noorgram

نورگرام

نورگرام

بیوگرافی

پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

ای در نبرد حیدر کرار روزگار

وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

معمور کرده از پی امن جهانیان

معمار حزم تو در و دیوار روزگار

در دهر جز خرابی مستی نیافتند

زان دم که هست حزم تو معمار روزگار

واضح به پیش رای تو اشکال حادثات

واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار

رای تو از ورای ورقهای آسمان

تکرار کرده دفتر اسرار روزگار

زان سوی آسمان به تصرف برون شدی

گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار

قدرت برون بماند چون بنای کن فکان

بنهاد اساس دایره کردار روزگار

ور در درون دائره ماندی ز رفعتش

درهم نیامدی خط پرگار روزگار

بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند

این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار

جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران

نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار

با خرج جود تو نه همانا وفا کند

این مختصر خزانه و انبار روزگار

پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا

هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار

زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک

تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار

ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب

بر تو قضا و بستده اقرار روزگار

تزویر این و آن نه همانا به دل کند

اقرار روزگار به انکار روزگار

زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست

احسنت ای خدای نگهدار روزگار

تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند

الا که سرو و سوسن از احرار روزگار

جودت چو در ضمان بهای وجود شد

بگشاد کاروان قدر بار روزگار

طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت

آویخت بخل را عدم از دار روزگار

ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده

از حرص دانگانه به گفتار روزگار

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش

ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار

روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه

پنهان کند طراوت رخسار روزگار

باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را

دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار

در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک

ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار

واندر گریزگاه هزیمت به پای در

از بیم سرکشان شده دستار روزگار

تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک

یک دشت خصم را به نمکسار روزگار

ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را

از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار

زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد

زاسیب او گسسته شود تار روزگار

بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون

دست قدر ز پای ظفر خار روزگار

چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد

کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار

القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست

القاب و کنیتت شده تذکار روزگار

در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام

القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار

هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو

ای بد نکرده حیدر کرار روزگار

دانی که جز به حال تو لایق نباشد این

کای در نبرد حیدر کرار روزگار

کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش

کامثال این قصیده ز اشعار روزگار

در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان

تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار

کس را به روزگار دگر ی اد کی بود

وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار

تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون

باشد همیشه رونق بازار روزگار

بادا همیشه رونق بازار ملک تو

تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار

دست دوام دامن جاه تو دوخته

بر دامن سپهر به مسمار روزگار

در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات

کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار

در زینهار عدل تو ایام و بس ترا

حفظ خدای داده به زنهار روزگار

آنچه نگارد پی این خوش رقم

بر سر هر نامه دبیر قلم

حمد خداییست که از کلک کن

بر ورق باد نویسد سخن

چون رقم او بود این تازه حرف

جز به ثنایش نتوان کرد صرف

لیک ثنایش ز بیان برتر است

هر چه زبان گوید ازان برتر است

نطق و ثنایش چه تمناست این

عقل و تمناش چه سوداست این

نیست سخن جز گرهی چند سست

طبع سخنور زده بر باد چست

هیچ گشادی نبود در گره

گر نشود کار به آن بند به

صد گره از رشته پر تاب و پیچ

گر بگشایند در آن نیست هیچ

عقل درین عقده ز خود گشته گم

کرده درین فکر سر رشته گم

رشته فکرش که سزد پر گهر

پر بود اینجا ز گره سر به سر

می دهد این رشته ز سبحه نشان

صد گره افتاده در او مهره سان

عقل گرفته به کفش سبحه وار

عاجزی خویش کند زان شمار

آنکه نه دم می زند از عجز کیست

غایت این کار بجز عجز چیست

عجز به از هر دل دانا که هست

بر در آن حی توانا که هست

مرسله بند گهر کان جود

سلسله پیوند نظام وجود

غره فروز سحر خاکیان

مشعله سوز شب افلاکیان

خوان کرامت نه آیندگان

گنج سلامت ده پایندگان

چشمه کن قله قاف قدم

نایژه پرداز شکاف قلم

روز برآرنده شبهای تار

کارگزارنده مردان کار

واهب هر مایه که سودیش هست

قبله هر سر که سجودیش هست

دایره ساز سپر آفتاب

تیرگر باد و زره باف آب

عیب نهان دار هنر پروران

عذر پذیرنده عذر آوران

آب زن آتش سودای عقل

تاب ده دست تمنای عقل

صیقلی صاف ضمیران پاک

صیرفی گنج پذیران خاک

سر شکن خامه تدبیرها

خامه کش نامه تقصیرها

ایمنی وقت هراسندگان

روشنی حال شناسندگان

تازه کن جان به نسیم حیات

کارگر کارگه کائنات

ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »

شد به هزاران رقمش رهنمون

سطر نخست از ورق این سواد

قدس نژادان تجرد نهاد

مایه ایشان ز هیولا بری

پایه ایشان ز صور برتری

جیب بقاشان ز فنا سوده نی

دامنشان ز آب و گل آلوده نی

جنبش ایشان به هنرهای خاص

از کشش چنگ طبیعت خلاص

ناشده اقلیم دوام و ثبات

تنگ بر ایشان ز حدود و جهات

سطر دوم نه فلک لاجورد

گرد یکی نقطه همه تیز گرد

کوشش ایشان به پیام سروش

گردش ایشان ز سر عقل و هوش

برده به چوگان ارادت همه

گوی ز میدان سعادت همه

بلکه به رقص آمده صوفی وشند

دایم ازین رقص چو صوفی خوشند

داده به هر دور ز ادوارشان

نور دگر واهب انوارشان

سطر سوم نیست بجز چار حرف

درج به هر چار رموز شگرف

هر چه بود در خم طاق سپهر

جمله ازین چار نموده ست چهر

قدرتش آن را به هم آمیخته ست

هر دم ازان نقش نو انگیخته ست

نقش نخستین چه بود زان جماد

کز حرکت بر در او ایستاد

کوه نشسته به مقام وقار

یافته در قعده طاعت قرار

کان که بود خازن گنجینه اش

ساخته پر لعل و گهر سینه اش

هر گهری دیده رواجی دگر

گشته فروزنده تاجی دگر

نوبت ازین پس به نبات آمده

چابک و شیرین حرکات آمده

بر زده از روزنه خاک سر

برده به یکچند بر افلاک سر

چتر برافراخته از برگ و شاخ

ساخته بر سایه نشین جا فراخ

کاه فشانده ز شکوفه درم

گاه ز میوه شده خوان کرم

جنبش حیوان شده بعد از نبات

گشته روان در گلش آب حیات

از ره حس برده ز مقصود بوی

پویه کنان کرده به مقصود روی

با دل خواهنده ز جا خاسته

رفته به هر جا که دلش خواسته

خاتمه این همه هست آدمی

یافته زو کار جهان محکمی

اول فکر آخر کار آمده

فکر کن و کارگزار آمده

بر کفش از عقل نهاده چراغ

داده ز هر شمع و چراغش فراغ

کارکنان داده به عقل از حواس

گشته به هر مقصد ازان ره شناس

باصره را داده به بینش نوید

راه نموده به سیاه و سپید

سامعه را کرده به بیرون دو در

تا ز چپ و راست نیوشد خبر

ذایقه را داده به روی زبان

کام ز شیرینی و شور جهان

لامسه را نقد نهاده به مشت

گنج شناسایی نرم و درشت

شامه را از گل و ریحان باغ

ساخته چون غنچه معطر دماغ

بر تنش این پنج حس ظاهرند

پنج دگر کارگر اندر سرند

کارکنان خردند این همه

بهر خرد نامزدند این همه

تا به مددگاری ایشان خرد

پی به شناسایی مبدع برد

چست ببندد کمر بندگی

بندگیی مایه صد زندگی

زندگیی مدت آن لایزال

در کنف عاطفت ذوالجلال

جامی اگر زنده دلی بنده باش

بنده این زنده پاینده باش

بندگیش زندگی آمد تمام

زندگی این باشد و بس والسلام

ازان پس بفرمود تا گرگسار

بیامد بر نامور شهریار

بدادش سه جام دمادم نبید

می سرخ و جام از گل شنبلید

بدو گفت کای بد تن بدنهان

نگه کن بدین کردگار جهان

نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ

نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ

به منزل که انگیزد این بار شور

بود آب و جای گیای ستور

به آواز گفت آن زمان گرگسار

که ای نامور فرخ اسفندیار

اگر باز گردی نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه باید گرفت

ترا یار بود ایزد ای نیکبخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

یکی کار پیشست فردا که مرد

نیندیشد از روزگار نبرد

نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ

نه بیند ره جنگ و راه گریغ

به بالای یک نیزه برف آیدت

بدو روز شادی شگرف آیدت

بمانی تو با لشکر نامدار

به برف اندر ای فرخ اسفندیار

اگر بازگردی نباشد شگفت

ز گفتار من کین نباید گرفت

همی ویژه در خون لشکر شوی

به تندی و بدرایی و بدخوی

مرا این درستست کز باد سخت

بریزد بران مرز بار درخت

ازان پس که اندر بیابان رسی

یکی منزل آید به فرسنگ سی

همه ریگ تفتست گر خاک و شخ

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبینی به جایی یکی قطره آب

زمینش همی جوشد از آفتاب

نه بر خاک او شیر یابد گذر

نه اندر هوا کرگس تیزپر

نه بر شخ و ریگش بروید گیا

زمینش روان ریگ چون توتیا

برانی برین گونه فرسنگ چل

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه

ببینی یک مایه‌ور جایگاه

زمینش به کام نیاز اندر است

وگر باره با مه به راز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده‌تر

که بد نامش از ابر برنده‌تر

ز بیرون نیابد خورش چارپای

ز لشکر نماند سواری به جای

از ایران و توران اگر صدهزار

بیایند گردان خنجرگزار

نشینند صد سال گرداندرش

همی تیرباران کنند از برش

فراوان همانست و کمتر همان

چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان

چو ایرانیان این بد از گرگسار

شنیدند و گشتند با درد یار

بگفتند کای شاه آزادمرد

بگرد بال تا توانی مگرد

اگر گرگسار این سخنها که گفت

چنین است این خود نماند نهفت

بدین جایگه مرگ را آمدیم

نه فرسودن ترگ را آمدیم

چنین راه دشوار بگذاشتی

بلای دد و دام برداشتی

کس از نامداران و شاهان گرد

چنین رنجها برنیارد شمرد

که پیش تو آمد بدین هفتخوان

برین بر جهان آفرین را بخوان

چو پیروزگر بازگردی به راه

به دل شاد و خرم شوی نزد شاه

به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز

همه شهر توران برندت نماز

بدین سان که گوید همی گرگسار

تن خویش را خوارمایه مدار

ازان پس که پیروز گشتیم و شاد

نباید سر خویش دادن به باد

چو بشنید این‌گونه زیشان سخن

شد آن تازه رویش ز گردان کهن

شما گفت از ایران به پند آمدید

نه از بهر نام بلند آمدید

کجاآن همه خلعت و پند شاه

کمرهای زرین و تخت و کلاه

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

به یزدان و آن اختر سودمند

که اکنون چنین سست شد پایتان

به ره بر پراگنده شد رایتان

شما بازگردید پیروز و شاد

مرا کام جز رزم جستن مباد

به گفتار این دیو ناسازگار

چنین سرکشیدید از کارزار

از ایران نخواهم برین رزم کس

پسر با برادر مرا یار بس

جهاندار پیروز یار منست

سر اختر اندر کنار منست

به مردی نباید کسی همرهم

اگر جان ستانم وگر جان دهم

به دشمن نمایم هنر هرچ هست

ز مردی و پیروزی و زور دست

بیابید هم بی‌گمان آگهی

ازین نامور فر شاهنشهی

که با دژ چه کردم به دستان و زور

به نام خداوند کیوان و هور

چو ایرانیان برگشادند چشم

بدیدند چهر ورا پر ز خشم

برفتند پوزش‌کنان نزد شاه

که گر شاه بیند ببخشد گناه

فدای تو بادا تن و جان ما

برین بود تا بود پیمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم

نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم

ز ما تا بود زنده یک نامدار

نپیچیم یک تن سر از کارزار

سپهبد چو بشنید زیشان سخن

بپیچید زان گفتهای کهن

به ایرانیان آفرین کرد و گفت

که هرگز نماند هنر در نهفت

گر ایدونک گردیم پیروزگر

ز رنج گذشته بیابیم بر

نگردد فرامش به دل رنجتان

نماند تهی بی‌گمان گنجتان

همی رای زد تا جهان شد خنک

برفت از بر کوه باد سبک

برآمد ز درگاه شیپور و نای

سپه برگرفتند یکسر ز جای

به کردار آتش همی راندند

جهان‌آفرین را بسی خواندند

سپیده چو از کوه سر برکشید

شب آن چادر شعر در سرکشید

چو خورشید تابان نهان کرد روی

همی رفت خون در پس پشت اوی

به منزل رسید آن سپاه گران

همه گرزداران و نیزه‌وران

بهاری یکی خوش‌منش روز بود

دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود

سراپرده و خیمه فرمود کی

بیاراست خوان و بیاورد می

هم‌اندر زمان تندباری ز کوه

برآمد که شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ

ندانست کس باز هامون ز زاغ

بیارید از ابر تاریک برف

زمینی پر از برف و بادی شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت

دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد

سپهبد ازان کار بیچار شد

به آواز پیش پشوتن بگفت

که این کار ما گشت با درد جفت

به مردی شدم در دم اژدها

کنون زور کردن نیارد بها

همه پیش یزدان نیایش کنید

بخوانید و او را ستایش کنید

مگر کاین بلاها ز ما بگذرد

کزین پس کسی مان به کس نشمرد

پشوتن بیامد به پیش خدای

که او بود بر نیکویی رهنمای

نیایش ز اندازه بگذاشتند

همه در زمان دست برداشتند

همانگه بیامد یکی باد خوش

ببرد ابر و روی هوا گشت کش

چو ایرانیان را دل آمد به جای

ببودند بر پیش یزدان به پای

سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر

ز سرما کسی را نبد پای و پر

همانجا ببودند گردان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

سپهبد گرانمایگان را بخواند

بسی داستانهای نیکو براند

چنین گفت کایدر بمانید بار

مدارید جز آلت کارزار

هرانکس که هستند سرهنگ‌فش

که باشد ورا باره صد آب کش

به پنجاه آب و خورش برنهید

دگر آلت گسترش بر نهید

فزونی هم ایدر بمانید بار

مگر آنچ باید بدان کارزار

به نیروی یزدان بیابیم دست

بدان بدکنش مردم بت‌پرست

چو نومید گردد ز یزدان کسی

ازو نیک‌بختی نیاید بسی

ازان دژ یکایک توانگر شوید

همه پاک با گنج و افسر شوید

چو خور چادر زرد بر سرکشید

ببد باختر چون گل شنبلید

بنه برنهادند گردان همه

برفتند با شهریار رمه

چو بگذشت از تیره شب یک زمان

خروش کلنگ آمد از آسمان

برآشفت ز آوازش اسفندیار

پیامی فرستاد زی گرگسار

که گفتی بدین منزلت آب نیست

همان جای آرامش و خواب نیست

