noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب

صد غنچه وگل است به منقار عندلیب

دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست

طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب

نامحرمی‌که از ادب عشق غافل است

دارد اهانت گل از انکسار عندلیب

بی‌یار جای یار نشان قیامت است

با باغ در خزان نفتد کار عندلیب

دردسر تظلم الفت کجا برد

گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب

از دورباش غیرت خوبان حذرکنید

گل خارها نشانده به آزار عندلیب

آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند

شاخ‌گلی‌که نیست قفس‌وار عندلیب

بوی‌گلم برون چمن داغ می‌کند

از ناله‌های در پس‌ دیوار عندلیب

من نیز بی‌هوس نی‌ام اما نداد عشق

پروانه را دماغ سر وکار عندلیب

شاید نصیب دردی از اهل وفا برم

بستم دل دو نیم به‌منقار عندلیب

بالین خواب‌گل همه رنگ شکسته بود

آه از ندامت پر بیکار عندلیب

بیدل بهار عشرت عشاق ناله است

امسال نیز می‌گذرد پار عندلیب

شب آمد عاشقان را پرده راز

شب آمد بی دلان را غصه پرداز

توان بس کار در شبگیر کردن

که روزش کم توان تدبیر کردن

زلیخا چون غم شب بگذرانید

نه غم بل ماتم شب بگذرانید

بلا و محنت روز آمدش پیش

صد اندوه جگرسوز آمدش پیش

نه روی آنکه در زندان کند روی

نه صبر آنکه بی زندان کند خوی

ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی

نهادی بر کف محرم کنیزی

فرستادی به زندان سوی یوسف

که تا دیدی به جایش روی یوسف

چو آن محرم ز زندان آمدی باز

بدو صد عشقبازی کردی آغاز

گهی رو بر کف پایش نهادی

گهی صد بوسه اش بر چشم دادی

که این چشمیست کان رخسار دیده ست

که آن پاییست کانجاها رسیده ست

اگر چشمش نیارم بوسه دادن

و یا رو بر کف پایش نهادن

ببوسم باری آن چشمی که گاهی

کند در روی زیبایش نگاهی

نهم رو بر کف آن پای باری

که وقتی می کند سویش گذاری

بپرسیدی ازان پس حال او را

جمال روی فرخ فال او را

که رویش را نفرسوده گزندی

به کار او نیفتاده ست بندی

گلش را از هوا پژمردگی نیست

تنش را زان زمین آزردگی نیست

ز نعمت ها که بردی خورد یا نی

ازین دلداده یاد آورد یا نی

پس از پرسش نمودن های بسیار

ز جا برخاستی با چشم خونبار

به بام کاخ در یک غرفه بودش

کز آنجا بام زندان می نمودش

در آن غرفه شدی تنها نشستی

در غرفه به روی خلق بستی

بدیده در به مژگان لعل سفتی

سوی زندان نظر کردی و گفتی

کیم تا روی گلفامش ببینم

پس این کز بام خود بامش ببینم

نیم شایسته دیدار دیدن

خوشم با آن در و دیوار دیدن

به هر جا ماه من منزل نشین است

نه خانه روضه خلد برین است

ز دولت سقف او سرمایه دارد

که خورشیدی چنان در سایه دارد

مرا دیوارش از غم پشت بشکست

که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست

سعادت سرفراز آید ازان در

که سرو من فرود آرد به آن سر

چه دولتمند باشد آستانی

که بوسد پای آنسان دلستانی

خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره

تنم چون ذره کرده پاره پاره

در افتم سرنگون از روزن او

به پیش آفتاب روشن او

هزاران رشک دارم بر زمینی

که بخرامد بدانسان نازنینی

شود از گرد دامانش معطر

ز موی عنبرافشانش معنبر

سخن کوتاه تا شب کارش این بود

گرفتاریش آن گفتارش این بود

درین گفتار جانش بر لب آمد

درین اندوه روزش تا شب آمد

چو آمد شب دگر شد حیله اندیش

که گیرد پیش آیین شب پیش

شبش این بود و روزان تا بدان روز

که زندان بود جای آن دل افروز

به شب زندان شدن را چاره کردی

به روز از غرفه اش نظاره کردی

نبودی هیچگه خالی ازین کار

گهی دیوار دیدی گاه دیدار

چنان یوسف به خاطر خانه کردش

که از جان و جهان بیگانه کردش

ز بس در یاد او گم کرد خود را

بشست از لوح خاطر نیک و بد را

کنیزان گر چه می دادندش آواز

نمی آمد به حال خویشتن باز

بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه

که من هرگز نباشم از خود آگاه

به گفتار از من آگاهی مجویید

بجنبانیدم اول پس بگویید

ز جنبانیدن اول با خود آیم

وزان پس گوش بشنیدن گشایم

دل من هست با زندانی من

از آنست این همه حیرانی من

به خاطر هر که را آن ماه گردد

کجا از دیگری آگاه گردد

بگشت از حال خود روزی مزاجش

به زخم نشتر افتاد احتیاجش

ز خونش بر زمین در دیده کس

نیامد غیر یوسف یوسف و بس

به کلک نشتر استاد سبکدست

به لوح خاک نقش این حرف را بست

چنان از دوست پر بودش رگ و پوست

که بیرون نامدش از پوست جز دوست

خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش

نسیم آشنایی یابد از خویش

کند در دل چنان جا دلبری را

که گنجایی نماند دیگری را

درآید همچو جانش در رگ و پی

نبیند یک سر مو خالی از وی

نه بویی باشدش از خود نه رنگی

نه صلحی باشدش با کس نه جنگی

نه دل در تاج و نه در تخت بندد

ز کوی او هوس ها رخت بندد

اگر گوید سخن با یار گوید

وگر جوید مراد از یار جوید

نیارد خویشتن را در شماری

نگیرد پیش غیر از عشق کاری

رخ اندر پختگی آرد ز خامی

ز بود خود برون آید تمامی

تو هم جامی تمام از خود برون آی

به دولتخانه سرمد درون آی

چو دانم راه دولتخانه دانی

نه از دولت بود چندین گرانی

بر این دام گران جانان قدم نه

قدم در دولت آباد عدم نه

نبودی و زیانی زان نبودت

مباش امروز هم کین است سودت

مجوی اندر خودی بهبود خود را

کزین سودا نیابی سود خود را

از کتاب المعیشه، از امام صادق جعفر بن محمد (ع)، زهد بدنیا، تباه ساختن مال وتحریم حلال نیست. بل زهد آن است که بدانچه در دست تو است بیش از آنچه نزد خداوند است، تکیه مکنی.

ویرا پرسیدند: سبب چه بود که یاران عیسی(ع) بر آب گام می زدند و یاران محمد(ص) چنین نبودند؟ فرمود: یاران عیسی از طلب روزی دست در داشته بودند اما اینان سرگرم تحصیل روزی بودند.

زنی به نزد بزرگمهر آمد و از او چیزی پرسید: بزرگمهر گفت: پاسخ سؤالت را اکنون آماده ندارم. زن گفت: از پادشاه مالی چشمگیر همی گیری و پاسخ سؤال من ندانی؟

بزرگمهر گفت: ای فلان، پادشاه بر مبنای آنچه دانم بمن مال دهد. چه اگر بر مبنای آنچه ندانم بمن مال دهد، تمامی گنجینه اش کفایتم نکند.

انوشیروان، بزرگمهر را پرسید، کدام کس را دوست داری که خردمند بود؟ گفت: دشمنم را. پرسید: زچه رو؟ گفت: از آن رو که اگر وی خردمند بود، من از او در امان و عافیت مانم.

ابونؤاس را پس از وفاتش به خواب دیدند. پرسیدندش، خداوند با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید و از گناهانم بسبب این دو بیت که سروده بودم، درگذشت:

من کیستم که اگر گناهی کنم، پروردگار نیامرزدم؟

زمانی که از آدمیزادگان چشم بخشش هست، چگونه آمرزش از پروردگار امید نداشته باشم؟

خواجه ی ما زبصره تا بغداد

گر بود پر ز سوزن و فولاد

پس زکنعان بیاید اسرائیل

همره جبرئیل و میکائیل

خانه ی کعبه را کنند گرو

چند روز اوفتند در تک و دو

تا به آن جستجوی پی در پی

سوزنی عاریت کنند از وی

تا زند بخیه درزی چالاک

آنچه بر یوسف از قفا شد چاک

ندهد سوزن آن فرومایه

نکند شادشان از آن وایه

بفسرد که از تو هم آن عز زن

که شود سوده ناگه آن سوزن

گیردش لایزال تب لرزه

زان بتش در خیال صد هرزه

ابوالاسود، معتزلی مذهب بود. و از این رو همسایگانش همی آزردند و گاه شبانگاه بر خانه اش سنگ همی باریدند و صبح هنگام به مسجد همی آمدند و می گفتند: ای ابوالاسود، خداوند ترا هدف قرار داد. وی پاسخ می داد، دروغ می گوئید. اگر خداوند مرا هدف قرار می داد، خطا نمی کرد. شما خطا می کنید.

ابن الهیثم حکیم، مردی پرهیزگار و ورع بود و برخلاف روش پاره ای از حکیمان، شریعت را گرامی می داشت. تألیفات وی در ریاضیات، ارزشمندتر از آن است که به وصف آید.

وی مقام علم را نیز بس شامخ می دانست. روزی یکی از امیران سمنان که سرخاب نام داشت، نزد وی آمد تا بهره ای از او گیرد. حکیم وی را گفت: اگر هر ماه، مرا یکصد دینار دهی، ترا حکمت آموزم.

امیر آن را بدو بخشید و هر ماهه بدستش رسید. تا آن گاه که خواست باز گردد. ابن الهیثم تمامی آن مال را که اندوخته بود، به وی داد و از آن چیزی برنداشت و گفت: مرا به چیزی از این مال نیازی نیست.

خواست رغبت ترا به گرد کردن دانش بیازمایم و زمانی که دانستم مال را در مقام قیاس با دانش در چشم تو بهائی نیست، به تعلیم تو رغبت کردم.

امیر از پذیرفتن آن مال امتناع کرد و گفت: این مال هدیه ی من به تو است. گفت: در تعلیم خیر نه هدیه ای است نه رشوتی و نه اجرتی و آن مال را نستد.

هر که جنباند کلید شرع را بر وفق طبع

طبع نگشاید برویش جز در ادبار را

آی درت کعبه ی ارباب نجات

قبلتی و جهک فی کل صلوه

بر سر کوی تو ناکرده وقوف

حاجیان را چه وقوف از عرفات

غم عشاق تو آخر نشود

انزل الله علیکم برکات

میکشی هر طرف از حلقه زلف

بس کن ای باد صبا این حرکات

جامی از درد تو جان داد و نگفت

فهو ممن کتم العشق و مات

چون نصیب ما نشد وصل حبیب

ما و درد بی نصیبی یا نصیب

روی خود بنمایت گفتی زدور

کاش بودی این سعادت عنقریب

ادهم مضحکه، برده ای سیاه بود، والی فرمان داده بود که مردم برای نماز استسقا بیرون روند و همگی سیاه به تن داشته باشند. ادهم، عریان به مصلی رفت.

مردی حضی شده، به زمان شریح با زنی زناشوئی کرد. زن فرزندی بیاورد. حضی شده وی را انکار کرد. دعوا بنزد شریح بردند و شریح کودک را از وی دانست.

مرد کودک را بدوش گرفت و از نزد قاضی بدر شد. براه حضی شده ی دیگری وی را دید و پرسید: از کجا می آئی؟ گفت: مپرس و خویشتن را نجات ده. چه قاضی زنازادگان را بین حضی شدگان قسمت همی کند و این کودک نصیب من شده است.

در گردش افلاک چو کردم نظری

از مردم آدمی ندیدم اثری

هر جا که سری بود، فرو رفت به خاک

هر جا که خری بود، برآورد سری

جوش نطق از دل نشان دوستی است

بستگی نطق از بی الفتی است

دل که دلبر دید، کی ماند ترش

بلبلی گل دید، کی ماند خمش

لوح محفوظ است پیشانی یار

راز کونینت نماید آشکار

در باب نود و هفت از کتاب ربیع الابرار آمده است که یهودئی از پیامبر(ص) پرسشی کرد. وی لختی درنگ کرد و سپس پاسخ بداد. یهودی پرسید، ز چه رو با دانائی در پاسخ تأمیل کردی؟ فرمود: در جهت بزرگداشت دانش.

بحیرای راهب، ابوطالب را گفت: برادرزاده ات را پاس بدار چرا که صاحب شأنی شود. پاسخ داد، در این صورت در پناه خداوند است.

خاک ره آن گر مروانیم که ننشت

بر دامنشان گرد زویرانه ی عالم

چشمت به عشوه ره زند، لب خوانده افسون دگر

دل می برند از عاشقان هر یک به قانون دگر

سال ها شد که روی بر دیوار

دل برآرم به گرد شهر و دیار

تا بیابم نشان آدمئی

کاید از وی نسیم محرمئی

بروم خاک پای او باشم

نقد جان زیر پای او باشم

دیدنش از خدا دهد یادم

کند از دیدن خود آزادم

سخنش را چو جا کنم در گوش

سازدم از سخنوری خاموش

وه کزین کس نشانه پیدا نیست

اثری در زمانه قطعا نیست

ور کسی را گمان برم که وی است

چون شود ظاهر آن چنان که وی است،

یابمش معجبی به خود مغرور

طورش از اهل دین و دانش دور

نه از این کار در دلش دردی

نه از این راه بر رخش گردی

نه زعلم درایتش خبری

نه ز سر روایتش اثری

سخن او به غیر دعوی نه

همه دعوی و هیچ معنی نه

طالبان را شود به تو به دلیل

بنماید به سوی زهد سبیل

بر سر راه خلق چاه کن است

ره نما نیست او که راه زن است

چون شود گم به سوی حق ره از او

هست شیطان نعوذ بالله از او

گر کسی را بود شکیبائی

وقت تنهائی است و یکتائی

خانه در سوی انزوا کردن

رو بدیوار عزلت آوردن

دل به یک باره در خدا بستن

خاطر از فکر خلق بگسستن

بر در دل نشستن از پی پاس

تا به بیهوده نگذرد انفاس

ور زغوغای نفس اماره

از جلیسی نباشدت چاره

شو انیس کتاب های نفیس

آنهافی الزمان خیر جلیس

مصحفی جوی روشن و خوانا

راست چون طبع مردم دانا

در حدیث صحیح مصطفوی

باشی از خلق و سیرت نبوی

وز تفاسیر آنچه مشهور است

که ز تحریف مبتدع دور است

وز فروع و اصول شرع هدی

آنچه لایق نماید و اولی

وز فنون ادب چه نحو و چه صرف

و آنچه باشد در آن علوم شگرف

وز رسالات اهل کشف و شهود

وز مقالات اهل ذوق و وجود

آنچه باشد به عقل و فهم فریب

که شود منکشف به فهم لبیب

وز دواوین شاعران فصیح

وز مقالات ناظمان ملیح

آنچه قبضت کند به بسط بدل

چه قصاید چه مثنوی چه غزل

چون تر جمع گردد این اسباب

روی دل ز اختلاط خلق بتاب

گوشه ای گیر و گوش با خود دار

دیده ی عقل و هوش با خود دار

بگذر از نفس و صاحب دل باش

حسب الامکان مراقب دل باش

احن شوقا الی دیار لقیب فیها جمال سلمی

که میرساند از آن نواحی نوید لطفی به جانب ما

به وادی غم منم فتاده زمام فکرت زدست داده

نه بخت یاور نه عقل رهبر، نه تن توانا نه دل شکیبا

زهی جمال تو قبله ی جان حریم کوی تو کعبه ی دل

فان سجدنا الیک نسجدوان سعینا الیک سنعی

اگر به جورم بر آوری جان و گربه تیغم بیفکنی سر

قسم به جانت که برنیارم سر ارادت زخاک آن پا

به ناز گفتی؟ فلان کجائی؟ چه بود حالت در این جدائی؟

مرضت شوقا و مت شوقا فکیف اشکو الیک شکوی

برآستانت کمینه جامی مجال دیدن ندید از آن رو

به کنج فرقت نشست محزون بکوی محنت گرفت مأوی

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در رنج و خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بیماری اندر این غم خوشتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق رندان چالاکی است و چستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخواست

کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی

خار ار چه جان بکاهد، گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی من در جنب ذوق مستی

مولانا محتشم، از قصیده ای که در آن بمدح ملکه ی مرحوم پریخان خانم پرداخته است:

مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست

کاندر پس سه پرده نشسته است از حجاب

وز شرم کس نکرده نگه بر رخش درشت

از بس که دارد از نظر مردم اجتناب

در خواب نیز تا نتواند نظر کند

نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب

نبود عجب اگر کند از دیده ی ذکور

معمار کارخانه احساس منع خواب

خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند

ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب

فرمان دهد که عکس پذیری به عهد اوست

بیرون برد قضا هم از آئینه هم زآب

یکی از بزرگان بغداد ابوالعیناء را دید که سحرگاهان به حاجتی بدر شده بود. وی از سحرخیزی او بشگفت آمد و پرسید: ابوعبدالله ز چه رو خانه در این هنگام ترک گفته ای؟ ابوالعیناء گفت: از تو در شگفتم که در کار من شریکی و در شگفت از آن تنها.

اعرابئی صمغ همی جوید، آن را بینداخت و گفت: بدابحالش، دندانها را رنج همی دهد و گلو را از آن مضیبی نیست.

مردی از دوستی به حمام حظمی خواست. وی بدو نداد. بگفت: سبحان الله، با آن که دو قفیزش به درهمی دهند، نمی دهی، گفت: گیرم که دو قفیزش به درهمی بود، چقدرش رایگان به تو رسد؟

در باب نود و هفت از ربیع الابرار جاحظ گوید، گویند که هر چیزی سه دسته است: خوب، متوسط و بد. و متوسط هر چیزی از به آن نزد مردمان نیکوتر به حساب همی آید جز شعر. چه شعر بد از شعر متوسط نیک تر است و زمانی که گویند شعری متوسط است یعنی بد است.

اعرابئی فرزند را نصیحت کرد که: ای پسرکم، یا درنده ای دور از دیدگان مردم باش یا گرگی شجاع یا سگی نگاهبان اما آدمئی ناقص مباش.

مردی اعرابئی را از بابت خویشاوندانش سرزنش کرد که عار او هستند. اعرابئی گفت: خویشاوندان من ننگ من اند اما تو خود ننگ خویشاوندان خویشی.

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب

ز اشک چشم و از جگرهای کباب

پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت

چون ننالم در فراق و در عذاب

چوب هم گوید بدم من شاخ سبز

زین من بشکست و بدرید آن رکاب

ما غریبان فراقیم ای شهان

بشنوید از ما الی الله المأب

هم ز حق رستیم اول در جهان

هم بدو وا می‌رویم از انقلاب

بانگ ما همچون جرس در کاروان

یا چو رعدی وقت سیران سحاب

ای مسافر دل منه بر منزلی

که شوی خسته به گاه اجتذاب

زانک از بسیار منزل رفته‌ای

تو ز نطفه تا به هنگام شباب

سهل گیرش تا به سهلی وارهی

هم دهی آسان و هم یابی ثواب

سخت او را گیر کو سختت گرفت

اول او و آخر او او را بیاب

خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او

در دل عشاق دارد اضطراب

ترک و رومی و عرب گر عاشق است

همزبان اوست این بانگ صواب

باد می‌نالد همی‌خواند تو را

که بیا اندر پیم تا جوی آب

آب بودم باد گشتم آمدم

تا رهانم تشنگان را زین سراب

نطق آن بادست کآبی بوده است

آب گردد چون بیندازد نقاب

از برون شش جهت این بانگ خاست

کز جهت بگریز و رو از ما متاب

عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای

کی کند پروانه ز آتش اجتناب

شاه در شهرست بهر جغد من

کی گذارم شهر و کی گیرم خراب

گر خری دیوانه شد نک کیر گاو

بر سرش چندان بزن کید لباب

گر دلش جویم خسیش افزون شود

کافران را گفت حق ضرب الرقاب

چون‌گهر هر چند بر دریا تند غوغای من

در نم یک چشم سر غرق‌ست سرتا پای من

ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست

بیشتر از سایه می‌بوسد زمین اعضای من

مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست

جز غبار خوبش‌ ننشیندکسی بر جای من

اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم

بر سر مژگان وطن‌ کرده‌ست دیدنهای من

منع در سعی طلب ترغیب سالک می‌شود

«‌لن‌ترانی‌» داشت درس همت موسای من

زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا

قامت خم‌گشته‌گردید ابروی ایمای من

لفظ ممکن نیست برمعنی نچیند دقتی

باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من

نالهٔ محو خیالت قابل تحریر نیست

هر قدر ننوشته‌ام بی‌پرده است انشای من

در جنون عریانی‌ام تشریف ‌امنی دیگر است

یا رب این خلعت نگردد تنگ‌بر بالای من

از غبار شیشهٔ ساعت قدح پر می‌کنم

خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من

سایه‌ام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس

نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

وز خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید

که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز

هم بدین کار کمربسته و برخاست ه‌ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا

بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم

عین منعل چراست در خط مغرب رقم

بابلیان عید را نعل در آتش نهند

کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم

کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان

بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم

بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران

بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم

چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان

فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم

گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت

از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم

آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز

از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم

خلق دو قولی شدند بهر شب عید را

بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم

گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح

هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم

ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون

خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم

گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند

صاع‌زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم

صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد

سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی

حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم

خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت

آدم موسی بنان، موسی احمد قدم

مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن

موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم

اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست

سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم

رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر

شرح جلالش برون از ورق کیف و کم

آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس

باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم

چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار

زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم

عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق

کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم

ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا

وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم

شرع به دوران تو رستم گاه وجود

ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم

دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم

عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم

در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم

در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم

تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش

در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم

جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت

تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف

شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم

عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق

مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم

هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک

در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم

الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس

گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم

ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب

موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم

غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن

ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم

آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام

کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم

در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است

داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم

چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش

نان سپید فلک آب سیاه است و سم

حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ

بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم

نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست

حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم

خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح

چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم

پیش سگ درگهت از فزع دستبرد

گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم

گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند

نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم

از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم

چون صف اصحاب فیل در المند از الم

ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز

پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم

کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک

کی شودش پای بند کوره و سندان و دم

گو به حسامت که برد آب بت لات نام

کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم

گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی

گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم

از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون

عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم

درگه میران غز درشکنی نیم روز

چون در افراسیاب نیم شبان روستم

گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول

بر در مرو و رهری بارگهت را خیم

گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ

هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم

شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز

سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم

تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور

تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم

طرف رکابت چنانک روح امین معتبر

بند عنایت چنانک حبل متین معتصم

ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر

وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم

چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل

علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم

سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال

تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم

عزم تو معیار ملک قومه فاستقام

حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم

گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو

قوس قزح سازدی طاق پل رود زم

تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز

جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم

ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو

کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم

گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش

برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم

داو کمالت تمام با قمران در قمار

حصن بقایت فزون از هرمان در هرم

نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر

نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم

خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل

مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم

بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک

موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم

در پادشا همچو دریا شمر

پرستنده ملاح وکشتی هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دریا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را کند سایه دار

که هم سایه‌دارست و هم مایه دار

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زیستن خوش بدی

چو آتش گه خشم سوزان بود

چوخشنود باشد فروزان بود

ازو یک زمان شیروشهدست بهر

به دیگر زمان چون گزاینده زهر

به کردار دریا بود کارشاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دریا یکی ریگ دارد به کف

دگر دربی ابد میان صدف

جهان زنده بادا بنوشین‌روان

همیشه به فرمانش کیوان روان

نگه کرد کسری بگفتا راوی

دلش گشت خرم به دیدار اوی

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدین گونه بد بخشش شهریار

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

چو گنجور باشاه کردی شمار

به هربدره بودی درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

بیاورد گنجور خورشید چهر

درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر

برین داستان برسخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

میاسای ز آموختن یک زمان

ز دانش میفگن دل اندرگمان

چوگویی که فام خرد توختم

همه هرچ بایستم آموختم

یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو این داستان

که برخواند از گفتهٔ باستان

اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد

درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد

گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان

سعی هما بلندی پیش مگس ندارد

خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند

خر گر فسار گم ‌کرد سگ هم مرس ندارد

ای برک‌گل بلند است اقبال پایبوسش

رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارد

درگلشنی‌که ما را دادند بار تحقیق

صبح بهار هستی بوی نفس ندارد

تا ناله‌وار گاهی‌زین تنگنا برآییم

افسوس دامن ما، چین ففس ندارد

بر حال رفتگان‌ کیست تا نوحه‌ای ‌کند سر

این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد

تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید

اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد

گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم

بی‌وهم تحت‌ و فوقیم‌، دل پیش‌ و پس ندارد

سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز

تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد

بر فرصتی که نامش هستی‌ست دامن‌افشان

بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد