noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام

هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام

با برتریش گوهر جمشید پست پست

با پختگیش جوهر خورشید خام خام

تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس

گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام

آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست

وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام

بوده زمین خانقهش بام آسمان

بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام

چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا

سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام

سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم

شکر وضو کند به در مسجد الحرام

آب محیط را ز کرامات کرده پل

بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام

هر شب قبای مشرقی صبح را فلک

نور از کلاه مغربی او برد به وام

پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد

سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام

شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟

بختی که دید یافته حبل المتین زمام

ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه

نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار

تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام

پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد

خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام

عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش

چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام

چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت

در حلق دیو خام چو رستم فکند خام

پوشد لباس خاکی ما را ردای نور

خاکی لباس کوته و نوری رداش تام

دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک

باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام

گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک

گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام

گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب

شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام

گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب

پوشد برهنگان را چون آفتاب بام

او بود نقطه حرف الف دال میم را

کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام

زو دید آن نماز که قائم بود الف

راکع بماند دال و تشهد نمود لام

گاهی براق چار ملک را لگام گیر

گاهی به دیو هفت سری برکند لگام

با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس

صوفی کار آب‌کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام

در صورتی که دیده جمالش صور نگار

زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام

در آینه عنایت صیقل شناخته

زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات

ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام

ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز

کز آتش نشاط شود آبش از مسام

در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن

بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام

گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین

گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام

پیری که پیر هفت زیبدش مرید

میری که میر هشت جنان شایدش غلام

آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من

کازرده دید جان من از غصهٔ لام

کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین

کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام

من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب

خالی خزینه از درم و کاسه از طعام

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد

غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان

خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام

او کز درم درآمد و دندان سپید کرد

پوشید بام را سر دندانش نور فام

سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی

کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو

می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟

گفتا توان اگر نشود دیو پایدام

گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟

گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام

گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟

گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام

گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟

گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام

گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟

گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟

گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام

خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود

بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام

کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک

بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام

شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی

صدر الشریعه حجت حق مفتی انام

او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش

بودند زمزم و حجر الاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب

او و همه سران حجر الاسود و رخام

زمزم نمای بود به مدحش زبان من

تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان

چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام

پس چون رکاب او ز نشابور در رسید

تبریز شد هزار نشابور ز احتشام

تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت

تبریز شد ز رتبت او روضة السلام

من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت

خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام

از همتش اتابک و سلطان حیات یافت

کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت

این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام

او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد

او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام

بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری

از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او

زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام

ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود

با امت استقامت و با ملت انتظام

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم

امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام

جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم

ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن

کاندر جهان به کندریی بودنی نظام

آن ریسمان فروش که از آسمان سروش

کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام

وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم

کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام

یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست

من ینکر المهیمن آن یحیی العظام

خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که

یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام

گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار

کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج

با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام

آری به داغ و دردسرانند نامزد

اینک پلنگ در برص و شیر در جذام

خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح

مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر

چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام

بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب

بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام

او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش

زانم به نامه آیت حق کرده بود نام

حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم

این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

این نامه بر سر دو جهان حجت من است

کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام

این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است

کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین

گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام

تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من

تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش

بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن

حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود

از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام

گر صد رشید داشتمی کردمی فداش

آن روز کامدش ز رسول اجل پیام

گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت

پازهر خواهم از همم سید همام

اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین

کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش

دارد خلافة الحق در موضع سهام

حق در حقش دعای من از صدق بشنواد

من نامرادی دلش از دهر مشنوام

دار السلام اهل هدی باد صدر او

ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیت ی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

