبل المتین زمام

ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه

نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار

تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام

پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد

خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام

عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش

چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام

چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت

در حلق دیو خام چو رستم فکند خام

پوشد لباس خاکی ما را ردای نور

خاکی لباس کوته و نوری رداش تام

دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک

باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام

گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک

گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام

گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب

شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام

گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب

پوشد برهنگان را چون آفتاب بام

او بود نقطه حرف الف دال میم را

کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام

زو دید آن نماز که قائم بود الف

راکع بماند دال و تشهد نمود لام

گاهی براق چار ملک را لگام گیر

گاهی به دیو هفت سری برکند لگام

با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس

صوفی کار آب‌کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام

در صورتی که دیده جمالش صور نگار

زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام

در آینه عنایت صیقل شناخته

زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات

ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام

ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز

کز آتش نشاط شود آبش از مسام

در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن

بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام

گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین

گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام

پیری که پیر هفت زیبدش مرید

میری که میر هشت جنان شایدش غلام

آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من

کازرده دید جان من از غصهٔ لام

کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین

کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام

من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب

خالی خزینه از درم و کاسه از طعام

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد

غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان

خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام

او کز درم درآمد و دندان سپید کرد

پوشید بام را سر دندانش نور فام

سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی

کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو

می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟

گفتا توان اگر نشود دیو پایدام

گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟

گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام

گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟

گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام

گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟

گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام

گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟

گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟

گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام

خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود

بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام

کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک

بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام

شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی

صدر الشریعه حجت حق مفتی انام

او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش

بودند زمزم و حجر الاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب

او و همه سران حجر الاسود و رخام

زمزم نمای بود به مدحش زبان من

تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان

چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام

پس چون رکاب او ز نشابور در رسید

تبریز شد هزار نشابور ز احتشام

تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت

تبریز شد ز رتبت او روضة السلام

من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت

خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام

از همتش اتابک و سلطان حیات یافت

کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت

این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام

او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد

او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام

بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری

از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او

زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام

ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود

با امت استقامت و با ملت انتظام

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم

امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام

جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم

ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن

کاندر جهان به کندریی بودنی نظام

آن ریسمان فروش که از آسمان سروش

کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام

وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم

کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام

یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست

من ینکر المهیمن آن یحیی العظام

خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که

یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام

گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار

کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج

با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام

آری به داغ و دردسرانند نامزد

اینک پلنگ در برص و شیر در جذام

خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح

مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر

چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام

بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب

بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام

او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش

زانم به نامه آیت حق کرده بود نام

حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم

این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

این نامه بر سر دو جهان حجت من است

کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام

این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است

کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین

گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام

تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من

تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش

بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن

حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود

از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام

گر صد رشید داشتمی کردمی فداش

آن روز کامدش ز رسول اجل پیام

گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت

پازهر خواهم از همم سید همام

اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین

کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش

دارد خلافة الحق در موضع سهام

حق در حقش دعای من از صدق بشنواد

من نامرادی دلش از دهر مشنوام

دار السلام اهل هدی باد صدر او

ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیت ی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

بامدادان آمدند آن مادران

خفته استا همچو بیمار گران

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف

سر ببسته رو کشیده در سجاف

آه آهی می‌کند آهسته او

جملگان گشتند هم لا حول‌ گو

خیر باشد اوستاد این درد سر

جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین

آگهم مادر غران کردند هین

من بدم غافل بشغل قال و قیل

بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون بجد مشغول باشد آدمی

او ز دید رنج خود باشد عمی

از زنان مصر یوسف شد سمر

که ز مشغولی بشد زیشان خبر

پاره پاره کرده ساعدهای خویش

روح واله که نه پس بیند نه پیش

ای بسا مرد شجاع اندر حراب

که ببرد دست یا پایش ضراب

او همان دست آورد در گیر و دار

بر گمان آنک هست او بر قرار

خود ببیند دست رفته در ضرر

خون ازو بسیار رفته بی‌خبر