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

دل ما چرا کردی از آب تنگ

چنین داد پاسخ کز ایدر ستور

نیابد مگر چشمهٔ آب شور

دگر چشمهٔ آب‌یابی چو زهر

کزان آب مرغ و ددان راست بهر

چنین گفت سالار کز گرگسار

یکی راهبر ساختم کینه‌دار

ز گفتار او تیز لشکر براند

جهاندار نیکی دهش را بخواند

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا

شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت

نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی

مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا

مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این

چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا

ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی

که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا

زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش

که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا

فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را

که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا

بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین

به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا

زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر

زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر

زهی بنان تو توجیه رزق را قانون

خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر

به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان

به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر

نوال دست تو بطلان منت خورشید

نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر

به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود

ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر

گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای

گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر

کند روانی حکم تو باد را حیران

دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر

که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای

هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر

بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت

که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر

سموم حادثه از خصمت ار بگرداند

پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر

به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر

بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر

فکند رای تو در خاک راه رایت مهر

نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر

صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

بزرگوارا در حسب حال آن وعده

که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر

به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست

که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر

سزد ز لطف توگر استماع فرمایی

بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر

ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف

ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر

به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر

به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر

چنین نمد که جزو دوم همی آرند

درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر

به اهتمام خداوند کز عنایت اوست

هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر

دعات گفتم و جای دعات بود الحق

در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر

بلی توقع من بنده خود همین بودست

چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر

به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان

به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر

همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان

مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر

ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار

زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن

ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل

چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم

شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه

بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان

تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم

هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی

چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی

دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم

که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش

که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر

که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است

حدیث مدعیان و خیال همکاران

همان حکایت زردوز و بوریاباف است

خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ

نگاه دار که قلاب شهر صراف است

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من

بر کنار چشمه خفته در میان نسترن

حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او

از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او

بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار

چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن

ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش

صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

بدو گفت کای نامبردار شاه

ترا بود ازین جنگ جستن گناه

یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

نه زهر گزاینده تریاک شد

یکی کم شود دیگر آید به جای

جهان را نمانند بی‌کدخدای

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به کینه یکی نو در اندر گشاد

سواری پدید آمد از تخم سام

که دستانش رستم نهادست نام

بیامد بسان نهنگ دژم

که گفتی زمین را بسوزد بدم

همی تاخت اندر فراز و نشیب

همی زد به گرز و به تیغ و رکیب

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

نیرزید جانم به یک مشت خاک

همه لشکر ما به هم بر درید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

درفش مرا دید بر یک کران

به زین اندر آورد گرز گران

چنان برگرفتم ز زین خدنگ

که گفتی ندارم به یک پشه سنگ

کمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زیرپای

بدان زور هرگز نباشد هژبر

دو پایش به خاک اندر و سر به ابر

سواران جنگی همه همگروه

کشیدندم از پیش آن لخت کوه

تو دانی که شاهی دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وی اندر یکی پشه‌ام

وزان آفرینش پر اندیشه‌ام

یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

عنان را سپرده بران پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست

همانا که کوپال سیصدهزار

زدندش بران تارک ترگ‌دار

تو گفتی که از آهنش کرده‌اند

ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند

چه دریاش پیش و چه ببر بیان

چه درنده شیر و چه پیل ژیان

همی تاخت یکسان چو روز شکار

ببازی همی آمدش کارزار

چنو گر بدی سام را دستبرد

به ترکان نماندی سرافراز گرد

جز از آشتی جستنت رای نیست

که با او سپاه ترا پای نیست

زمینی کجا آفریدون گرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشیده راست

ترا کین پیشین نبایست خواست

تو دانی که دیدن نه چون آگهیست

میان شنیدن همیشه تهیست

گلستان که امروز باشد ببار

تو فردا چنی گل نیاید بکار

از امروز کاری بفردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

ترا جنگ ایران چو بازی نمود

ز بازی سپه را درازی فزود

نگر تا چه مایه ستام بزر

هم از ترگ زرین و زرین سپر

همان تازی اسپان زرین لگام

همان تیغ هندی به زرین نیام

ازین بیشتر نامداران گرد

قباد اندر آمد به خواری ببرد

چو کلباد و چون بارمان دلیر

که بودی شکارش همه نره شیر

خزروان کجا زال بشکست خرد

نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس کین توز لشکر پناه

که قارن بکشتش به آوردگاه

جزین نامدران کین صدهزار

فزون کشته آمد گه کارزار

بتر زین همه نام و ننگ شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

گر از من سر نامور گشته شد

که اغریرث پر خرد کشته شد

جوانی بد و نیکی روزگار

من امروز را دی گرفتم شمار

که پیش آمدندم همان سرکشان

پس پشت هر یک درفشی کشان

بسی یاد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان زار و خوار

کنون از گذشته مکن هیچ یاد

سوی آشتی یاز با کیقباد

گرت دیگر آید یکی آرزوی

به گرد اندر آید سپه چارسوی

به یک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد به زور

بروی دگر قارن رزم زن

که چشمش ندیدست هرگز شکن

سه دیگر چو کشواد زرین کلاه

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کابل خدای

که دستور شاهست و زابل خدای