مقام حضرت زینب (س)
ای گل بوستان ولایت! برخیز و بار دیگر علی وار علیه السلام بر زلف اندیشه و سخن شانه بزن و آتش خطبههایت را نیز بر خرمن یزیدیان زمان ما بزن. ای مادر صبر و ای اساس عفاف! برخیز و به جان بی رمق مسلمانان، با گوارای کلام و عصاره پیامت، روحی تازه ببخش. زینب، ای زبان علی در کام و ای استمرار نالههای زهرا در بیت الاحزان هستی! برخیز و با ما سخن بگو... ای قهرمان داستان کربلا! بر تن زخمی عدالت، مرهمی نِه و تیر نظم نوین جهانی را از پر و بال شکسته آزادی و انسانیت بیرون کش. ای خواهر «تنهاترین سردار». میدانم که آسمان دلت در کنار حسن علیه السلام ، خون گریه کرد؛ ای شاه بیت غزل عارفانه و عاشقانه نینوا! بخوان که: کربلا میمرد اگر زینب نبود!
***
خداحافظ، کربلایی خاتون! خداحافظ ای پنجاه و... این همه سال در بدری! خداحافظ ای پنجاه و... این همه سال شبانههای زخمی! خداحافظ ای پنجاه و... این همه سال خستگی ممتد! خداحافظ ای تا ابد چلّه نشین کربلا، پرستوی زخمی خانه به دوش! و خداحافظ ای خاتون غمها، زبان ناطقه بنیهاشم، کانون وفا، حیدر ثانی، ای ام المصائب، زینب!... امشب را سبک تر سفر میکند و سنگینی بار رسالت خود را بر شانههای زمین میسپارد؛ آن سان که از آن موقع، شانههای زمین، در هر بهاری زخم بر میدارد و از دل زمین، گلهای سرخ رنگ میروید. لاله، پلاک رنگین کربلاست و رسالت زینب، رساندن کربلا به مقصد است.لاله، دل پاره پاره شبگرد نینواست. لاله، دل خون شده زینب است.
***
مژده باد تو را، زینب! که دیگر فردایی نیست، این شام غریبان آخرینِ تو را که کوفیان، خاکستر بر سرت بریزند و بر اشکهای جانسوز کودکان، نیشخند بزنند. مژده بادت که دیگر، زنان قبیله تاریکی، بر مظلومیتت کِل نمیکشند! خاتون! دیگر راحت شدی و غم فردا را نمیخوری که سر خورشید را بر نیزهها ببینی و از سوز جگر، سر بر محمل بکوبی. خانم! نمیدانم که این دریای صبر را از کدامین آب حیات سر کشیده ای که صبر هم در مقابلت زانو زد. اما سرانجام بعد از پنجاه و چند سال، مقنعه مشکینی را از سرت برداشتی و با لباس سفید به خانه ابدی ات رفتی.
ابراهیم قبله آرباطان
***
زینبی که آن روی سکه عفت فاطمی است، پردهنشین خانه وحی است، پرورده غیرتهاست. همان خاتونی است که زنان کوفه صف اندر صف در انتظار دیدار اویند تا در درس تفسیرش بیاموزند که چنین بیمانند تفسیر قرآن بر سرنیزه خوانده شده را فریاد میکند، چنانکه به قدرت قرآن، جانهای بیوجدان اهل شهر نفاق را زنده کرد و حیات حسینی به رگهامان تزریق کرد. آرى، به خدا که تاریخ در محضر زینب(س) از پا درآمده و خود را به دست باکفایتش داده تا تاریخ و شریعت محمدی، همه و همه را از نو بسازد.
حمیده طرقى
متن در مورد مقام حضرت زینب (س)
سرّ اشتهار حضرت زینب(س) به عقیله بنیهاشم این است که برخیها عاقل نیستند و به دنبال تحصیل عقلند، برخیها عاقلند و عقل برای آنها به صورت حال است یعنی وصفِ دیرپا نیست [بلکه] گاهی هست و گاهی نیست، برخیها عاقلند و عقل برای آنها به منزله یک وصف مَلکه است، برخیها عاقلند که عقل برای آنها به منزله فصل مقوّم است؛ آنها که عقل برای آنها به منزله فصل مقوّم بود، به تمام معنی عقیلهاند. حسینبنعلی(ع) عقیله بنیهاشم است و زینب کبری(س) عقیله بنیهاشم. این «تاء»،«تاء» مبالغه است نه «تاء» تأنیث. وقتی میگویند انسان خلیفهًْلله است نه خلیف الله، برای این است که این «تاء»، «تاء» مبالغه است همان طوری که میگوئیم فلان شخص علامه است، بنابراین، هم وجود مبارک حسینبنعلی(ع) عقیله بنیهاشم است هم وجود مبارک زینب کبری؛ عقل برای اینها به منزله فصل مقوّم بود. اگر کسی عقل برای او فصل مقوّم بود، کمالات از او نشأت میگیرد، مقهور اوست نه مسلّط بر او.
آیت الله جوادی آملی
***
به دنیا آمده بود تا صبر را شرمنده کند، زینب (س) این اسطوره تاریخ را میگویم. آمده بود تا عشق را مبهوت لحظههای زلالش کند. آمده بود تا صدق و وفا را به جهانیان بیاموزد و متانت و وقار را به نمایش گذارد. آمده بود تا رسالت خود را به انجام برساند؛ مونس و یار برادر، سالار قافله حسینی و غم خوار اسیران باشد. آمده بود تا فریاد بلند مظلومان باشد؛ فریادی که پژواک آن هنوز هم از ورای تاریخ به گوش شنوای دلهای حق جویان میرسد.
اسیران بر هودجی از خون نشسته بودند. با حسین آمده بودند و بی حسین بر میگشتند و سالار قافله، زینب بود؛ هر چند خمیده و شکسته دل، ولی به پاسداری از حقیقت ایستاده بود تا امتداد راه برادر باشد. وصیت برادر این بود که زینبم، بعد از من مبادا روی بخراشی و گریبان بدری و جزع و فزع کنی. و زینب اکنون آرام چون شقایقی داغ دار با مصیبتی عظیم در دل همراه قافله شده بود.
زینب (علیهاالسلام) در خانه رفیع امامت رشد یافته، از لبان وحی علم آموخته، و در دامان کرامت پرورش یافته بود. او لباس پاکی و تقوا پوشیده بود و به آداب و اخلاق اسلامی مزین گشته بود. زینب (س) فصاحت و بلاغت را از علی، نجابت را از فاطمه، صبر و شکیبایی را از حسن و مظلومیت در عین ایستادگی را از حسین آموخته بود؛ او روح بلند و رضا بود.
حضرت زینب (س) در خضوع و خشوع و عبادت و بندگی، وارث پدر و مادر بود. او بیش تر شبها را با عبادت و بندگی حضرت حق به صبح میرساند و همواره قرآن تلاوت میکرد. تهجد و شب زنده داری حضرت زینب (س) در طول حیات پربرکتش نشد؛ حتی در شب یازدهم محرم با آن همه رنج و خستگی و دیدن آن مصیبتهای دلخراش هم به عبادت خدا پرداخت. حضرت سجاد (ع) میفرماید: آن شب دیدم عمه ام بر سجاده نماز نشسته و مشغول عبادت است. و نیز از آن حضرت نقل شده که عمه ام زینب با این همه مصیبت از کربلا تا شام، هیچ گاه نمازهای مستحبی را ترک نکرد و نیز روایت میکنند: چون امام حسین (ع) برای وداع با زینب (س) آمد، فرمود: خواهرم، مرا در نماز شب فراموش نکن.
زینب (علیهاالسلام) در ایام کودکی، با برادرش حسین (ع) انس و الفتی عجیب داشت و در کنار برادر، آرامش مییافت و دیده از دیدارش بر نمیبست و از حضور مبارکش دور نمیشد. روزی حضرت فاطمه (س) نزد پدر رفت و عرض کرد: پدر جان، متعجبم از محبت فراوانی که میان زینب و حسین است. این دختر چنان است که بی دیدار حسین شکیبایی ندارد. رسول خدا (ص) چون این سخن بشنید، آه دردناکی از سینه برکشید و اشک دیده بر چهره روان کرد و فرمود: ای روشنی چشم من، این دختر با حسین به کربلا خواهد رفت و به هزار گونه رنج و بلا گرفتار خواهد شد.
حضرت زینب (س) تنها ۵۶ سال امانت الهی خویش را بر دوش کشید. نقل است که در اواخر عمر آن بانوی بزرگ، در مدینه منوره قحطی پیش آمد. عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زینب (س) در شام مزرعه ای داشت و ناچار به اتفاق همسر خود در آن دیار رحل اقامت افکند. حضرت در آن سرزمین بیمار شد و در همان جا روح خود، این امانت الهی را به صاحبش باز گرداند و با جسمی خسته از فراز و نشیب زمان و رنجور از جور مردمان به دیار باقی شتافت.
چشمانش را گشود و برای آخرین بار به دورترین نقطه خیره شد. در این مدت حتی یک لحظه چهره برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعله کشید و یاد برادر تمام وجودش را پر کرده بود. لحظه وصال نزدیک بود. دوباره خیمههای آتش زده و سرهای بر نیزه، چشمانش را به دریایی از غم مبدل ساخت. زینب (س) پلکها را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله و به برادر پیوست.
عروج ملکوتی آن بانوی مکرمه بنا به قول مشهور در پانزدهم رجب سال ۶۲ قمری رخ داد. اینک مزار شریفش، قبله عاشقان خاندان عصمت و طهارت در دمشق (سوریه) است.
متن ادبی شهادت حضرت زینب (س)
برای تو مینویسم، ای زینب! ای که فریاد با تو آغاز شد و بیداد با تو رسوا! ای آزاد اسیر! ای قامت سبز اعتراض! ای نهال بارور ایثار! ای جاری زلال متانت! ای آیه صراحت و عفت! ای آذرخش خشم! ای مظهر لطافت و رحمت! چگونه میتوان تو را گفت، تو را نوشت. قلم در ابهامِ شناختت مانده است. انسان، در زیبایی کامل در تو متجلی است. چه کسی را میتوان یافت که در هنگام توهین، درهایوهوی کشنده انبوه مردمان، در کوچههای تهمت و تحقیر، در خندههای شوم پلیدان، آرام و بیهراس اینگونه پرصلابت و قاطع، رگبار تند سخن را بر قلبهای سخت خفتگان، چون آتشی مذاب جاری کند. کیست که در چنین هنگامه سراسر خون و رنج و درد و تنهایى،هنوز فریادی برای کشیدن و سخنی برای گفتن و توانی برای ایستادن داشته باشد. خدایا چگونه باور کنم، چگونه میتوانم شانههای ظریفی را در زیر کوهساران سنگین این همه فاجعه، ایستاده ببینم؟ زینب(س) آیههای توانایی انسان را نوشت و سرود قدرت ایمان را سرود و شعر بلند رسالت را نگاشت.
محمدرضا سنگرى
***
سیاه پوش تواَم. نامت را مینویسم و بزرگی ات، تمام تنم را میلرزاند. نامت را مینویسم و صبرت را تاب نمیآورم. لابه لای روزهای خاکستری اندوهت، آنچنان فرو میشکنم که حتی خویش را فراموش میکنم. بانو! بیابان، دنبال گامهای استوارت، سالهاست که از تاریخ، روبه روی صبر عظیمت به زانو درآمده است. کربلا، چراغ در دست راه افتاده است. بانو! تاریخ، بر جادههای تاریک خویش، همچنان میتازد و تو سربلند ایستاده ای با اندوهان سرشارت. بانو!ثانیهها برایت قدم به قدم رنج آورده اند و تو، قدم به قدم صبر کرده ای. چشمهای زمان، همچنان از خوابی سنگین میسوزد؛ رنجی که سالها تو را تنها به صبوری شناخت. بر کتفهای گسترده آسمان، ملائک، پیکرت را آرام آرام میبرند. فریادهایی شکسته، دهانهایی عزادار، خاک در هم میپیچد، گلدستههای دمشق، چشم به راه کبوتران زایر تواند. شهر، در اندوه تناور خویش پیچیده است. نامت را مینویسم و انگشتهایم بوی بالهای سوخته شاپرکان غریب میگیرد. نامت را مینویسم و چشمهایم میسوزند. نامت را مینویسم و میگریم. بانو!تو را با بزرگی ات، تو را با صبرت، تو را با اندوهی که سالها در سینه داشتی و دم نزدی، تو را تنها با تمام وجودم ـ همین چشمهای ناچیز ـ اشک میریزم.
***
نفست بوی عبور گرفته است. تکههای نگاهت را بر پرچینهای سوخته شهر گذاشته ای و رفته ای تا شهر، در شرم دیرسال ناسپاسی آتش بگیرد. تو و این اندوه سرشار، تو و این کوچههای بی رحم، تو و سرشاری صبری شگفت. نیستی؛ ولی طنین صدایت در دقیقههای ویرانمان ستیهنده و سربلند است. از خرابههای مالامال درد، صدایت را میشنویم؛ از ویرانی شبهای تاریک اندوه، از لابه لای صفحات آشفته تاریخ. صدایت را میشنویم از شام؛ شهر دوزخی دسیسهها؛ آن گاه که مردانه، خطبههایت دیوارهای کاخ را به لرزه میانداخت. خاک بر فرق تاریخ؛ آنچنان که تو را آزرد! کجاست شانههای استوارت که در اندوه برادر خمیدند؟ کجاست دستهای سرشارت؛ همان پناهگاه امن شبهای بی قراری کودک برادر؟ میروی و صدای مناجاتت، خواب خاک را میآشوبد. میروی و شرمی سرشار در جان خاک چنگ میاندازد. تو میروی و نامت بر جدارههای غربت صبورانه از دهان ملائک زمزمه میشود. از معابر نامهربان خاک گذشته ای و آسمان روبه رویت آغوش گشوده است. سوگوارانه عبور آرامت را ناآرام اشک میریزم. خداحافظ.
حمیده رضایی
- ۰۰/۰۳/۲۴