noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۳۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون

ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم

چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی

به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت

بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

اجزای خاک حامله بودند از آسمان

نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد

گلنار پرگره شد و جوبار پرزره

صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد

اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت

بگشاد سر و دست که وقت کنار شد

گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید

در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد

آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق

شد مستجاب دعوت او گلعذار شد

شاه بهار بست کمر را به معذرت

هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد

هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت

گر در دو دست موسی یک چوب مار شد

زنده شدند بار دگر کشتگان دی

تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد

اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند

چون لطف روح بخش خدا یار غار شد

ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت

آن سو که وقت خواب روان را مطار شد

آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح

آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد

مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف

بدری منور آمد و شمع دیار شد

این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان

لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد

بربند این دهان و مپیمای باد بیش

کز باد گفت راه نظر پرغبار شد

بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست

بدانک مست تجلی به ماه راه نماست

میان روز شتر بر سر مناره رود

هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست

بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود

مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست

بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم

که از دهان و لب من پری رخی گویاست

کسی که عاشق روی پری من باشد

نزاده است ز آدم نه مادرش حواست

عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید

چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست

سر بریده نگر در میان خون غلطان

دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست

او آفتاب و چو ماهست آن سر بی‌تن

که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست

بر این بساط خرد را اگر خرد بودی

بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست

کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد

کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست

در این چمن نظری کن به زعفران رویان

که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست

خموش باش مگو راز اگر خرد داری

ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست

که برد مفخر تبریز شمس تبریزی

خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست

چنان بد که یک روز با تاج و گنج

همی داشت از بودنی دل به رنج

ز تیره شب اندر گذشته سه پاس

بفرمود تا شد ستاره‌شناس

بپرسیدش از تخت شاهنشهی

هم از رنج وز روزگار بهی

منجم بیاورد صلاب را

بینداخت آرامش و خواب را

نگه کرد روشن به قلب اسد

که هست او نماینده فتح و جد

بدان تا رسد پادشا را بدی

فزاید بدو فره ایزدی

چو دیدند گفتندش ای پادشا

جهانگیر و روشن‌دل و پارسا

یکی کار پیش است با رنج و درد

نیارد کس آن بر توبر یاد کرد

چنین داد شاپور پاسخ بدوی

که ای مرد داننده و راه‌جوی

چه چارست تا این ز من بگذرد

تنم اختر بد به پی نسپرد

ستاره‌شمر گفت کای شهریار

ازین گردش چرخ ناپایدار

به مردی و دانش نیابی گذر

خردمند گر مرد پرخاشخر

بباشد همه بودنی بی‌گمان

نتابیم با گردش آسمان

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

که دادار باشد ز هر بد نگاه

که گردان بلند آسمان آفرید

توانایی و ناتوان آفرید

بگسترد بر پادشاهیش داد

همی بود یک چند بی‌رنج و شاد

چو آباد شد زو همه مرز و بوم

چنان آرزو کرد کاید به روم

ببیند که قیصر سزاوار هست

ابا لشکر و گنج و نیروی دست

همان راز بگشاد با کدخدای

یک پهلوان گرد با داد و رای

همه راز و اندیشه با او بگفت

همی داشت از هرکس اندر نهفت

چنین گفت کاین پادشاهی به داد

بدارید کزداد باشید شاد

شتر خواست پرمایه ده کاروان

به هر کاروان بر یکی ساروان

ز دینار وز گوهران بار کرد

ازان سی شتر بار دینار کرد

بیامد پراندیشه ز آبادبوم

همی رفت زین سان سوی مرز روم

یکی روستا بود نزدیک شهر

که دهقان و شهری بدو بود بهر

بیامد به خان یکی کدخدای

بپرسید کاید مرا هست جای

برو آفرین کرد مهتر بسی

که چون تو نیابیم مهمان کسی

ببود آن شب و خورد و بخشید چیز

ز دهقان بسی آفرین یافت نیز

سپیده برآمد بنه برنهاد

سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد

بیامد به نزدیک سالار بار

برو آفرین کرد و بردش نثار

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی

چنین داد پاسخ که ای پادشا

یکی پارسی مردم و پارسا

به بازارگانی برفتم ز جز

یکی کاروان دارم از خز و بز

کنون آمدستم بدین بارگاه

مگر نزد قیصر گشاینده راه

ازین بار چیزی کش اندر خورست

همه گوهر و آلت لشکرست

پذیرد سپارد به گنجور گنج

بدان شاد باشم ندارم به رنج

دگر را فروشم به زر و به سیم

به قیصر پناهم نپیچم ز بیم

بخرم هرانچم بباید ز روم

روم سوی ایران ز آباد بوم

ز درگاه برخاست مرد کهن

بر قیصر آمد بگفت این سخن

بفرمود تا پرده برداشتند

ز در سوی قیصرش بگذاشتند

چو شاپور نزدیک قیصر رسید

بکرد آفرینی چنان چون سزید

نگه کرد قیصر به شاپور گرد

ز خوبی دل و دیده او را سپرد

بفرمود تا خوان و می ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

جفادیده ایرانیی بد به روم

چنانچون بود مرد بیداد و شوم

به قیصر چنین گفت کای سرفراز

یکی نو سخن بشنو از من به راز

که این نامور مرد بازارگان

که دیبا فروشد به دینارگان

شهنشاه شاپور گویم که هست

به گفتار و دیدار و فر و نشست

چو بشنید قیصر سخن تیره شد

همی چشمش از روی او خیره شد

نگهبانش برکرد و با کس نگفت

همی داشت آن راز را در نهفت

چو شد مست برخاست شاپور شاه

همی داشت قیصر مر او را نگاه

بیامد نگهبان و او را گرفت

که شاپور نرسی توی ای شگفت

به جای زنان برد و دستش ببست

به مردی ز دام بلا کس نجست

چو زین باره دانش نیاید به بر

چه باید شمار ستاره‌شمر

بر مست شمعی همی سوختند

به زاریش در چرم خر دوختند

همی گفت هرکس که این شوربخت

همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

یکی خانه‌ای بود تاریک و تنگ

ببردند بدبخت را بی‌درنگ

بدان جای تنگ اندر انداختند

در خانه را قفل بر ساختند

کلیدش به کدبانوی خانه داد

تنش را بدان چرم بیگانه داد

به زن گفت چندان دهش نان و آب

که از داشتن زو نگیرد شتاب

اگر زنده ماند به یک چندگاه

بداند مگر ارج تخت و کلاه

همان تخت قیصر نیایدش یاد

کسی را کجا نیست قیصر نژاد

زن قیصر آن خانه را در ببست

به ایوان دگر جای بودش نشست

یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی

گزیده به هر کار دستور اوی

که ز ایرانیان داشتی او نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

کلید در خانه او را سپرد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشکر براند

ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قیصر به نزدیک ایران رسید

سپه یک به یک تیغ کین برکشید

از ایران همی برد رومی اسیر

نبود آن یلان را کسی دستگیر

به ایران زن و مرد و کودک نماند

همان چیز بسیار و اندک نماند

نبود آگهی در میان سپاه

نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

گریزان همه شهر ایران ز روم

ز مردم تهی شد همه مرز و بوم

از ایران بی‌اندازه ترسا شدند

همه مرز پیش سکوبا شدند

یکی راه پیش آمدش ناگزیر

همی رفت بایست بر خیره خیر

پی اسپ و گویا زبان سوار

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست

همی رفت پویان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی

سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنین گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گرایدونک خشنودی از رنج من

بدان گیتی آگنده کن گنج من

بپویم همی تا مگر کردگار

دهد شاه کاووس را زینهار

هم ایرانیان را ز چنگال دیو

گشاید بی‌آزار گیهان خدیو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پیلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه یکی میش نیکوسرین

بپیمود پیش تهمتن زمین

ازان رفتن میش اندیشه خاست

بدل گفت کابشخور این کجاست

همانا که بخشایش کردگار

فراز آمدست اندرین روزگار

بیفشارد شمشیر بر دست راست

به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی میش و تیغش به چنگ

گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر یکی چشمه آمد پدید

چو میش سراور بدانجا رسید

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راستگوی

هرانکس که از دادگر یک خدای

بپیچد نیارد خرد را به جای

برین چشمه آبشخور میش نیست

همان غرم دشتی مرا خویش نیست

به جایی که تنگ اندر آید سخن

پناهت به جز پاک یزدان مکن

بران غرم بر آفرین کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گیابر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل یوز شاد

ترا هرک یازد به تیر و کمان

شکسته کمان باد و تیره گمان

که زنده شد از تو گو پیلتن

وگرنه پراندیشه بود از کفن

که در سینهٔ اژدهای بزرگ

نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم به دشمن رسیده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرین

ز رخش تگاور جدا کرد زین

همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشید شد تابناک

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

بیفگند گوری چو پیل ژیان

جدا کرد ازو چرم پای و میان

چو خورشید تیز آتشی برفروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

به خاک استخوانش سپردن گرفت

سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب

چو سیراب شد کرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراینده گفت

که با کس مکوش و مشو نیز جفت

اگر دشمن آید سوی من بپوی

تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نیم شب

شاطر اوغلان گوروم آللاه سنه وئرسین برکت

قوی اونون یاخشی النسین ،خمیرین اللنسین

چوخ پیشیر یاخشی پیشیر گویده قیریلدات کوره یی

منبر اوسته چوره یین قوی قالانیب تللنسین

تندیرین طور تکین عرشیده ن آلسین ایشیغی

ارسینه ین بیرق احرار کیمی میللنسین

کاسیبین قیسمتی یوخ یاغلی پیلوو دوشله ماغا

بو یاوان سنگه یی بیرقوی ساحالیب سئللنسین

قیرتین قوربانی سن موشترینی تئز یولا سال

ائل ایچینده یاراماز آرواد اوشاغ وئللنسین

قوی ایکیریاللیغی ساتسین خوزه ئین بیر ماناتا

دیشی دوشموش قوجانین آغزی نه دیر دیللنسین

او منیم شعریمه چوخ ماییل اولان وردسته

دئنه: شاعیر چوره یی قوی قوروسون گوللنسین

من لیغیرسا یئیه بیلسم ده فلوس لازیم اولار

بو سوسوز باخچا نه لازیم بو قده ربئللنسین

ساری یازلیقدان اولان گوللی قیزارمیش سنگک

گره ک آغزوندا اریک تک ازیلیب هللنسین

تهرانین غیرتی یوخ شهریار ساخلاماغا

قاچمشام تربیزه تا یاخشی یامان بللنسین

باغچامیز فاسد اولوب ، هر نه ااکرسن اولماز

یئری داشلیقدی گره ک توپراقی غربیللنسین

مدعاسی چوخ اولان طبل تهی پربادوخ

نیله یک ضرناچی نین بورنو گره ک یئلله نسین

بو گیجللنمه دن آی چرخ فلک سنده یورول

بو حیاسیز گونه گوزلر نه قده ر زیللنسین

سعدی نین باغ گلستانی گره ک حشره قده ر

آلماسی سلله لنیب خرماسی زنبیللنسین

لعنت اول باد خزانه کی "نظامی " باغینین

بیر یاوا گلبسرین قویمادی کاکللنسین

آرزو جلگه لرینده بیز اکن مزرعه لر

دئییه سن ساقه لنیب قوی هله سنبللنسین

قصه چوخ قافیه یوخ آختاریرام تاپمیورام

یئریدیر شهریارین طبعی ده تنبللنسین

۱۳۳۷

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

خوشا روزگاری خوشا نوبهاری

نجوم پرن رست از مرغزاری

زمین از بهاران چو بال تذروی

ز فواره الماس بار آبشاری

نپیچد نگه جز که در لاله و گل

نغلطد هوا جز که بر سبزه زاری

لب جو خود آرائی غنچه دیدی

چه زیبا نگاری چه آئینه داری

چه شیرین نوائی چه دلکش صدائی

که می آید از خلوت شاخساری

بتن جان بجان آرزو زنده گردد

ز آوای ساری ز بانگ هزاری

نوا های مرغ بلند آشیانی

در آمیخت با نغمه جویباری

تو گوئی که یزدان بهشت برین را

نهاد است در دامن کوهساری

که تا رحمتش آدمی زادگان را

رها سازد از محنت انتظاری

چه خواهم درین گلستان گر نخواهم

شرابی ، کتابی ، ربابی نگاری

سرت گردم ای ساقی ماه سیما

بیار از نیاگان ما یادگاری

به ساغر فرو ریز آبی که جان را

فروزد چو نوری بسوزد چو ناری

شقایق برویان ز خاک نژندم

بهشتی فرو چین به مشت غباری

نبینی که از کاشغرتا به کاشان

همان یک نوا بالد از هر دیاری

ز چشم امم ریخت آن اشک نابی

که تأثیر او گل دماند ز خاری

کشیری که با بندگی خو گرفته

بتی می تراشد ز سنگ مزاری

ضمیرش تهی از خیال بلندی

خودی ناشناسی ز خود شرمساری

بریشم قبا خواجه از محنت او

نصیب تنش جامهٔ تارتاری

نه در دیدهٔ او فروغ نگاهی

نه در سینهٔ او دل بیقراری

از آن می فشان قطره ئی برکشیری

که خاکسترش آفریند شراری

گرچه آن مطعوم جانست و نظر

جسم را هم زان نصیبست ای پسر

گر نگشتی دیو جسم آن را اکول

اسلم الشیطان نفرمودی رسول

دیو زان لوتی که مرده حی شود

تا نیاشامد مسلمان کی شود

دیو بر دنیاست عاشق کور و کر

عشق را عشقی دگر برد مگر

از نهان‌خانهٔ یقین چون می‌چشد

اندک‌اندک رخت عشق آنجا کشد

یا حریص االبطن عرج هکذا

انما المنهاج تبدیل الغذا

یا مریض القلب عرج للعلاج

جملة التدبیر تبدیل المزاج

ایها المحبوس فی رهن الطعام

سوف تنجو ان تحملت الفطام

ان فی‌الجوع طعام وافر

افتقدها وارتج یا نافر

اغتذ بالنور کن مثل البصر

وافق الاملاک یا خیر البشر

چون ملک تسبیح حق را کن غذا

تا رهی هم‌چون ملایک از اذا

جبرئیل ار سوی جیفه کم تند

او به قوت کی ز کرکس کم زند

حبذا خوانی نهاده در جهان

لیک از چشم خسیسان بس نهان

گر جهان باغی از نعمت شود

قسم موش و مار هم خاکی بود

صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل

هان و هان ای مبتلا این در مهل

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق

از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعهٔ عیسی صباح

تا بدم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش

چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار

شسته بر در در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا

حاجت این جملگانتان شد روا

هین روان گردید بی رنج و عنا

سوی غفاری و اکرام خدا

جملگان چون اشتران بسته‌پای

که گشایی زانوی ایشان برای

خوش دوان و شادمانه سوی خان

از دعای او شدندی پا دوان

آزمودی تو بسی آفات خویش

یافتی صحت ازین شاهان کیش

چند آن لنگی تو رهوار شد

چند جانت بی غم و آزار شد

ای مغفل رشته‌ای بر پای بند

تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

ناسپاسی و فراموشی تو

یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد

چون دل اهل دل از تو خسته شد

زودشان در یاب و استغفار کن

همچو ابری گریه‌های زار کن

تا گلستانشان سوی تو بشکفد

میوه‌های پخته بر خود وا کفد

هم بر آن در گرد کم از سگ مباش

با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش

چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند

که دل اندر خانهٔ اول ببند

آن در اول که خوردی استخوان

سخت گیر و حق گزار آن را ممان

می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود

وز مقام اولین مفلح شود

می‌گزندش کای سگ طاغی برو

با ولی نعمتت یاغی مشو

بر همان در همچو حلقه بسته باش

پاسبان و چابک و برجسته باش

صورت نقض وفای ما مباش

بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش

مر سگان را چون وفا آمد شعار

رو سگان را ننگ و بدنامی میار

بی‌وفایی چون سگان را عار بود

بی‌وفایی چون روا داری نمود

حق تعالی فخر آورد از وفا

گفت من اوفی بعهد غیرنا

بی‌وفایی دان وفا با رد حق

بر حقوق حق ندارد کس سبق

حق مادر بعد از آن شد کان کریم

کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او

داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او ترا

متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساختست

تا که مادر بر تو مهر انداختست

پس حق حق سابق از مادر بود

هر که آن حق را نداند خر بود

آنک مادر آفرید و ضرع و شیر

با پدر کردش قرین آن خود مگیر

ای خداوند ای قدیم احسان تو

آنک دانم وانک نه هم آن تو

تو بفرمودی که حق را یاد کن

زانک حق من نمی‌گردد کهن

یاد کن لطفی که کردم آن صبوح

با شما از حفظ در کشتی نوح

پیله بابایانتان را آن زمان

دادم از طوفان و از موجش امان

آب آتش خو زمین بگرفته بود

موج او مر اوج که را می‌ربود

حفظ کردم من نکردم ردتان

در وجود جد جد جدتان

چون شدی سر پشت پایت چون زنم

کارگاه خویش ضایع چون کنم

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی

از گمان بد بدان سو می‌روی

من ز سهو و بی‌وفاییها بری

سوی من آیی گمان بد بری

این گمان بد بر آنجا بر که تو

می‌شوی در پیش همچون خود دوتو

بس گرفتی یار و همراهان زفت

گر ترا پرسم که کو گویی که زفت

یار نیکت رفت بر چرخ برین

یار فسقت رفت در قعر زمین

تو بماندی در میانه آنچنان

بی‌مدد چون آتشی از کاروان

دامن او گیر ای یار دلیر

کو منزه باشد از بالا و زیر

نه چو عیسی سوی گردون بر شود

نه چو قارون در زمین اندر رود

با تو باشد در مکان و بی‌مکان

چون بمانی از سرا و از دکان

او بر آرد از کدورتها صفا

مر جفاهای ترا گیرد وفا

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان وا روی سوی کمال

چون تو وردی ترک کردی در روش

بر تو قبضی آید از رنج و تبش

آن ادب کردن بود یعنی مکن

هیچ تحویلی از آن عهد کهن

پیش از آن کین قبض زنجیری شود

این که دلگیریست پاگیری شود

رنج معقولت شود محسوس و فاش

تا نگیری این اشارت را بلاش

در معاصی قبضها دلگیر شد

قبضها بعد از اجل زنجیر شد

نعط من اعرض هنا عن ذکرنا

عیشة ضنک و نجزی بالعمی

دزد چون مال کسان را می‌برد

قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد

او همی‌گوید عجب این قبض چیست

قبض آن مظلوم کز شرت گریست

چون بدین قبض التفاتی کم کند

باد اصرار آتشش را دم کند

قبض دل قبض عوان شد لاجرم

گشت محسوس آن معانی زد علم

غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ

غصه بیخست و بروید شاخ بیخ

بیخ پنهان بود هم شد آشکار

قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چونک بیخ بد بود زودش بزن

تا نروید زشت‌خاری در چمن

قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن

زانک سرها جمله می‌روید ز بن

بسط دیدی بسط خود را آب ده

چون بر آید میوه با اصحاب ده