بامدادان آمدند آن مادران

خفته استا همچو بیمار گران

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف

سر ببسته رو کشیده در سجاف

آه آهی می‌کند آهسته او

جملگان گشتند هم لا حول‌ گو

خیر باشد اوستاد این درد سر

جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین

آگهم مادر غران کردند هین

من بدم غافل بشغل قال و قیل

بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون بجد مشغول باشد آدمی

او ز دید رنج خود باشد عمی

از زنان مصر یوسف شد سمر

که ز مشغولی بشد زیشان خبر

پاره پاره کرده ساعدهای خویش

روح واله که نه پس بیند نه پیش

ای بسا مرد شجاع اندر حراب

که ببرد دست یا پایش ضراب

او همان دست آورد در گیر و دار

بر گمان آنک هست او بر قرار

خود ببیند دست رفته در ضرر

خون ازو بسیار رفته بی‌خبر

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون

ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم

چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی

به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت

بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

اجزای خاک حامله بودند از آسمان

نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد

گلنار پرگره شد و جوبار پرزره

صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد

اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت

بگشاد سر و دست که وقت کنار شد

گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید

در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد

آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق

شد مستجاب دعوت او گلعذار شد

شاه بهار بست کمر را به معذرت

هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد

هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت

گر در دو دست موسی یک چوب مار شد

زنده شدند بار دگر کشتگان دی

تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد

اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند

چون لطف روح بخش خدا یار غار شد

ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت

آن سو که وقت خواب روان را مطار شد

آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح

آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد

مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف

بدری منور آمد و شمع دیار شد

این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان

لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد

بربند این دهان و مپیمای باد بیش

کز باد گفت راه نظر پرغبار شد

بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست

بدانک مست تجلی به ماه راه نماست

میان روز شتر بر سر مناره رود

هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست

بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود

مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست

بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم

که از دهان و لب من پری رخی گویاست

کسی که عاشق روی پری من باشد

نزاده است ز آدم نه مادرش حواست

عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید

چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست

سر بریده نگر در میان خون غلطان

دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست

او آفتاب و چو ماهست آن سر بی‌تن

که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست

بر این بساط خرد را اگر خرد بودی

بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست

کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد

کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست

در این چمن نظری کن به زعفران رویان

که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست

خموش باش مگو راز اگر خرد داری

ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست

که برد مفخر تبریز شمس تبریزی

خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست

چنان بد که یک روز با تاج و گنج

همی داشت از بودنی دل به رنج

ز تیره شب اندر گذشته سه پاس

بفرمود تا شد ستاره‌شناس

بپرسیدش از تخت شاهنشهی

هم از رنج وز روزگار بهی

منجم بیاورد صلاب را

بینداخت آرامش و خواب را

نگه کرد روشن به قلب اسد

که هست او نماینده فتح و جد

بدان تا رسد پادشا را بدی

فزاید بدو فره ایزدی

چو دیدند گفتندش ای پادشا

جهانگیر و روشن‌دل و پارسا

یکی کار پیش است با رنج و درد

نیارد کس آن بر توبر یاد کرد

چنین داد شاپور پاسخ بدوی

که ای مرد داننده و راه‌جوی

چه چارست تا این ز من بگذرد

تنم اختر بد به پی نسپرد

ستاره‌شمر گفت کای شهریار

ازین گردش چرخ ناپایدار

به مردی و دانش نیابی گذر

خردمند گر مرد پرخاشخر

بباشد همه بودنی بی‌گمان

نتابیم با گردش آسمان

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

که دادار باشد ز هر بد نگاه

که گردان بلند آسمان آفرید

توانایی و ناتوان آفرید

بگسترد بر پادشاهیش داد

همی بود یک چند بی‌رنج و شاد

چو آباد شد زو همه مرز و بوم

چنان آرزو کرد کاید به روم

ببیند که قیصر سزاوار هست

ابا لشکر و گنج و نیروی دست

همان راز بگشاد با کدخدای

یک پهلوان گرد با داد و رای

همه راز و اندیشه با او بگفت

همی داشت از هرکس اندر نهفت

چنین گفت کاین پادشاهی به داد

بدارید کزداد باشید شاد

شتر خواست پرمایه ده کاروان

به هر کاروان بر یکی ساروان

ز دینار وز گوهران بار کرد

ازان سی شتر بار دینار کرد

بیامد پراندیشه ز آبادبوم

همی رفت زین سان سوی مرز روم

یکی روستا بود نزدیک شهر

که دهقان و شهری بدو بود بهر

بیامد به خان یکی کدخدای

بپرسید کاید مرا هست جای

برو آفرین کرد مهتر بسی

که چون تو نیابیم مهمان کسی

ببود آن شب و خورد و بخشید چیز

ز دهقان بسی آفرین یافت نیز

سپیده برآمد بنه برنهاد

سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد

بیامد به نزدیک سالار بار

برو آفرین کرد و بردش نثار

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی

چنین داد پاسخ که ای پادشا

یکی پارسی مردم و پارسا

به بازارگانی برفتم ز جز

یکی کاروان دارم از خز و بز

کنون آمدستم بدین بارگاه

مگر نزد قیصر گشاینده راه

ازین بار چیزی کش اندر خورست

همه گوهر و آلت لشکرست

پذیرد سپارد به گنجور گنج

بدان شاد باشم ندارم به رنج

دگر را فروشم به زر و به سیم

به قیصر پناهم نپیچم ز بیم

بخرم هرانچم بباید ز روم

روم سوی ایران ز آباد بوم

ز درگاه برخاست مرد کهن

بر قیصر آمد بگفت این سخن

بفرمود تا پرده برداشتند

ز در سوی قیصرش بگذاشتند

چو شاپور نزدیک قیصر رسید

بکرد آفرینی چنان چون سزید

نگه کرد قیصر به شاپور گرد

ز خوبی دل و دیده او را سپرد

بفرمود تا خوان و می ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

جفادیده ایرانیی بد به روم

چنانچون بود مرد بیداد و شوم

به قیصر چنین گفت کای سرفراز

یکی نو سخن بشنو از من به راز

که این نامور مرد بازارگان

که دیبا فروشد به دینارگان

شهنشاه شاپور گویم که هست

به گفتار و دیدار و فر و نشست

چو بشنید قیصر سخن تیره شد

همی چشمش از روی او خیره شد

نگهبانش برکرد و با کس نگفت

همی داشت آن راز را در نهفت

چو شد مست برخاست شاپور شاه

همی داشت قیصر مر او را نگاه

بیامد نگهبان و او را گرفت

که شاپور نرسی توی ای شگفت

به جای زنان برد و دستش ببست

به مردی ز دام بلا کس نجست

چو زین باره دانش نیاید به بر

چه باید شمار ستاره‌شمر

بر مست شمعی همی سوختند

به زاریش در چرم خر دوختند

همی گفت هرکس که این شوربخت

همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

یکی خانه‌ای بود تاریک و تنگ

ببردند بدبخت را بی‌درنگ

بدان جای تنگ اندر انداختند

در خانه را قفل بر ساختند

کلیدش به کدبانوی خانه داد

تنش را بدان چرم بیگانه داد

به زن گفت چندان دهش نان و آب

که از داشتن زو نگیرد شتاب

اگر زنده ماند به یک چندگاه

بداند مگر ارج تخت و کلاه

همان تخت قیصر نیایدش یاد

کسی را کجا نیست قیصر نژاد

زن قیصر آن خانه را در ببست

به ایوان دگر جای بودش نشست

یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی

گزیده به هر کار دستور اوی

که ز ایرانیان داشتی او نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

کلید در خانه او را سپرد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشکر براند

ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قیصر به نزدیک ایران رسید

سپه یک به یک تیغ کین برکشید

از ایران همی برد رومی اسیر

نبود آن یلان را کسی دستگیر

به ایران زن و مرد و کودک نماند

همان چیز بسیار و اندک نماند

نبود آگهی در میان سپاه

نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

گریزان همه شهر ایران ز روم

ز مردم تهی شد همه مرز و بوم

از ایران بی‌اندازه ترسا شدند

همه مرز پیش سکوبا شدند

یکی راه پیش آمدش ناگزیر

همی رفت بایست بر خیره خیر

پی اسپ و گویا زبان سوار

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست

همی رفت پویان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی

سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنین گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گرایدونک خشنودی از رنج من

بدان گیتی آگنده کن گنج من

بپویم همی تا مگر کردگار

دهد شاه کاووس را زینهار

هم ایرانیان را ز چنگال دیو

گشاید بی‌آزار گیهان خدیو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پیلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه یکی میش نیکوسرین

بپیمود پیش تهمتن زمین

ازان رفتن میش اندیشه خاست

بدل گفت کابشخور این کجاست

همانا که بخشایش کردگار

فراز آمدست اندرین روزگار

بیفشارد شمشیر بر دست راست

به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی میش و تیغش به چنگ

گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر یکی چشمه آمد پدید

چو میش سراور بدانجا رسید

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راستگوی

هرانکس که از دادگر یک خدای

بپیچد نیارد خرد را به جای

برین چشمه آبشخور میش نیست

همان غرم دشتی مرا خویش نیست

به جایی که تنگ اندر آید سخن

پناهت به جز پاک یزدان مکن

بران غرم بر آفرین کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گیابر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل یوز شاد

ترا هرک یازد به تیر و کمان

شکسته کمان باد و تیره گمان

که زنده شد از تو گو پیلتن

وگرنه پراندیشه بود از کفن

که در سینهٔ اژدهای بزرگ

نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم به دشمن رسیده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرین

ز رخش تگاور جدا کرد زین

همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشید شد تابناک

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

بیفگند گوری چو پیل ژیان

جدا کرد ازو چرم پای و میان

چو خورشید تیز آتشی برفروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

به خاک استخوانش سپردن گرفت

سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب

چو سیراب شد کرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراینده گفت

که با کس مکوش و مشو نیز جفت

اگر دشمن آید سوی من بپوی

تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نیم شب

شاطر اوغلان گوروم آللاه سنه وئرسین برکت

قوی اونون یاخشی النسین ،خمیرین اللنسین

چوخ پیشیر یاخشی پیشیر گویده قیریلدات کوره یی

منبر اوسته چوره یین قوی قالانیب تللنسین

تندیرین طور تکین عرشیده ن آلسین ایشیغی

ارسینه ین بیرق احرار کیمی میللنسین

کاسیبین قیسمتی یوخ یاغلی پیلوو دوشله ماغا

بو یاوان سنگه یی بیرقوی ساحالیب سئللنسین

قیرتین قوربانی سن موشترینی تئز یولا سال

ائل ایچینده یاراماز آرواد اوشاغ وئللنسین

قوی ایکیریاللیغی ساتسین خوزه ئین بیر ماناتا

دیشی دوشموش قوجانین آغزی نه دیر دیللنسین

او منیم شعریمه چوخ ماییل اولان وردسته

دئنه: شاعیر چوره یی قوی قوروسون گوللنسین

من لیغیرسا یئیه بیلسم ده فلوس لازیم اولار

بو سوسوز باخچا نه لازیم بو قده ربئللنسین

ساری یازلیقدان اولان گوللی قیزارمیش سنگک

گره ک آغزوندا اریک تک ازیلیب هللنسین

تهرانین غیرتی یوخ شهریار ساخلاماغا

قاچمشام تربیزه تا یاخشی یامان بللنسین

باغچامیز فاسد اولوب ، هر نه ااکرسن اولماز

یئری داشلیقدی گره ک توپراقی غربیللنسین

مدعاسی چوخ اولان طبل تهی پربادوخ

نیله یک ضرناچی نین بورنو گره ک یئلله نسین

بو گیجللنمه دن آی چرخ فلک سنده یورول

بو حیاسیز گونه گوزلر نه قده ر زیللنسین

سعدی نین باغ گلستانی گره ک حشره قده ر

آلماسی سلله لنیب خرماسی زنبیللنسین

لعنت اول باد خزانه کی "نظامی " باغینین

بیر یاوا گلبسرین قویمادی کاکللنسین

آرزو جلگه لرینده بیز اکن مزرعه لر

دئییه سن ساقه لنیب قوی هله سنبللنسین

قصه چوخ قافیه یوخ آختاریرام تاپمیورام

یئریدیر شهریارین طبعی ده تنبللنسین

۱۳۳۷

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم