noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

اجاره ویلا استخردار در رامسر

از آنجا که هزینه اجاره سوئیت در رامسر کنار دریا، بسیار بالاست توصیه می‌شود که در طول سفر خود به رامسر از اقامتگاه‌ها استفاده کنید. چرا که بسیاری از آنها تنها چند دقیقه با دریا فاصله دارند و قیمت اجاره آن در مقایسه با اجاره سوئیت در رامسر بسیار ارزان‌تر است. همچنین شما می‌توانید اقامتگاه مورد نظر خود را به صورت آنلاین بررسی کرده و در صورت تمایل رزرو کنید تا نگرانی درباره پر بودن اتاق‌ها نداشته باشید. . اقامتگاه‌های زیادی علاوه بر ویلا رامسر و سوئیت برای اقامت وجود دارند که در ادامه به برخی از آنها اشاره می‌کنیم.

این اقامتگاه در 60 کیلومتری شهر رامسر واقع شده و به دلیل قرارگیری در ارتفاعات، چشم‌انداز زیبایی از طبیعت را به تصویر می‌کشد. سیستم گردشگری این بومگردی، بخاری هیزمی و چراغ نفتی است. و هر دو اتاق به سرویس بهداشتی ایرانی و فرنگی مجهز هستند. این اقامتگاه در ارتفاعات کوهستان قرار دارد و جاده رسیدن به آن کاملا آسفالت است. لازم به ذکر است که آنتن دهی در این قسمت از روستا کاملا قابل قبول است و در زمان اقامت خود به هیچ عنوان از این بابت با مشکل مواجه نخواهید شد.

قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ
تا نکوبد جانستانت همچو کسپ
که غریبی و نمی‌دانی ز حال
کاندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم
نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگ‌پوستی
بی خیانت این نصیحت از وداد
می‌نماییمت مگرد از عقل و داد

آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
به یکی رطل‌گران سخت سبک سار شدیم
عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده‌ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
دست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
که چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیم
بلعجب نیست اگر شعبده‌بازیم همه
که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم
مستی من به نظر هیچ نیامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم
جذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم
بندهٔ واهمه بودیم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم
کار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ما
کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم
تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم
چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم
لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت
وه که بی‌بهره هم از مهره هم از مار شدیم
نقد جان بر سر سودای جنون باخته‌ایم
ایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیم
پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر
فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم

یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی طوق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کوه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیده‌دمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرمود تا همچو کوه
بیارد بیک سود دریا گروه
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
دو صد ساخت عراده بر هر دری
دو صد منجنیق از پس لشکری
دو صد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صد پیل فرمود پس شهریار
کشیدن ز هر سو بگرد حصار
یکی کنده‌ای زیر باره درون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزه‌ها برگرفته ز جای
پس آلود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
به‌زیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوب کوب
بهر چارسو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار
وزآن جایگه شهریار زمین
بیامد بپیش جهان‌آفرین
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست
اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
مرادار شادان‌دل و نیک‌بخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش
بجوشن بپوشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دری
بجنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفط سیه چوبها برفروخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
نگون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کوه اندر آمد ز جای
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگون اندر آمد چو باران بزیر
که آید بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختی جهان
بپیروزی از لشکر شهریار
برآمد خروشیدن کارزار
سوی رخنهٔ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینه‌جوی
خبر شد بنزدیک افراسیاب
کجا بارهٔ شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
که با بارهٔ دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
بکردار شیران برآویختند
خروش از دو رویه برانگیختند
سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل نااامید
برستم بفرمود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدون بی نیزه‌ور کینه‌خواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزه‌ور
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه
پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگون‌سار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش
بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خروشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی
زن و کودکان بانگ برداشتند
بایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاری همه دیدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اوی
بیامد سوی شارستان کرد روی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
بدیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بود
یکی راه زیر زمین کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزید
بران راه بی‌راه شد ناپدید
وزآنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد درایوان اوی
بپای اندر آورد کیوان اوی
ابر تخت زرینش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
بایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشیده‌رویان اوی
نخواهم که آید ز ایوان بکوی
نگهبان فرستاد سوی گله
که بودند گلد دژ اندر یله
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
چو زان گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گویی سوی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خون پدر
بخیره بریده ببیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یکسو براه
شبان پروریدست وز گوسفند
مزیدست شیر این شه هوشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان او رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
برانگیزد آتش ز کیوان اوی
ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نمود
سر بی‌خرد را نشاید ستود
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون نام یاد آوریم
که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان روزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی
ازان پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سوی کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان
بخوری همی نزدشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند
ز ایوان بزاری برآمد خروش
که ای دادگر شاه بسیار هوش
تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم
نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری
چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر
بیک دست مجمر بیک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین
مه بانوان شد بنزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت
همان پروریده بتان طراز
برین گونه بردند پیشش نماز
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند
کسی کو ندیدست جز کام و ناز
برو بر ببخشای روز نیاز
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک‌دل خسرو رادمرد
چه نیکو بدی گر ز توران زمین
نبودی بدلت اندرون ایچ کین
تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان درود و پیام آمدی
برین بوم بر نیست خود کدخدای
بتخت نیا بر نهادی تو پای
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند بخواب
بسی دادمش پند و سودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای منست آفریننده‌ام
که بارید خون از دو بیننده‌ام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنون بند تو
ز بهر سیاوش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز او تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اوست
شگفت آنک بر تن ندردش پوست
کنون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیوستهٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم
ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخون ریختن
چه بر بی‌گنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست
ترا شهریارا جز اینست جای
نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی ازان شرم روز شمار
چو بشنید خسرو ببخشود سخت
بران خوبرویان برگشت بخت
که پوشیده‌رویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد بروی
وگر چند باشد جگر کینه‌جوی
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم
بفرمودشان بازگشتن بجای
چنان پاک‌زاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گوینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی
بباشید ایمن بایوان خویش
بیزدان سپرده تن و جان خویش
بایرانیان گفت پیروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیرون کنید
بمهر اندرین کشور افسون کنید
که از ما چنین دردشان دردلست
ز خون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم
بکوشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خون ریختن دل بباید کشید
سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود خیره آشوفتن
بزیر اندر آورده را کوفتن
ز پوشیده‌رویان بپیچید روی
هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهان‌آفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند
هرآنکس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم
ازان پس بلشکر بفرمود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندران دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد بنزدیک شاه
همی داد زنهار و بنواختشان
بزودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد
بهر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهٔ مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده براه
ابا هدیه و نامهٔ مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش
بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش
به چشم کوته اغیار در نمی‌آیند
مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش
کرم کنند و نبینند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پرخاش
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش
دل از محبت دنیا و آخرت خالی
که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش
به نیکمردی در حضرت خدای، قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ می‌کند خشخاش
کمال نفس خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر قلاش
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معاد است نی به حسن معاش
اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی
تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش
وز آنچه فیض خداوند بر تو می‌پاشد
تو نیز در قدم بندگان او می‌پاش
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش
نه صورتیست مزخرف عبارت سعدی
چنانکه بر در گرمابه می‌کند نقاش
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فرو گذاشته بر روی شاهد جماش

از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجده‌گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعله‌ای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه
کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد
پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پخته‌خواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بی‌تاویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا
چونک بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغزست و عقل جزو پوست
خویش را تاویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای
شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیه‌های رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش‌شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی‌بیند عیان
وان یکی تاریک می‌بیند جهان
وان یکی سه ماه می‌بیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان
می‌فشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذره‌ای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

امروز جنون نو رسیده‌ست
زنجیر هزار دل کشیده‌ست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوال‌ها دریده‌ست
باز آن بدوی به هجده‌ای قلب
آن یوسف حسن را خریده‌ست
جان‌ها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریده‌ست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیده‌ست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوه‌ها پزیده‌ست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریده‌ست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیده‌ست
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیده‌ست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیده‌ست

رو که به مهمان تو می‌نروم ای اخی
بست مرا از طعام دود دل مطبخی
رزق جهان می‌دهد خویش نهان می‌کند
گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان مملکت و فرخی
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ
کار بتر می‌شود گر تو در این می‌چخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز
چند میان جهان مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل
کور شود از نظر چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله‌ست جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین
چند در این تیرگی همچو خسان می‌زخی

یا کریماً فاق اعلی درجات الاوصاف
قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف
ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد
ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف
جز بیاد سخن روح گشای و نبست
دست نقّاش قدر صورت در در اصداف
جز بعون نفحات نفست آهو را
شود خون جگر مشک معطّر در ناف
جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت
کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف
هست در سایمۀ بارگیان قدرت
هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف
عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو
مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف
کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند
چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف
حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد
زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف
کان زرشک کف راد تو بخون می گرید
زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف
دست کلک گهر افشان تو می پوشاند
وهم را کسوت تحقیق، گه استکشاف
سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق
جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف
خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم
نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف
روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا
آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف
گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای
که وقار تو زدستش بکف استخفاف
یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم
دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف
کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا
از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفاف
تا قصارای امانی امل دست تو شد
هست مستغنی انگام سؤال از الحاف
خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد
زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف
داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش
گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف
تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست
زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف
دور نبود که مقراض سخط هیبت تو
دو درست مه و خورشید کند چارانصاف
بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز
سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف
هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد
که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف
دهر در مام او کسوت شب برنکشد
گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف
چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو
کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف
تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا
دوسه روزی کند آسایش را استفیاف
حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال
چرخ را در گه اقبال توگشتست مطاف
سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک
که طنینش برسانید بهر چار اطراف
آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی
آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف
بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق
خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف
ای خداوندی ز فکر و دستور کنند
نقش بندان طراز فلک صورت باف
فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو
منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف
لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو
شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف
مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن
زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف
نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود
آفرینش را گر باز کنند استیناف
نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت
که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف
تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس
تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف
هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر
کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف
سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام
وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف
سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان
که بود نسبت آن ضب مائین در الاف