noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

وز خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید

که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز

هم بدین کار کمربسته و برخاست ه‌ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا

بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم

عین منعل چراست در خط مغرب رقم

بابلیان عید را نعل در آتش نهند

کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم

کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان

بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم

بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران

بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم

چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان

فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم

گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت

از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم

آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز

از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم

خلق دو قولی شدند بهر شب عید را

بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم

گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح

هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم

ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون

خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم

گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند

صاع‌زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم

صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد

سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی

حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم

خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت

آدم موسی بنان، موسی احمد قدم

مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن

موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم

اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست

سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم

رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر

شرح جلالش برون از ورق کیف و کم

آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس

باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم

چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار

زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم

عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق

کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم

ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا

وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم

شرع به دوران تو رستم گاه وجود

ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم

دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم

عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم

در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم

در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم

تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش

در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم

جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت

تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف

شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم

عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق

مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم

هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک

در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم

الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس

گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم

ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب

موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم

غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن

ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم

آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام

کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم

در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است

داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم

چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش

نان سپید فلک آب سیاه است و سم

حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ

بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم

نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست

حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم

خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح

چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم

پیش سگ درگهت از فزع دستبرد

گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم

گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند

نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم

از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم

چون صف اصحاب فیل در المند از الم

ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز

پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم

کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک

کی شودش پای بند کوره و سندان و دم

گو به حسامت که برد آب بت لات نام

کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم

گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی

گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم

از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون

عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم

درگه میران غز درشکنی نیم روز

چون در افراسیاب نیم شبان روستم

گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول

بر در مرو و رهری بارگهت را خیم

گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ

هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم

شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز

سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم

تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور

تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم

طرف رکابت چنانک روح امین معتبر

بند عنایت چنانک حبل متین معتصم

ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر

وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم

چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل

علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم

سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال

تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم

عزم تو معیار ملک قومه فاستقام

حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم

گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو

قوس قزح سازدی طاق پل رود زم

تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز

جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم

ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو

کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم

گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش

برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم

داو کمالت تمام با قمران در قمار

حصن بقایت فزون از هرمان در هرم

نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر

نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم

خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل

مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم

بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک

موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم

در پادشا همچو دریا شمر

پرستنده ملاح وکشتی هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دریا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را کند سایه دار

که هم سایه‌دارست و هم مایه دار

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زیستن خوش بدی

چو آتش گه خشم سوزان بود

چوخشنود باشد فروزان بود

ازو یک زمان شیروشهدست بهر

به دیگر زمان چون گزاینده زهر

به کردار دریا بود کارشاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دریا یکی ریگ دارد به کف

دگر دربی ابد میان صدف

جهان زنده بادا بنوشین‌روان

همیشه به فرمانش کیوان روان

نگه کرد کسری بگفتا راوی

دلش گشت خرم به دیدار اوی

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدین گونه بد بخشش شهریار

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

چو گنجور باشاه کردی شمار

به هربدره بودی درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

بیاورد گنجور خورشید چهر

درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر

برین داستان برسخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

میاسای ز آموختن یک زمان

ز دانش میفگن دل اندرگمان

چوگویی که فام خرد توختم

همه هرچ بایستم آموختم

یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو این داستان

که برخواند از گفتهٔ باستان

اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد

درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد

گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان

سعی هما بلندی پیش مگس ندارد

خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند

خر گر فسار گم ‌کرد سگ هم مرس ندارد

ای برک‌گل بلند است اقبال پایبوسش

رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارد

درگلشنی‌که ما را دادند بار تحقیق

صبح بهار هستی بوی نفس ندارد

تا ناله‌وار گاهی‌زین تنگنا برآییم

افسوس دامن ما، چین ففس ندارد

بر حال رفتگان‌ کیست تا نوحه‌ای ‌کند سر

این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد

تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید

اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد

گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم

بی‌وهم تحت‌ و فوقیم‌، دل پیش‌ و پس ندارد

سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز

تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد

بر فرصتی که نامش هستی‌ست دامن‌افشان

بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن

در حضور ش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم

با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست

و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این

لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم

دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش

زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

گفت آری گر توکل رهبرست

این سبب هم سنت پیغمبرست

گفت پیغامبر به آواز بلند

با توکل زانوی اشتر ببند

رمز الکاسب حبیب الله شنو

از توکل در سبب کاهل مشو

گفت شیر آری ولی رب العباد

نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام

هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ

دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی به دست بنده داد

بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارتهای اوست

آخراندیشی عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی

در وفای آن اشارت جان دهی

پس اشارتهای اسرارت دهد

بار بر دارد ز تو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا

قابلی مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی قایل شوی

وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود

جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند

جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ

تا نبینی آن در و درگه مخسپ

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار

جز به زیر آن درخت میوه‌دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد

بر سر خفته بریزد نقل و زاد

جبر و خفتن درمیان ره‌زنان

مرغ بی‌هنگام کی یابد امان

ور اشارتهاش را بینی زنی

مرد پنداری و چون بینی زنی

این قدر عقلی که داری گم شود

سر که عقل از وی بپرد دم شود

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار

می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

گر توکل می‌کنی در کار کن

کشت کن پس تکیه بر جبار کن

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست

کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست

بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر

از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست

عمر ابدی تابان اندر ورق بستان

نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست

نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی

اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست

پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی

شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست

این سوره بعدد کوفیان صد و بیست و سه آیت است و هزار و هفتصد و بیست و پنج کلمه و هفت هزار و پانصد و سیزده حرف جمله بمکة فرو آمد از آسمان بقول ابن عباس مگر یک آیت أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ که این یک آیت مدنی است.

و در خبر است که بو بکر صدیق گفت: یا رسول اللَّه عجّل الیک الشّیب. قال: شیّبتنی هود و اخواتها الحاقه و الواقعة و عم یتساءلون و هل اتیک حدیث الغاشیة: قال یزید بن ابان رأیت النبی (ص) فی المنام فقرأت علیه سورة هود فلمّا ختمتها قال یا: یزید قرأت فاین البکاء. و عن ابی بن کعب قال قال رسول اللَّه (ص): «من قرأ سورة هود اعطی من الاجر عشر حسنات بعدد من صدق ب هود و کذّب به و نوح و شعیب و صالح و ابراهیم (ع) و کان یوم القیامة عند اللَّه تعالی من السعداء.

و درین سوره سه آیت منسوخ است یکی إِنَّما أَنْتَ نَذِیرٌ وَ اللَّهُ عَلی‌ کُلِّ شَیْ‌ءٍ وَکِیلٌ نسختها آیة السیف دوم مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها الآیة، نسخها قوله تعالی مَنْ کانَ یُرِیدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِیها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِیدُ سوم قوله تعالی: اعْمَلُوا عَلی‌ مَکانَتِکُمْ إِنَّا عامِلُونَ وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ نسختها آیة السیف.

قوله: الر روایت کنند از ابن عباس الر و حم و نون الرحمن متفرقة.

قال الضحاک: معناه انا للَّه اری. و قال الحسن هو اسم من اسماء اللَّه عز و جل. و گفته‌اند: الر کِتابٌ ای هذه الحروف الثمانیة و العشرون مجموعة کتاب، میگوید: این حروف تهجی که عدد آن بیست و هشت است کتاب خداوند است، نامه وی، سخن وی، برین معنی الر ابتداست و ما بعد خبر ابتدا، آن گه صفت نامه کرد أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ای احکمها اللَّه عن التناقض و الکذب و الباطل و اتقنها بالنظم العجیب و اللفظ الرصین و المعنی البدیع فما یقدر ذو زیغ ان یطعن فیها. و قیل: احکمت بالحجج و الدلایل. و قیل: احکم القرآن من ان ینسخ بکتاب سواه کما نسخ سایر الکتب به ثُمَّ فُصِّلَتْ ای فصلها اللَّه یعنی بینها بالاحکام من الامر و النهی و الحلال و الحرام و الوعد و الوعید و الثواب و العقاب. و قیل: القرآن مفصل یکون کل معنی من معانیه منفصلا عن غیره. و قیل: فُصِّلَتْ ای انزلت فصلا فصلا و نجما نجما فی عشرین سنة کما دعت الحاجة الیه. مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ ای هذا الکتاب من عند اللَّه الحکیم العدل فی قضائه یضع الشی‌ء موضعه خَبِیرٍ باعمال عباده یعلم ما کان و ما یکون.

أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ محل «ان» رفع است بر ضمیر محذوف ای فی ذلک الکتاب أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ و روا باشد که محل ان خفض بود ای فصلت و احکمت آیاته بان لا تعبدوا الا اللَّه و بان استغفروا ربکم إِنَّنِی لَکُمْ مِنْهُ ای من اللَّه نَذِیرٌ من النار لمن عصاه بَشِیرٌ بالجنة لمن اطاعه.

وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ کفّار مکه را میگوید: اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ من الشرک ثُمَّ تُوبُوا ای ثم ارجعوا الیه بالطاعة و العبادة این ثُمَّ را درین موضع حکم تعقیب نیست که این در موضع واو عطف است چنان که تو گویی: فلان حکیم فصیح ثم هو فی نصاب مجد و بیت شرف، استغفار فرا پیش داشت که مقصود و مطلوب بنده مغفرت است و توبه وسیلت است و سبب، یعنی سلوا اللَّه المغفرة و توسلوا الیها بالتوبة، فالمغفرة اول فی الطلب و آخر فی السبب. و قیل: استغفروا ربکم لما مضی من الذنوب ثم توبوا الیه لما عسی یقع من الذنوب فی المستأنف اسْتَغْفِرُوا این سین طلب است و معنی آنست: اطلبوا الی اللَّه ان یغفر کفرکم و معاصیکم یُمَتِّعْکُمْ مَتاعاً حَسَناً یعمرکم و لا یهلککم و یحییکم حیاة طیبة و اصل الامتاع الاطالة. یقال: امتع اللَّه بکم و متع بکم و قال بعضهم: العیش الحسن الرضا بالمیسور و الصبر علی المقدور، و فیه دلیل علی استنزال الرزق و العیش الطیب بالاستغفار و التوبة و مثله اخبارا عن نوح (ع) فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ الآیة إِلی‌ أَجَلٍ مُسَمًّی ای الی حین الموت. و قیل: الی یوم القیامة. و قیل: الی وقت لا یعمله الا اللَّه. وَ یُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ ای و یعط کل ذی عمل صالح فی الدنیا اجره و ثوابه فی الآخرة. قال: ابو العالیة: من کثرت طاعاته فی الدنیا زادت درجاته فی الجنة، لان الدرجات تکون بالاعمال. و قال ابن عباس: من زادت حسناته علی سیّآته دخل الجنة و من زادت سیّآته علی حسناته دخل النار، و من استوت حسناته و سیّآته کان من اهل الاعراف، ثم یدخلون الجنّة بعد. و قیل وَ یُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ یعنی من عمل للَّه وفقه اللَّه فیما یستقبل علی طاعته. قال الزجاج: من کان ذا فضل فی دینه فضله اللَّه فی الدنیا بالمنزلة کما فضل اصحاب نبیّه (ص) و فی الآخرة بالثواب الجزیل وَ إِنْ تَوَلَّوْا اصله تتولوا فحذف احدی التاءین تخفیفا و الدلیل علیه قراءة ابن کثیر و ان تولوا بتشدید التاء. و قیل: و إِنْ تَوَلَّوْا ماض یعنی ان اعرضوا عن الاستغفار، فَإِنِّی أَخافُ ای فقل انی اخاف علیکم عَذابَ یَوْمٍ کَبِیرٍ و هو یوم القیمة إِلَی اللَّهِ مَرْجِعُکُمْ ای مصیرکم فی الآخرة، فاحذروا عقابه ان تولیتم عما ادعوکم الیه.

وَ هُوَ عَلی‌ کُلِّ شَیْ‌ءٍ من الاحیاء بعد الموت و العقاب علی المعصیة و غیر ذلک قَدِیرٌ أَلا إِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ کلبی گفت: این آیت در شأن اخنس بن شریق آمد، مردی منافق بود، ازین خوش سخنی، شیرین منظری، مصطفی (ص) را دیدی بروی وی تازه و خندان، با وی دوست‌وار سخن گفتی، و بدل او را دشمن داشتی، و کافروار زندگانی کردی: یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ ای یخفون ما فی صدورهم من الشّحناء و العداوة و اصله من ثنّیت الثوب و غیره اذا عطفت بعضه علی بعض حتی یخفی داخله لِیَسْتَخْفُوا بما اسرّوا منه، ای من النبی (ص) و قیل: من اللَّه ان استطاعوا. عبد اللَّه شداد گفت: مردی منافق برسول خدا برگذشت فثنی صدره و ظهره و طأطأ رأسه و غطی وجهه‌ کی لا یراه النبی (ص) آن منافق پشت برگردانید، و سر در پیش افکند، و روی خویش بپوشید، تا رسول خدا او را نبیند این آیت بشأن وی فرو آمد. و قیل: کان الرجل من الکفار یدخل بیته و یرخی ستره و یحنی ظهره و یتغشی بثوبه و یقول: هل یعلم اللَّه ما فی قلبی. فانزل اللَّه تعالی أَلا حِینَ یَسْتَغْشُونَ ثِیابَهُمْ یغطّون رؤسهم بثیابهم یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ فی قلوبهم وَ ما یُعْلِنُونَ بافواههم. و قیل: ما یُسِرُّونَ یعنی عمل اللیل و ما یُعْلِنُونَ عمل النّهار. و قیل: یرید اللیل و الوقت الّذی یاوی الی فراشه فی الظلمة و یتغطی بثیابه و یستخفی بسرّه و ذلک النهایة فی الخفاء و هو للَّه ظاهر جلی. اعلم اللَّه سبحانه فی الآیة، انّهم حین یستغشون ثیابهم فی ظلمة اللیل فی اجواف بیوتهم یعلم تلک الساعة ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی‌ ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ إِنَّهُ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ، بما فی النفوس من الخیر و الشّر.

وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ یقال لکلّ ما دبّ من الناس و غیرهم دابة، و الهاء للمبالغة. یقول: لیس من حیوان دبّ علی وجه الارض إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها غذاؤها و قوتها و ما تحتاج الیه و هو المتکفل بذلک فضلا منه و رحمة لا وجوبا.

روی سلام بن شرحبیل قال: سمعت حبة و سوا ابنی خالد یقولان اتینا رسول اللَّه (ص) و هو یعمل عملا یبنی بناء فاعنّاه علیه فلمّا فرغ دعا لنا و قال لا تأیسا من الرزق ما تهززت رؤسکما فان الانسان ولدته امّة احمر لیس علیه قشره ثمّ یعطیه اللَّه و یرزقه.

و قیل: «علی» بمعنی من. ای من اللَّه رزقها ان شاء و سعه و ان شاء ضیّقه ان شاء رزق و ان شاء لم یرزق فذلک الی مشیّته. قال مجاهد: ما جاءها من رزق فمن اللَّه، و ربما لم یرزقها حتی تموت جوعا.

وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها حیث تأوی الیه و تستقرّ فیه لیلا و نهارا وَ مُسْتَوْدَعَها الموضع الّذی یدفن فیه اذا مات. و قیل: مُسْتَقَرَّها فی الآخرة للابد، و مُسْتَوْدَعَها فی الدنیا.

للاجل. قال مجاهد: مستقرها فی الرحم و مستودعها فی الصّلب، لقوله تعالی: وَ نُقِرُّ فِی الْأَرْحامِ و قوله: جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرارٍ مَکِینٍ و قیل: المستقر الجنّة او النّار. و المستودع القبر، لقوله فی صفة اهل الجنّة: حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً و فی صفة اهل النّار: ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً. و قری وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها فالمستقرّ الجنین و المستودع‌ النطفة کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ ای کلّ مثبت فی اللوح المحفوظ قبل ان خلقها و مثبت فی علم اللَّه سبحانه قبل وقوعها و الفائدة فی کتابة اللوح التقریر فی الفهوم ان اللَّه عزّ و جلّ قد احاط بالاشیاء کلّها و نعوتها و اماکنها و احاطتها علما.

قوله: وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ یعنی و ما بینهما فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ای فی ستّة ایّام لانّ الیوم من لدن طلوع الشمس الی غروبها و لم یکن یومئذ یوم و لا شمس و لا سماء فی ستّة ایّام. قال ابن عباس من ایّام الآخرة کلّ یوم الف سنة و قال الحسن کایّام الدنیا و قد سبق شرحه وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ ای فوق الماء، قبل ان خلق السّماء و الارض و کان الماء علی متن الریح و فی وقوف العرش علی الماء و الماء علی غیر قرار اعظم الاعتبار لاهل الانکار. قال کعب: خلق اللَّه عزّ و جلّ یاقوتة خضراء ثمّ نظر الیها بالهیبة فصارت ما یرتعد ثمّ خلق الرّیح فجعل الماء. علی متنها ثمّ وضع العرش علی الماء قال ضمرة: انّ اللَّه عزّ و جلّ کان عرشه علی الماء ثمّ خلق السماوات و الارض و خلق القلم فکتب به ما هو خالق و ما هو کائن من خلقه ثمّ انّ ذلک الکتاب سبّح اللَّه و مجّده الف عام قبل ان خلق شیئا من خلقه. و روی انّ اللَّه عزّ و جلّ کتب الکتاب و قضی القضیّة و عرشه علی الماء و العرش اسم لسریر الملک، قال رسول اللَّه (ص): سعد بن معاذ یوم حکم حکمه فی بنی قریظة لقد حکمت فیهم بحکم الملک علی سریره.

و قال امیة بن ابی الصلت ثمّ سوّی فوق السّماء سریرا. لِیَبْلُوَکُمْ یعنی و خلقکم و لِیَبْلُوَکُمْ ای لیختبرکم اختبار المعلم لاختبار المستعلم یقول: خلقکم لیتعبدکم فیظهر الاحسن منکم عملا فیجازیه بقدره. و قیل: أَحْسَنُ عَمَلًا ای اورع عن محارم اللَّه و اسرع الی طاعته و ازهد فی الدّنیا و اشدّ تمسّکا بالسّنة.

وَ لَئِنْ قُلْتَ این «ان» را درین موضع هیچ حکم شرط نیست و بمعنی کلّما است. میگوید: هر گاه که گویی ای محمد اهل مکه را إِنَّکُمْ مَبْعُوثُونَ احیاء بَعْدِ الْمَوْتِ شما پس مرگ قیامت را انگیختنی‌اید و هر چند که بر ایشان خوانی بدرستی و راستی این وحی و تنزیل من و سخنان من، ایشان جواب دهند که آنچه محمد میگوید باطل است و دروغ، و محمد خود ساحر است، دروغ را سحر گویند، از بهر آنکه سحر آن باشد که چیزی نمایی که آن نبود قرأ حمزه و الکسائی «ساحر» بالالف و المراد به محمد (ص) و قرأ الباقون سِحْرٌ بغیر الف و المراد به القول.

وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ یعنی عن کفار مکة العذاب إِلی‌ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ ای الی اجل معدود و مدّة معلومة اگر ما عذاب از کافران و مشرکان مکة با پس داریم تا روزگاری شمرده و هنگامی معلوم، ایشان خواهند گفت بر طریق استهزا و تکذیب ما یَحْبِسُهُ چیست آن که عذاب از ما باز میدارد و باز می‌برد یعنی که ایشان تعجیل عذاب میکنند چنان که جایی دیگر گفت: یَسْتَعْجِلُونَکَ بِالْعَذابِ. وَ لَوْ لا أَجَلٌ مُسَمًّی لَجاءَهُمُ الْعَذابُ و این تعجیل و استهزاء بآن میکردند که آن را دروغ میشمردند، رب العالمین گفت: «الا یوم یأتیهم العذاب» یعنی ب: بدر لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ آگاه باشید و بدانید آن روز که عذاب فروگشائیم بایشان آن عذاب از ایشان باز نگردانند و باز نبرند وَ حاقَ بِهِمْ احاط بهم و نزل بهم ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ جزاء استهزائهم. و گفته‌اند: إِلی‌ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ ای قلیلة. مدت عذاب دنیا اندک شمرد از بهر آن که مدت دنیا و بقای دنیا باضافت با عقبی اندک است و همچنین عذاب دنیا در مقابل عذاب جاودانه که در عقبی خواهد بود اندکی است، اما لفظ امت در قرآن بر هشت وجه آید: یکی از آن بمعنی عصبة است و جماعت، چنان که در سورة البقرة گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ ای عصبة مسلمة لک، تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ای عصبة. و در آل عمران گفت: أُمَّةٌ قائِمَةٌ ای عصبة قائمة. و در سورة المائدة گفت: أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ ای عصبة. و در سورة الاعراف گفت: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ ای عصبة. وجه دوم امّت است بمعنی ملت، کقوله: إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی‌ أُمَّةٍ ای علی ملة وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً ای ملتکم ملة الاسلام وحدها، جایی دیگر گفت: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّةً واحِدَةً یعنی ملة الاسلام. وجه سوم امّت بمعنی مدت است. کقوله: وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلی‌ أُمَّةٍ ای الی مدة و کقوله: و اذکر بعد امّة. ای بعد مدّة. وجه چهارم بمعنی امام است کقوله: إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّةً قانِتاً یعنی کان اماما یقتدی به فی الخیر. وجه پنجم امت است بمعنی جهانیان گذشته و جهانداران از کافران و غیر ایشان. کقوله: وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِیها نَذِیرٌ یعنی الامم الخالیة. وجه ششم امت محمد اند (ص) مسلمانان بر خصوص. کقوله: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ و قوله: کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً وجه هفتم کافران امت محمداند بر خصوص. و ذلک قوله: کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ فِی أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ یعنی الکفّار خاصة. وجه هشتم امّت است بمعنی خلق. کقوله فی سورة الانعام: وَ لا طائِرٍ یَطِیرُ بِجَناحَیْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُکُمْ یعنی الا خلق مثلکم.

وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً انسان اینجا ولید مغیرة است یعنی اعطیناه نعمة و صحة و سعة، و اذقناه حلاوتها و مکنّاه من التلذذ بها ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَیَؤُسٌ کَفُورٌ یعنی ثمّ سلبناه ایاها یئس من النعمة و کفرها لانّه لا ثقة له باللّه بل وثوقه بما فی کفه من المال.

وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ ای وسعنا علیه الصحة و المال و العافیة بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ ای بعد الفقر الذی ناله لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئاتُ عَنِّی ظن انه زایله کل مکروه فلا یعاوده و ظنّ ان البلاء لسوء و لعله خیر له إِنَّهُ لَفَرِحٌ بزوال الشدة فَخُورٌ بالنعمة من غیر شکر لها. معنی آیت آنست که اگر مردم را بعد از بلا و شدت و بی کامی و درویشی، نعمت و عافیت دهیم و آسانی و راحت چشانیم و او را در آن نعمت بطر بگیرد آن رنج و بی کامی و بی‌نوایی همه فراموش کند شکر منعم بگزارد و حق نعمت نگزارد و باز بردن بلا و مکروه نه از حق بیند، در آن نعمت می‌نازد و شادی میکند و میگوید: «ذَهَبَ السَّیِّئاتُ عَنِّی» فارقنی الضر و الفقر، از نقمت و غضب حق ایمن نشیند و از مکر وی نترسد فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ رب العالمین گفت: إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ اوست آن لاف زن نازنده بطر گرفته. فرح و سرور هر دو در قرآن بیاید. اما فرح بذم آید ناپسندیده و نکوهیده چنان که گفت: لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ و سرور بمدح آید ستوده و پسندیده چنان که گفت: وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً و الفخور المتکبّر المتطاول. و قیل: فرح فخور. ای اشر بطر، یفاخر المؤمنین بما وسّع اللَّه علیه.

ثمّ ذکر المؤمنین فقال: إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا این استثناء منقطع است یعنی لکن الَّذِینَ صَبَرُوا علی الشدّة و المکاره وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فی السراء و الضرّاء أُولئِکَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ لذنوبهم وَ أَجْرٌ کَبِیرٌ یعنی الجنة.

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هد هدس  از ره مبر که باز سفید

چو باشه در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود

بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر

به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر

هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش

هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر

گشاده طرهٔ او بر کیمن جانها دست

کشیده غمزهٔ او در کمان ابرو تیر

بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود

چنان که آمده بی‌اختیار و بی‌تدبیر

نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی

نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر

من از خرابی ومستی به عالمی که درو

خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر

به صد لطیفه به بالین من فراز آمد

مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر

به طعنه گفت زهی بی‌ثبات بی‌معنی

ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر

هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی

همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر

چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز

پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر

امیر عادل مودود احمد عصمی

که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر

بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند

همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر

بر آستانهٔ قدرش قضا نیارد گفت

که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر

هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم

هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر

مدبریست به ملک اندرون چنان صائب

که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر

نه با عمارت عدلش خرابی از مستی

نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر

ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان

و یا به دیدهٔ جود تو در وجود حقیر

فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر

نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر

کند لطافت طبع تو بحر را حیران

دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر

زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم

ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر

اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور

همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر

هزار بار برفتست بر زبان قضا

که بر زبان سنان تو راندش تعبیر

که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز

که روزگار به لوزینه در ندادش سیر

صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

حدیث خاصیت نفخ صور و قصهٔ آن

مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر

قیاس باشد از آن راست‌تر در این معنی

دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر

که کشتگان جفای زمانه را قلمت

معاینه نه خبر زنده می‌کند به صریر

زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی

زهی بنان تو آیات جود را تفسیر

اگر مقصرم اندر ثنات معذورم

که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر

سخن به پایهٔ قدرت نمی‌رسد ورنه

به قدر قدرت و قوت نمی‌کنم تقصیر

هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا

خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر

که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او

که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر

برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی

برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر

ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم

همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر

که این شرف اگر این بار از تو فوت شود

به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر

اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة

به بی‌نیازی خود منگر این ز من بپذیر

خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو

بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر

ولیک از تو چو تشریف نیز یافته‌ام

دگر چه باید زحمت چه می‌دهم بر خیر

مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل

چو در معامله از اصل بگذرد توفیر

مرا غرض شرف بارگاه عالی تست

که ساحت ش به شرف باد بر سپهر اثیر

به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست

زبان حال به ز من همی کند تقریر

همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان

بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر

به طبع تابع رای تو باد بخت جوان

به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر

ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار

ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ

ز چرخ نالهٔ این زار همچو نالهٔ زیر

گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل

حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر